𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏️️𝟒

74 18 1
                                    

" خسته شدم"

جیک درحالی که گردنش رو دورانی میچرخوند گفت.

" تا من در مغازه رو قفل میکنم پمادی که تو زیپ جلوی کیفمه رو بردار"

جیک به کوله ی تو دستش که هیسونگ بهش سپرده بود نگاهی انداخت.

" نمیخوام خودت لازمت میشه"

هیسونگ چندبار قفل رو تکون داد تا از بسته بودنش مطمئن شه و بعد از اینکه از جاش بلند شد چشم غره ای به جیک رفت و کوله‌اش رو ازش گرفت.

" اگه لازم داشتم بهت نمیگفتم برداری درضمن، تو خونه یکی دیگه دارم پس نگران نباش"

گفت و پماد رو از کیف خارج کرد و تو بغل جیک انداخت.

" ممنونم"

جیک گفت و به دنبال هیسونگی که جلوتر راه افتاده بود قدم برداشت.

" امروز کافه خیلی شلوغ بود نیاز دارم فردا رو نرم تا یکم استراحت کنم"

" اگه میخوای فردا نیا من خودم به کارا رسیدگی میکنم"

جیک پماد رو تو کیفش گذاشت و درحالی که سرعت قدم هاش رو تند میکرد تا به هیسونگ برسه گفت.

" نه واقعا ترجیح میدم هیچ روزی رو خونه نمونم"

نگاه جیک به نیم رخ هیسونگ دوخته شد. دوست داشت سوال بپرسه..کنجکاوی کنه و بیشتر بدونه اما از زمانی که با این پسر آشنا شده بود فهمیده بود علاقه ای به صحبت کردن راجع به مسائل شخصیش نداره و تنها چیزی که به راحتی میتونه ازش حرف بزنه کار و مدرسه و معلم هاست.

پس این بار هم مانع پیشروی کنجکاویش شد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

کمی تو سکوت راه رو طی کردن و جیک هنوز داشت سعی میکرد با ماساژ دادن گردنش توسط انگشت هاش کمی دردش رو قابل تحمل کنه.

میدونست نتیجه ی اون همه طولانی مدت درس خوندن و استراحت نکردن این میشه.

" بذار من یکم برات ماساژ بدم"

با وحشت به هیسونگی که کوله‌ای که تو دستش بود رو، رو شونه هاش انداخته بود و میخواست پشتش قرار بگیره افتاد.

" دیوونه شدی؟ کی اخه کسی رو وسط خیابون ماساژ میده"

درحالی که سعی میکرد انگشت های سرد هیسونگ که حس رد شدن جریان برق از بدنش رو میدادن از خودش دور کنه گفت.

" دیوونه نشدم و میبینی که من میتونم همینجوری که راه میریم گردنتو ماساژ بدم..انقد خودتو نکش جلو نمیذاری کارمو بکنم"

جیک حالا فشار انگشت های هیسونگ رو به راحتی رو گردن و شونه هاش حس میکرد و درحالی که از درد و حس باز شدگی عضلاتش حس عجیبی داشت هنوز درحال تلاش برای فرار از دست هیسونگ بود.

Shelter 🪐༉Where stories live. Discover now