"میز شماره پنج دو اسلایس ردولوت سفارش دادن، میز شماره سه هم کیک شکلاتی با کاپ کیکهای مخصوص امروز"
جونگوون با دقت جملاتی که از بین لبهای جیک خارج میشد رو یادداشت کرد و درسته، اونا بالاخره موفق شده بودن کافه کیکشون رو افتتاح کنن.
"اوکی. جیک به اون افرادی که نوشیدنی میخوان راهنمایی کن چطوری باید اینجا سفارش بدن"
"آره حواسم هست تو برو به کارهات برس"
جونگوون به سرعت برگههای روی پیشخوان رو تو مشتش مچاله کرد و همراه خودش به آشپزخونه برد.
ژانر روز اول کاری که خودشون به تنهایی شروع کرده بودن برای جونگوون فقط و فقط یک چیز بود، ترسناک.
جونگوون از اینکه تعداد افراد زیاد بشه میترسید، جونگوون از اینکه سفارش کسی دیر آماده بشه میترسید، جونگوون از اینکه سفارش رو خراب و بدمزه تحویل مشتری بده میترسید، جونگوون از ناامید کردن کسایی که تمام این مدت برای به سرانجام رسیدن این کار تلاش کرده بودن میترسید." جونگوون شی"
با صدا زده شدن توسط کسی افکار بی رحمانهاش رو پس زد.
" چیزی میخواستی؟"
و به پسر جدیدی که برای رسیدگی به سفارش نوشیدنیها استخدام کرده بودن نگاه کرد.
" نه فقط خواستم بگم من نوشیدنیهارو حاضر کردم و جیک هم تحویلشون داد. الان بیکارم و اگه...."
" ما اینجا میتونیم به کارها رسیدگی کنیم مینهو تو فقط حواست به این باشه که اگه جیک و هان نیاز به کمک داشتن کنارشون باشی"
مینهو بعد از نیم نگاه کوتاهی به تهیونی که به وضوح به اندازهی جونگوون استرس داشت سری تکون داد و به جای مخصوص خودش برگشت.
جونگوون به اندازه ی کافی از شیرینی و کیکهای منوی روزشون اماده کرده بود اما به طرز باور نکردنی همه ی اون تعداد زیاد داشت فروخته میشد و به نظر میرسید تخمین جونگوون راجع به سفارش کم تو روز اول قرار نبود زیاد درست از آب دربیاد." اون دونفری که کنارتن خوب به کارها میرسن؟ نیازی نیست بالاسرشون بمونم؟"
جونگوون همونطور که پیشبند لیمویی رنگش رو از گردنش رد میکرد به سرعت جلوی مواد مورد نیازش قرار گرفت و ترکیب و هم زدنشون رو شروع کرد اما تهیون با گلویی که از اضطراب خشک شده بود با ایستادن کنارش مدام حرف میزد و با هر جملهای که از بین لبهاش خارج میشد سرعت دست جونگوون بالاتر میرفت.
"من...."
"تهیون محض رضای خدا برو به حساب کتابها برس اینجا ایستادنت هیچ کمکی به من نمیکنه و فقط باعث میشی یه کیک به درد نخور آماده کنم تا شهرت اینجا با خاک یکسان بشه"
صدای تهیون که به یک باره تو گلوش خفه شده بود با نگاه ناامیدی به نیم رخ پسر کناریش چشم دوخت.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...