جیک مطمئن نبود چند دقیقه از بیدار شدنش گذشته اما درست از زمان حس کردن نور خورشید پشت پلکهای بستهاش تا هوشیاری کاملش شروع به مرور اتفاقهای دیروز کرده بود و میدونست اگه به این کار ادامه بده، مجبور میشه کل روز رو تو تخت زیر پتو با فکر کردن به سونگهون بگذرونه.
" خجالت آوره.."
بیشتر زیرپتو فرو رفت و با گاز گرفتن لبش تلاش کرد لبخندش رو کنترل کنه. کل دیشب رو به سونگهون و مکالمه ای که باهم داشتن فکر کرده بود و جیک خوش خیال بود که فکر میکرد صبح قراره همه چی به حالت عادی خودش برگرده.
" هیچی قرار نیست به حالت قبل برگرده"
با به زبون آوردن این جمله پیچ لذت بخشی رو تو دلش احساس کرد. دیگه واقعا داشت از وضعیتی که توش بود خجالت میکشید.
" فقط یه بار دیگه"
نوک بینیش رو محکم خاروند و چشمهاش رو بست. اگه یه بار دیگه اخرین مکالمه ای که با سونگهون داشت رو مرور میکرد، اشکالی که نداشت...داشت؟
"باید برگردی"
" باید برگردم نه؟"
سونگهون نیم نگاهی به در نیمه باز خونهی جیک انداخت و پاکت کتابهایی که خریده بود رو تو دستهاش جا به جا کرد.
" پس چرا دلم نمیخواد..."
سونگهون انقدر صادقانه این جمله رو به زبون آورده بود که بلافاصله خودش خجالت کشید و جیک با صدای بلندی به خنده افتاد.
" شب بخیر هون"
" صبر کن"
جیک که پاش رو رو دومین پلهی جلوی در خونهاش گذاشته بود با شنیدن صدای سونگهون متوقف شد و به سمتش برگشت.
سونگهون انگار هیچ حرفی برای زدن نداشت یا حداقل، کلماتی که میخواست به زبون بیاره رو فراموش کرده بود چون درست از لحظهای که نگاه منتظر جیک رو از بالای پلهها دید نتونست به چیزی جز زیبایی اون پسر فکر کنه.
" م...من..."
به وضوح دید که سونگهون با لکنت چیزی رو زمزمه کرد و با رها کردن ساک کتابهاش رو زمین به سمتش حرکت کرد و جیکی که کامل گیج به نظر میرسید رو به آغوش کشید.
جیک تقریبا مطمئن بود بخش آخر روزی که با سونگهون گذرونده یه خوابه؛ دیدن کتابهای رها شدهای که اون پسر مثل جونش ازشون مراقبت میکرد رو زمین قطعا نمیتونست واقعی باشه. نگاه شوکه ی جیک به زمین دوخته شده بود و داشت تلاش میکرد نفسهاش رو با نفسهای تندی که درست کنار گوشش شنیده میشد هماهنگ کنه. فشار دستهای سونگهون رو کمرش و صدای نفسهاش و کتابهایی که به طرز مضحکی هنوز هم رو زمین رها شده بودن جیک رو به این باور رسوندن که تمام چیزی که اتفاق افتاده یه خواب نبوده؛ اون درست بین دستهای قفل شده سونگهون و تو بغلش گیر افتاده بود و انگار تازه تونست لذتی که وارد رگ هاش شده بود رو درک کنه.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...