Crave | Per Translation

De StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... Mais

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

12.

6.3K 791 62
De StoryTeller_Mia

اینم زود میذارم ولی رای بدید که از قسمت بعدی مجبور نشم بازم شرط رای بذارم❤

کشش (اشتیاق) | Crave

این بخش طولانیه!

12

از دید جیمین

تا زمانی که می تونستم سعی کردم قضیه رو از سرم باز کنم اما متاسفانه هیونگ انگار اصلا قصد نداره بذاره من خونه بمونم. تموم راه تا وقتی که برسیم اون طرف راهرو پاهام رو پشت سرم کشیدم.

با یه حس معذب و افتضاح وارد اون خونه شدم و همون لحظه با ورودم چشم هام بهش افتاد. یونگی. کسی که شاهزاده ی من نبود. من فقط یه بچه ی احمق بودم و از اون متنفرم. از خودمم متنفرم.

من همه چیزم رو بهش دادم و اون قلبم رو به همین راحتی به سمت خودم پرت کرد. میدونم که خودم خواستم. میدونم که من خودم رو آویزونش کردم؛ که خب به خاطر همین هم حقمه، اما به هر حال دردش سر جاشه.

هرچند حق با جونگکوکه. لیاقت من بهتر از این هاست و باید کسی رو پیدا کنم که همسن خودم باشه و از من خوشش بیاد و دلش بخواد که بمونم.

الان دیگه یه جورایی پشیمونم که چرا بار اولم رو به همین راحتی از دست دادم. البته فقط یکم. همه چیز برای اون چند لحظه؛ خیلی حس خوبی بود اما به صورت بلند مدت ارزش شکستن قبلم رو نداشت.

با ناراحتی به هیونگی نگاه کردم. تقصیر اون هم نبود. اون که نمی دونست و هیچ وقت هم دلم نمیخواست بذارم اون بدونه. اگه اون می فهمید خیلی از دست من نا امید میشد.

اون همیشه سعی کرده به ما نشون بده که حواس مون جمع غریبه ها باشه و همیشه از خود مون مراقبت کنیم. کاری که من کردم احمقانه بود و دقیقا بر عکس اون چیزی بود که اون سعی کرده بود بهم یاد بده.

من خیلی احمق بودم.

روی مبل کنار جونگکوک و هوسوک نشستم، سعی کردم به سمت آشپزخونه که جین، نامجون و یونگی که اون اطراف بود، نگاه نکنم. باید سعی کنم دست از شکنجه کردن خودم بردارم. احتیاج دارم که این قضیه رو فراموش کنم و ازش بگذرم. از اشتباهم درس بگیرم و به سمت جلو حرکت کنم.

یه یادآوری به خودم؛ اینکه هرگز با شخصی که تازه باهاش ملاقات کردی نخواب... هر چقدرم که اون به نظر عالی و شبیه شاهزاده ی رویاها باشه.

می تونستم نگاه های نگران جونگکوک روی خودم حس کنم اما چیزی نگفت و من هم خوشحال بودم. واقعا دلم نمی خواست توی این لحظه توجهی رو به خودم جلب کنم که البته اون سعی کرد، دستش رو دراز کرد و دست من رو توی دست هاش گرفت.

من هم متقابلا دستش رو فشار دادم و نگاهم روی تلویزیون نگه داشتم. تا خودم رو سرگرم کنم و به این قضیه فکر نکنم.

****

اصلا متوجه نشدم که چی خوردم. البته می تونستم حس کنم که غذا خوشمزه س اما تمرکز روی چیزی نداشتم. فقط این حقیقت که یونگی حتی یه بارم به سمت من نگاه نکرد. با من حرف نزد. طوری رفتار کرد که انگار اصلا اونجا وجود ندارم و من ظاهرا تنها کسی بودم متوجه این رفتارش شدم.

