-part34-

14.4K 1.8K 1K
                                    


با تموم شدن حرفش از اتاق بیرون رفت و همونجور که سرش پایین بود بی توجه به شخصی که بهش تنه زد برای لحظه ای سرش رو بلند کرد و با نزدیک شدن به اسانسور دکمه طبقه پنجم رو فشار داد.

باید از لی مین درباره تحقیقات میپرسید و درباره تصمیمش باهاش مشورت میکرد نمیتونست بیشتر از این...

نگاهش رو از گوشیش گرفت و با باز شدن در برای لحظه ای با حس عطری که قبلا به مشامش خورده بود و چند لحظه پیش با برخوردش به اون شخص سیاه پوش دوباره حسش کرده بود قدمی عقب رفت و با نفس های سنگینی سمت اتاق تهیونگ دویید و با باز کردن در به مرد سیاه پوشی که بالا سرش ایستاده بود و جلوی دیدش به تهیونگ رو گرفته بود نگاه کرد و با اخم غلیظی در رو باز کرد.

******

خیره به مردی که کنار تخت ایستاده بود اب دهنش رو قورت داد و با قدم های ارومی داخل رفت. اون نباید اینجا می بود... حق این رو نداشت انقدر نزدیک تهیونگ باشه و حالا چرا با فاصله چند قدم درست کنارش ایستاده بود و...

دستش رو تو موهای لختش فرو برد و با نگاه مرد که بالاخره از تهیونگ جدا شد و سمتش برگشت با لحن سردی لب زد:

_ اینجا چیکار میکنی؟

دست هاش رو تو جیب شلوراش فرو برد و به پسر که دنبال جوابی میگشت نگاه کرد و پوزخندی زد:

_ سوال سختی بود؟

_شنیدم اسیب دیده گفتم بهتره...

_زیاد به مسائل مربوط به همسرم اهمیت نمیدی؟

جونگکوک پرسید و با نگاه جدی به پسر روبروش خیره موند.

_ همسرت دوست منه جونگکوک همونطور که تو هستی.

جونگکوک قدمی سمت ووبین رفت و با حفظ پوزخند تلخی روی لب هاش، روبروش ایستاد و نیم نگاه بدی به چشم های ترسیده تهیونگ انداخت و بدون اینکه سرش رو سمت پسر مقابلش برگردونه لب زد :

_ تعجب نکردی.

_نه چون تهیونگ همه چیز رو برام گفته و با این اوصاف...

تماما سمت جونگکوک برگشت و یک قدم سمتش رفت:

_ دلیل اینهمه حساسیت تو برای یه ازدواج سوری کمی عجیب نیست؟

حالا مطمئن بود که عصبانیتش از تهیونگ به نهایت خودش رسیده، اون کاملا بهش تذکر داده بود که کسی نباید از این موضوع باخبر بشه و حالا دلیلی که تو ذهنش شکل گرفته بود به مرز جنون میرسوندش، تهیونگ واقعیت رو به مرد مقابلش گفته بود چون نمی خواست در مقابلش نقابی داشته باشه... نمیخواست بهش دروغ بگه و این یعنی... تهیونگ هنوز هم ووبین رو دوست داشت.
و اعتراف این جمله کوتاه به حدی براش سنگین بود که برای لحظه ای سنگینی دندون های بهم فشرده اش رو احساس کرد و با صدای گرفته ای غر زد:

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Место, где живут истории. Откройте их для себя