با صدای فریاد جی گوشی رو از گوشش فاصله داد و از جاش بلند شد تا تو بالکن کوچک خونهاش بدون اینکه هیسونگ چیزی از مکالمهی خودش و جی رو بشنوه با خیال راحت بتونه حرف بزنه.
" چطور جرئت میکنی بگی نمیای وقتی قرارمون این بود که هرچهارتامون باشیم؟!! "
" امروز نمیتونم جی لطفا درک کن"
" من قبلاهم گفته بودم هیچ بهونه ای رو از جانب هیچکدومتون مخصوصا..مخصوصا تو قبول نمیکنم جیک!!! "
" این بهونه نیست میفهمی؟ واقعا امروز امکانش نیست "
صدای جی به گوشش میرسید که به جای جواب دادن بهش داشت با کسی پشت گوشی حرف میزد.
" سونگهون میگه اگه مشکلی هست بگو بیایم پیشت و امروزو کنسل کنیم ولی غلط کردی من کنسل نمیکنم و تو باید بیای"
جیک از دست جی کلافه شده بود و فکر میکرد درهرصورت نمیتونه وجود هیسونگ رو تو خونهاش اونم وقتی انقدر داغون و نیازمنده از اون سه نفر پنهون کنه.
" راستش من قرار بود بیام حتی دوش هم گرفته بودم و لباس هام هم اماده ی پوشیده شدن بود اما..."
" اما چی؟"
جی عصبی و بی طاقت پرسید و جیک سعی میکرد همزمان با چک کردن گل هایی که تو بالکنش چیده بود وضعیت رو برای جی توضیح بده.
" هیسونگ اینجاست اما نه هیسونگ همیشگی..حالش به نظر خوب نمیاد و وقتی درو براش باز کردم با قیافه ای که خیلی کم ازش دیده بودم گفت میتونم چندساعت پیشت بمونم؟ و خب جی تو که انتظار نداری اینجوری ولش کنم و باهاتون بیام خوش بگذرونم ها؟ "
جی برخلاف لحظات قبل ساکت شده بود و فقط صدای نفس هاش به گوش جیک میرسید و این به این معنی بود که جی داشت حرف های جیک رو تحلیل میکرد.
" هیسونگ هیونگ اونجاست؟"
" آره داخل نشسته"
" داخل؟ مگه تو کجایی؟"
کاش جیک میتونست این عادت مسخره ی جی رو که تو موقعیت های مهم سوال های غیرضروری میپرسه رو از سرش بندازه اما میدونه که این یه جورایی غیرممکنه.
" به لطف تو که داشتی عربده میزدی ترسیدم صدات به گوش هیسونگ برسه برای همین مجبور شدم بیام تو بالکن"
" اون یه تیکه رو جنگل کردی خودت توش جا میشی؟"
" جی!!!! "
زمانی که صدای خنده ی جی به گوشش رسید چشم هاش رو تو کاسه چرخوند. باید هرچه زودتر این مکالمه ی احمقانه رو به پایان میرسوند.
" من دیگه باید برم کاری نداری؟"
" به کمک ما احتیاجی ندارین؟"
جی این بار جدی تر از قبل پرسید و جیک میدونست هیسونگ انقدر برای جی مهم شده که به حال بدش اهمیت بده.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...