" جیک!!"
این صدا رو خوب میشناخت. صدای کسی که تمام بچگیش کنار گوشش لالایی میخوند و شبها قبل خواب براش از افسانه های ژاپنی میگفت.
جیک با مرگ پدرش اون لالاییها و افسانه هارو هم از دست داده بود..درواقع، خیلی چیزهارو از دست داده بود که نیازی نداشت برای خودش یادآوریشون کنه.
" خوشحالم میبینمتون"
با لبخند کمرنگی به مادرش و مردی که همراهش بود نزدیک شد و درست قبل از اینکه قدم دیگه ای برداره مادرش وسایلش رو، به دست جورج سپرد و قدم های باقی مونده رو برای رسیدن به پسری که مدت ها بود ندیده بود برداشت.
" عزیزم"
با فرو رفتن تو آغوش مادرش متوجه شد دیگه اون بوی آشنا رو نمیده و خب قطعا یه ادکلن گرون قیمت قدرت این رو داشت که بوی همیشگی مادرش رو از بین ببره. دست هاش رو با احتیاط روی کمر مادرش گذاشت و دوتا ضربه روش زد.
" بهتره راحتش بذاری سویون. کلی زمان برای بغل کردنش داری"
جیک نگاه جست جوگرش رو به چهره ی غربی و هم زمان جذاب مردی که از پشت شونهی مادرش میدید دوخت.
لبخندی که جورج با دیدن نگاه جیک رو لبهاش نشوند باعث کمتر شدن حس سردرگمی و مبهمی که داشت شد.
بالاخره مادرش ازش فاصله گرفت و جیک فرصت این رو که همراه مادرش به جورج نزدیک بشه رو پیدا کرد.
" خوشحالم از دیدنت جهیونِ عزیز"
به خاطر " جهیون" خطاب شدن لبخند رو لب های جیک پررنگ تر شد چون اون مرد یه جورایی با لهجه ی بامزه ای که داشت خیلی زیبا اسم واقعیش رو تلفظ کرده بود.
" منم همینطور جورج"
" این خیلی خوبه، از آخرین باری که دیدمت یادت نرفته دیگه به من آقا نگی و اسممو صدا بزنی"
جیک لب های خشکش رو که حاصل اضطراب زیادش تا قبل دیدن جورج و مادرش بود رو خیس کرد و با برداشتن چندتا از وسایل مادرش بی حرف اعلام کرد که وقت رفتنه.
جورج اصرار داشت تو مدتی که قراره سئول بمونن ماشینی برای رفت و آمدشون کرایه کنن و زمانی که نظر جیک رو در این رابطه پرسید جیک با درنظر گرفتن چهره ناراضی مادرش و همزمان بشاش و هیجان زده ی ناپدریش بدجنسانه با جورج موافقت کرد.
بعده اینکه وسایل رو تو صندوق عقب ماشین گذاشتن جیک متوجه شد جورج زودتر از خودش در جلوی ماشین رو باز کرد و نشست و خب..جیک برنامه داشت تا زمانی که به خونه برسن جلو بشینه و به افکار به بهم ریختهاش سرو سامان بده ولی انگار جورج میخواست با این کار لطفش رو به جیک و مادرش نشون بده.
جیک با اکراه در پشت رو باز کرد و با فاصله کنار مادرش نشست.
با حرکت کردن ماشین جیک بدون اینکه نیم نگاهی به سمت مادرش بندازه سرش رو به شیشه تکیه داد و مشغول دیدن زدن مردم و خیابون هایی شد که به سرعت از جلوی چشمش عبور میکردن.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...