𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖

93 23 1
                                    

با صدای کوبیده شدن چیزی به پنجره از خواب بیدار شد.

با چشم هایی نیمه باز که به خاطر روشناییه روز و آفتابی که درحال تابیدن بود دست سونگهون که رو سینه‌ش سنگینی میکرد رو با احتیاط کنار زد و از جاش بلند شد.

و وقتی قیافه ی کیوت و احمقانه ی پرنده هارو پشت شیشه دید که سرشون رو به چپ و راست حرکت میدادن و انگار دنبال چیزی میگشتن لبخندی زد و به سمت خمیر نون هایی که از قبل براشون ریز ریز کرده بود و به خاطر اتفاقات دیشب فراموش کرده بود پشت پنجره بریزه رفت.

ظرف مخصوصی که تکه های خمیری نون داخلش گلوله شده بود رو برداشت و کنار پنجره نشست و با احتیاط بازش کرد.

"بیاین بخورین..همیشه فکر میکردم انقدر خنگین که یادتون میره غذایی که براتون میریزم رو بخورین ولی حالا یه روز که نریختم بهتون برخورده؟"

جیک با لبخند و صدای آرومی با پرنده هایی که بی توجه بهش غذایی که براشون ریخته شده بود رو نوک میزدن صحبت میکرد.

کمی پیششون نشست و غذا خوردنشون رو تماشا کرد بعد از اینکه از تموم شدن نون مطمئن شد پنجره رو بست و بعد از شستن صورتش لباسش رو عوض کرد تا ایندفعه به شکم های گرسنه ی خودشون برسه.

سوپ داغ رو تو دستش جا به جا کرد و وارد فروشگاهی که فاصله ی زیادی با خونش نداشت شد.

باید برای صبحانه ی خودشون هم یه فکری میکرد.

بی هدف بین قفسه ها راه میرفت و چیزهایی که حس میکرد ممکنه لازمش بشه رو برمیداشت.

بعد اینکه از انتخاب مواد غذاییش مطمئن شد به سمت یخچال رفت تا چند بطری شیر برداره و وقت رو برای خونه رفتن تلف نکنه.

اما با نزدیک شدنش به یخچال چهره ی آشنایی رو دید که به در شیشه ایه یخچال تکیه کرده و مشغول نوشیدن چیزی شبیه به آبمیوه‌س.

" خوشمزه‌س؟"

جیک پرسید و با خوش گذرونی به پسری که حالا متوجه ی حضورش شده بود و به سرعت تکیه‌اش رو از در شیشه ایه پشتش گرفت نگاه کرد.

" تو اینجا چیکار میکنی؟"

جیک سبد تو دستش رو جلو عقب کرد تا توجه هیسونگ بهش جلب شه.

" معلوم نیست؟"

""اوه درسته..من وقتی از خواب بیدار میشم طول میکشه تا همه قسمتای مغزم لود بشه"

" این وقت صبح فقط اومدی اینجا تا آبمیوه بخوری؟"

جیک درحالی که در یخچال رو باز میکرد چند بطری شیر ازش برداشت و به سبد خرید هاش اضافه کرد.

"آره راستش امروز صبح فهمیدم یخچالم خالی شده و حوصله ی خرید کلی هم نداشتم واس همین ترجیح دادم فعلا بیام اینجا...البته یادم نیست راه رو چطوری طی کردم و چطوری رسیدم اینجا و اینو خوردم...تو یکی میخوای؟"

Shelter 🪐༉Where stories live. Discover now