𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕

188 23 49
                                    

" آه..بالاخره خونه"

جیک کوله‌ای که تمام محتویات سفرش توش بود رو رو زمین پرت کرد و با آرامشی که به یک باره تو رگ‌هاش تزریق شده بود خودش رو رو کاناپه انداخت. باید دوش میگرفت، لباس‌های کثیفش رو تو لباسشویی می‌انداخت و وسایل باقی مونده ی داخل کیفش رو جا به جا میکرد. ولی درحال حاضر جیک حتی انرژی تکون دادن پلک‌هاش رو هم نداشت و تو این لحظه نفس کشیدن هم پرزحمت به نظر میرسید. تصمیم گرفت به جبران تمام ساعت‌هایی که نتونسته بود تو اتوبوس بخوابه، چند دقیقه چشم‌هاش رو روهم بذاره و انجام دادن کارهاش رو به نیم ساعت بعد موکول کنه اما با بستن چشم‌هاش چهره‌ی کسی که تموم دیروز و امروز رو ازش فرار کرده بود پشت پلک‌هاش نقش بست.

" نه‌‌..لطفا...الان نه"

چشم‌هاش رو محکم روهم فشرد و سرش رو رو دسته ی کاناپه جا به جا کرد. نباید بهش فکر میکرد نباید اجازه میداد مغزش به تجسم اون چهره بهش کمک کنه اما نمیتونست..نمیتونست از نگاه کردن به تصویری که پشت پلک‌هاش نقش بسته بود دست بکشه.

سونگهونی که با چشم‌های منتظرش نوشیدنی رو طوری از دستش گرفته بود که انگشت‌هاشون یکدیگر رو لمس کنه.

سونگهونی که به خاطر افتادن چاپستیک جیک رو زمین اولین نفر از جاش بلند شد و رفت تا چاپستیک تازه ای براش بیاره.
سونگهونی که اسنک مورد علاقه ی جیک رو خریده بود تا سرفرصت و دور از چشم جی اونو به دستش برسونه.
سونگهونی که هربار چشم تو چشم میشدن بهش لبخند میزد.

سونگهونی که حتی اگه با فاصله ازش نشسته بود از دور با چشم‌هاش دنبالش میکرد.
و سونگهونی که با امیدواری خودش رو به اتوبوس رسونده بود تا کنار جیک بشینه و هیسونگ رو ناامیدانه کنارش پیدا کرده بود.

همه ی این تصاویر چیزی بودن که حتی قرار نبود از پشت پلک های خسته ی جیک دست بردارن اما چیزی که بین این خاطرات لحظه‌ای پررنگ تر از هرچیزی به نظر میرسید بعد از ظهر روز آخرشون تو اون اردوگاه بود، زمانی که جیک تصمیم گرفته بود برای جمع کردن وسایل‌هاش خودش رو به طبقه ی بالا برسونه اما با شنیدن صدای گریه ی کسی درست جلوی در نیمه باز اون اتاق متوقف شده بود.

" متاسفم"

" چرا داری اینکارو باهامون میکنی سونگهون..چرا؟"

جیک میدونست داره کار اشتباهی میکنه، میدونست اینکار یه جورایی تجاوز به حریم خصوصیه اما پاهاش بهش اجازه ی رفتن نمیدادن و نمیتونست نگاهش رو از رو پسری که جلوی سونگهون ایستاده بود و با دست‌هایی مشت شده و سری پایین گریه میکرد برداره.

" من به خاطر احساسات اشتباه خودم باعث آسیب دیدنت شدم و هیچوقت نمیتونم به خاطرش خودم رو ببخشم اما اگه این ادامه پیدا کنه ما قلب همدیگه رو بیشتر میشکنیم سونو. کافی نبوده...علاقه ی من بهت واس این رابطه کافی نبوده و تمام مدتی که باهم بودیم میدونم که توهم متوجه شده بودی یه چیزی درست نیست. آره همه چیز اول خوب و آروم بود..اما مگه اول همه ی رابطه ها اینجوری نیستن؟ اینکه یه رابطه چطوری به وجود بیاد مهم نیست..ادامه دادن و نجات دادنش مهمه. ما نتونستیم انجامش بدیم شاید هم بهتره بگم من نتونستم..هنوز گیجم و نمیدونم دارم چیکار میکنم اما از این مطمئنم که فقط فکر میکردم احساسات متفاوتی نسبت بهت دارم. تو متفاوت بودی، خیلی متفاوت..همیشه فکر میکردم اینکه درست نقطه مقابل منی باعث میشه خوب باهم کنار بیایم و همدیگه رو کامل کنیم اما من خیلی افکار سطحی داشتم و قرار نبوده با این تفاوت‌ها رابطه ی ما به خوبی شکل بگیره. تمام اون چیزی که من تو افکار و قلبم داشتم تلقینی بوده که خودم به خورد خودم داده بودم. چیزی بوده که فکر میکردم بهش نیاز دارم اما سونو..این فقط باعث شد هرچیزی که بینمون بوده بد پیش بره و جفتمون زمان بدی رو کنارهم بگذرونیم. تو ازم چیزایی رو میخوای که نمیتونم تو احساساتم برات پیدا کنم.
من حتی بلد نیستم چطوری یه رابطه رو تموم کنم و احتمالا داری فکر میکنی تمام مدت داشتی با یه عوضی قرار میذاشتی. من برای بدست آوردن این رابطه داشتم چیزهایی رو از دست میدادم که آماده برای از دست دادنشون نبودم..و هیچوقت هم قرار نیست باشم و درنهایت...بازم متاسفم که مجبور شدی تمام این حرف‌هارو ازم بشنوی."

Shelter 🪐༉Where stories live. Discover now