وقتی غذام رو خوردم مغدرت خواستم که میخوام برم و خدارو شکر هیونگ، اجازه داد که برگردم. اما من برنگشتم به خونه مون. به جای این کار، دویدم به سمت مخفی گاهم.

روی سقف.

در دریچه ی روبه سقف رو یه سال پیش پیدا کردم. اون موقع توی مدرسه خیلی اذیتم می کردن و فقط به یه فضایی احتیاج داشتم که بتونم فکر کنم.

اون موقع از فضا، منظره و هوای تازه اش خیلی خوشم اومد. همیشه باعث میشد که حس بهتری داشته باشم. البته به هیج کس در موردش نگفتم. حتی جونگ کوک.

میدونم، متعجب کننده اس اما حتی من هم بعضی وقت ها به فضای بزرگونه ام احتیاج دارم و گاهی وقت ها میشه که فضای لیتلی واقعا جواب نمیده.

نمیتونم همه چیز رو اون طور که دلم میخواد تو فضای لیتلی حل و برطرف کنم. گاهی وقتا دلم می خواست من هم می تونستم مثل جین هیونگ باشم. اون وقتی وارد فضای لیتلیش میشه واقعا میتونه همه ی مشکلاتش رو فراموش کنه و وقتی وارد اون فضا میشه، آروم میگیره.

من میل شدیدی به اون فضا دارم، با تمام وجود این اشتیاق رو دارم به مرحله ای برسم که کاملا خودم رو متعلق به کسی بدونم. سعی هم کردم، با یونگی و حالا فقط احساس می کنم که خالی ام.

از درون دیگه متوجه شدم که شاهزاده ها وجود ندارن، نه اون طوری که توی کارکترهای دیزنی، نشون داده میشه. نه، شاهزاده های دنیای واقعی فقط مردمی هستن که فقط توی موقعیت های استرس زای واقعی فعالن. داستان های پریان، تو داستان های واقعی جایی ندارن.

نسیم سردی باعث شد من دست هام رو دور خودم حلقه کنم و لرزیدم. به خودم اجازه دادم که یک بار دیگه به فضای بزرگ و وسیع رو به روم نگاهی بندازم. اما وقتی به سمت در چرخیدم باعث شد، اخم کنم.

یونگی تو سایه ها، کنار در تکیه داده بود و در حال تماشای من تو سکوت سیگار می کشید. وقتی بهش نزدیک شدم، سیگارش رو خاموش کرد.

البته، من باهاش حرفی نزدم و فقط سعی کردم از کنارش حرکت کنم و نادیده اش بگیرم. همون طور که اون نادیده ام گرفته بود. تنها کاری هست که از دستم برمی اومد. اما متاسفانه، اون مچم رو گرفت و من رو متوقف کرد:" هی، بابت یکم پیش متاسفم. یکم فکرم درگیر بود."

سعی کردم خودم رو از دستش کنار بکشم، در حالی که به خودم انگیزه می دادم گفتم؛ قوی باش، مینی!

بعد زیر لب گفتم: "حالا هر چی. مجبور نیستی به من توضیح بدی." بعد در رو باز کردم، به سمت راه پله ای که نور کمی داشت و به سمت آپارتمان مون که دو طبقه پایین تر بود حرکت کردم.

اون هم خیلی نزدیک پشت سرم راه افتاد. اونقدر نزدیک بود که تقریبا نفسش رو روی گردنم حس می کردم.

گفت:" فکر کنم باید اینکار رو -توضیح درباره ی رفتارش- انجام بدم. واقعا خیلی متاسفم که باهات حرف نزدم. داشتم درباره ی کار فکر می کردم."

چشم هام رو چرخوندم:" اهمیتی نمیدم، یونگی. تو به من مدیون نیستی." بعد برگشتم و توی چشم هاش زل زدم: "خب ما باهم خوابیدیم. حالا گذشته. الان دیگه فقط همسایه ایم، درسته؟ میتونیم دوباره فقط دو تا غریبه ای باشیم که فقط همدیگر رو میشناسن و در اصل همین هم هستیم."

