" هی...حالت خوبه؟"
جونگوون اونروز واقعا برنامه داشت تمام روز رو درحالی که رو کاناپهی خونهی جیک دراز کشیده خوراکی بخوره و سریالهای آبکی تلویزیون و برنامههای استعداد یابی آمریکایی رو تماشا کنه اما با جواب به تماس تهیون و شنیدن صدایی که به گریه کردن شباهت زیادی داشت با تمام سرعتی که از خودش سراغ داشت لباسهاش رو عوض کرد و به هتلی که تهیون توش مستقر بود رفت. درسته که بعد از باز شدن در توسط اون پسر به خاطر تمام نگرانی که تو صورتش نمایان بود تو آغوشش فرو رفته بود اما حقیقت این بود که جونگوون میدونست دلیل این آشفتگی و گریههای ناراحت کنندهی تهیون فقط و فقط نارضایتی و سرزنشهای پدرشه.
"چرا هیچوقت نمیتونم راضیش کنم"
جونگوون دست تهیونی که با صورت خیسش نگاه غمگینش رو به نقطهی نامعلومی دوخته بود گرفت.
" فقط..باید سعی کنی دووم بیاری، پدر تو آدم بدی نیست. اون میخواد تو توی همه چیز بهترین باشی و همزمان رو پای خودت بایستی"
" مثل تو؟"
تهیون بالاخره نگاهش رو به جونگوون دوخت. طولانی و عمیق.
جونگوون این نگاه رو میشناخت، نگاه پسری که یه زمانهایی از توجههای پدرش به پسری که هیچ ارتباط خونی باهاشون نداشت خسته و درمانده به نظر میرسید." اون هیچوقت قرار نیست از کارهام رضایت داشته باشه چون درهرصورت کسی که بی نقص کارهارو جلو میبره تویی"
" تو فقط باید پدرت رو درک کنی"
" آه بس کن جونگوون، حداقل جلوی من طوری رفتار نکن که انگار خیلی براش احترام قائلی"
تهیون دستش رو از بین دستهای جونگوون بیرون کشید و نگاه متعجب اون پسر بهش دوخته شد.
" اما...چرا فکر میکنی دارم نقش بازی میکنم؟"
تهیون بدون اینکه جوابی به اون سوال بده از جاش بلند شد و به طرف بطری نوشیدنی روی میز رفت.
"جوابم رو بده"
" اوکی میدونم به خاطر فوت پدرت همیشه جای خالیش رو تو زندگیت حس میکردی و بعد از اشنا شدن با پدر من یه جورایی اون خلاء تو زندگیت رو داری پر میکنی ولی باید بدونی..."
" تهیون"
" اون درنهایت فقط به خودش اهمیت میده، خودش و اسم رسمی که با موفقیتهاش بدست اورده. شاید هم حق با اون باشه و من آدم بی عرضهای باشم. شاید تو همون پسری هستی که همیشه سقف ایدهال اون مرد بوده. به هر حال تو میتونی به وسیلهی اون مرد به هرچیزی که میخوای برسی پس طبیعیه که انقدر.... "
" تهیون !"
جونگوون با چشمهایی قرمز و ملتهب مانع کامل شدن جملهی تهیون شد.
برای لحظاتی اون دونفر تو سکوت به هم خیره شدن. تنها صدایی که به گوش میرسید، تیک تاک ساعت و نفسهای نامنظمشون بود. جونگوون با خیره شدن به تهیونی که کمی مست به نظر میرسید به این فکر افتاد که شاید اومدنش به هتل اونقدراهم تصمیم درستی نبوده، حداقل نه برای اون شب.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...