𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟑

139 23 31
                                    

" فقط یه لیوان اب"

درست زمانی که جیک میخواست درجواب حرف‌های سونو چیزی بگه متوقف شد.
به جاش لبخند گرمی به چشم‌های منتظرش زد و با رفتن به آشپزخونه بدون تلف کردن وقت برای تنها گذاشتن اون پسر با لیوان آبی پیشش برگشت.

"‌ نمیخوام از اینکه تنهایی اینجا اومدی معذب باشی و در رابطه با حرفات..از اینکه حداقل تو همچین حسی داری خوشحالم و ازت میخوام بدون خجالت در رابطه با هرچیزی که به خاطرش اینجا اومدی باهام حرف بزنی"

سونو تو سکوت و چشم‌هایی که هنوز هم برای جیک غمگین به نظر میرسیدن بهش گوش سپرده بود.

" حتما وقتی منو پشت در دیدی تعجب کردی. راستش..خودمم فکر نمیکردم یه روز تنهایی و سرزده تصمیم بگیرم بیام اینجا چون یه جورایی من هیچوقت فرصت اینکه به اندازه ی سونگهون و جی باهات صمیمی بشم رو نداشتم. یا وقتی هم داشتم..."

" یا وقتی داشتی؟"

جیک منتظر بود تا سونو جمله‌اش رو کامل کنه اما وقتی اون پسر سکوت کرد تصمیم گرفت خودش بپرسه.
سونو نگاهش رو از جیک گرفت و لیوانش رو از روی میز برداشت. بعد نوشیدن آب در حدی که بتونه حرف بزنه لیوان رو سرجاش برگردوند.

" این رو جفتمون خوب میدونیم که کسی حق نداره بیشتر از خود سونگهون باهات صمیمی شه و فرقی نداره واقعا اون آدم کی باشه"

مغز جیک خالی شده بود تو این موقعیت فقط داشت به این فکر میکرد که کاش جی هم الان کنارش بود.

"من برخلاف چیزی که نشون میدم دوست‌های زیادی ندارم. فقط شما سه نفر کلمه ی دوست رو برای من معنادار کردین. شاید برات سوال پیش بیاد که چرا یهو تورو برای حرف زدن انتخاب کردم و خب..میدونی جیک من برای زدن حرف‌هام نیاز به آدمی داشتم که به خوبی سونگهون رو بشناسه، بهش نزدیک باشه، و تک تک رفتار و عادت هاش رو درک کنه و از همه مهم تر..شبیهش باشه"

جیک با شنیدن اسم "سونگهون" کف دست‌های عرق کرده‌اش رو رو زانو‌هاش گذاشت.

" میتونی راحت باشی، من بهت گوش میدم"

" من تو مدت زمان کوتاهی به سونگهون علاقمند شدم. اون اولین کسی بود که تمام توجهش رو برای خودم میخواستم، تنها کسی که نیاز داشتم براش نامرئی و شبیه به بقیه نباشم. میخوام یه اعترافی بکنم و امیدوارم این اعترافم معذبت نکنه یا باعث نشه حس بدی بگیری ولی.. من یه جورایی اول جذب تو شده بودم..خودمم نمیدونم چطوری اما تو دوستیت با سونگهون خیلی جذاب بودی. همیشه میدونستی چی میخواد، گاهی بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره احساساتش رو میفهمیدی و درک میکردی..شما دوتا تو همه چیز زیادی هماهنگ و بی نقص بودین و من انگار برای چیزی که بین شما دونفر بود حریص شده بودم. زمانی که تو ذهنم داشتم سعی میکردم کم کم برای نزدیک شدن بهت اقدام کنم متوجه شدم قبل تو یه دیواری به اسم سونگهون وجود داره که اول باید ازش رد میشدم..و خب من توانایی عبور کردن نداشتم چون سونگهون انگار تورو پشت خودش پنهون کرده بود. حتی نمیدونم تو کدوم مرحله از تلاش‌هام بودم که فهمیدم این بار کسی که برای نزدیک شدن بهش تلاش میکنم تو نیستی.
بعد از اون همیشه امیدوار بودم رفتاری که با تو داره رو با منم داشته باشه ولی منو تو حتی شبیه به همم نبودیم که ذره ای امید داشته باشم. میدونی خیلی خجالت آوره که الان دارم اینارو بهت میگم و میدونم تو چه شرایط بدی قرارت دادم اما من واقعا درحال حاضر کسی رو ندارم که راجع به این چیزا باهاش حرف بزنم جیک.

Shelter 🪐༉Where stories live. Discover now