اخم کرد، نگاهش رو روی من چرخوند:" چرا داری این طوری رفتار میکنی؟"

خندیدم:" مگه این همون چیزی که از من میخوای نیست؟ فاصله؟ همه چیز فقط برای یک شب بود. این رو میدونم. تو باعث شدی که کاملا درکش کنم، یادت میاد؟ تو کسی بودی که اون شب اومد تو اتاق من. تو کسی بودی این وضعیت رو، وقتی من پیچوندی که بری سراغ یکی دیگه این برام ثابت کردی. حالا یادت میاد؟ من هم دوزاریم افتاد، حله؟"

نمی دونستم چطوری تونستم صدام رو این طوری قوی نگه دارم. باید بگم واقعا به خودم، افتخار میکنم. تلاش کردم؛ پا پس نکش، پا پس نکش...

اون به حرفم اخم کرد و اخمش تبدیل به چشم غره شد، بعد جلو اومد و من رو کنار یه دیوار گیر انداخت و کف دستش کنار سرم روی دیوار آجری کوبیده شد و گفت:" بس کن!"

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم:" چرا؟ حقیقت همینه دیگه، نه؟ چرا داری این طوری رفتار میکنی؟" و از سینه ش هولش دادم تا به عقب بره اما حرکت نکرد.

حس میل به گریه کردن، درونم داشت قوی میشد اما جلوش رو گرفتم. نمی خواستم جلوی اون گریه کنم. فردی مثل اون لیاقت دیدن اشک های من رو نداشت.

سعی کردم بهش بگم:" من دارم سعی میکنم چیزها رو بین مون عادی نگه دارم. اصلا تو چرا اینجایی؟ من که اذیتت نکردم دارم. سعی میکنم بهت اون فضایی که دوست داشتی بدم اما تو همش دنبال من راه میوفتی!"

اون عمیقا تو چشمام زل زد، انگار دنبال یه چیزی می گشت. نمی دونستم چی توی وجود من می بینه، اما قبل از اینکه متوجه بشم چشم هام بسته شد و حس کردم لب هاش روی لب های من گذاشته شد.

یه اشک از کنار گونه ام پایین چکید و اون صورتم رو توی دست های بزرگش گرفت و بوسه مون رو عمیق تر کرد، زبونش از بین لب هام توی دهنم وارد شد.

لب هام در حال بوسیدنش می لرزیدن و نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. ته عمق مغزم، هر چقدر هم می خواستم پاکش کنم و از توی ذهنم خارج کنم، اون هنوز شاهزاده ی رویاهام بود.

احمقانه بود اما این تمام اون چیزی بود که من بهش فکر می کردم. مینی کوچولوی وجود من این عنوان رو به یونگی داده بود و من نمی تونستم تغییرش بدم. تلاشم رو کردم اما نشد.

دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بدنش رو محکم تر به سمت خودم کشیدم و گفتم:" یـ-یونی..." دست هام، پیراهنش رو مشت کردن.

از دید یونگی

نمیدونم چرا دنبالش رفتم. چرا بعد از اینکه تصمیم گرفته بودم رهاش کنم، چنین کاری رو انجام می دادم. اونم بعد از اینکه به حال خودش رهاش کردم اما فکرش تنها چیزی بود که تمام شب توی ذهن من می چرخید.

این حقیقت که من میخوامش. اون رو میخوام.

میدونم که با نادیده گرفتنش دارم بهش صدمه میزنم. میدونم که اون من رو بیشتر از اون چه که وانمود میکنه و نشون میده خوشش میاد. میتونم این رو توی چشم های پاک و بزرگش ببینم. نمیتونه مخفیش کنه، منم نمیتونم این بچه رو از توی ذهنم بیرون کنم.

اینکه به اون طرف زنگ بزنم شب بیاد اینجا یه اشتباه بزرگ بود. چون تمام مدت داشتم اون رو با جیمین مقایسه می کردم. اون به اندازه ی جیمین، شیرین نبود. ناله هاش به اندازه ی جیمین من رو تحریک نمی کردن و بدنش به اندازه اون نرم و قابل انعطاف نبود...و همه ی این ها داشت من رو دیوونه می کرد.

به شدت از جیمین عقب کشیدم تا نفس بکشم، دست هام به موهاش چنگ زده بود و به فاصله ی چند اینچ صورت مون رو گیر انداخته بودم. گونه های سرخ شده و چشم های تار شده اش، برای من همه چیز بود. من با صدای آرومی با دهن بسته خندیدم: "من موندم شاهزاده خانومی جیمینی، امروز واسه ی من چی پوشیده..."

اون از خجالت سرخ شد، سعی کرد به سمت دیگه ای نگاه کنه اما نمی تونست. فشار دستم روش خیلی زیاد بود. دست دیگم به آرومی بین مون حرکت کرد و از روی بدنش تا کش شلوارش پایین رفت. دستم رو تو لباسش فرو بردم و شروع کردم به ماساژ دادن شکم نرمالوش.

لب هام رو به گلوش متصل کردم، یه کبودی بزرگ رو گردنش مکیدم تا همه بتونن ببینن.

اون نالید، چشم هاش رو بست و من بیشتر به سمت دیوار فشارش دادم. در حالی که داشتم هدایتش می کردم، به آرومی دکمه های پیراهنش رو باز کردم.

ذره ذره از پوستش رو که به چشمم می اومد، بوسیدم. دهنم رو روی سرسینه های حساسش گذاشتم. اون فریاد کشید، دست هاش شونه های من رو چسبیدن و نالید:" یونی!"

در حالی که نمی تونستم دیگه خودم رو کنترل کنم، اون رو روی زمین کثیف راه پله دراز کردم و خودم هم روی اون دراز کشیدم. احتیاج داشتم همین الان به دستش بیارم. بقیه ی دکمه هاش رو با فشار از هم فاصله دادم و کندم و قبل از پایین کشیدن شلوارش پیراهنش رو به سمتی پرت کردم.

با چشم های اشکی و بدن بی لباسش، البته به جز لباس زیر بنفش آرییِلش، بهم نگاه کرد. چرا اون این همه من رو تحریک میکنه؟!

دوباره شروع به بوسیدن دهنش کردم و گذاشتم زبونم، تمام دهنش رو آزادنه بچرخه. وقتی چشم هام باز شد و با شهوت بهش نگاه کردم کمی متوقف شدم، تا زیپ شلوارم رو باز کنم.

بدنش داشت میلرزید و دندون هاش اونقدر محکم روی لبش فشرده شده بود که، گوشه ی لبش رو پاره کرده بود.

با تمام تلاش گفتم: "میخوای؟ این کاری که انجامش میدم رو میخوای؟"

اون فین فینی کرد، از من به سمت دیگه ای نگاه کرد. صبر کردم، تا زمانی که سرش رو یه کوچولو به تایید تکون داد؛ حرکتی نکردم اون فقط زمرمه کرد: "من مـ-میترسم یونی."

من که برای چند لحظه اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم و ترسیده بودم که واقعا من رو نخواد گفتم:" از چی میترسی؟ از من؟"

اون پاهاش رو محکم دورم حلقه کرد، سعی کرد من رو به خودش نزدیک تر کنه. اون گریه کرد: "د-دردم میگیره..."

اخم کردم. منجمد شدم: "من دارم بهت صدمه میزنم؟"

لعنتی. من خیلی خودخواهم. من همش به خودم فکر میکنم و اصلا به فکر بی گناهی این پسر خوشگل که به این روابط عادت نداره، نیستم. من خیلی احمقم.

اما اون با صدای کوچولو و بچگونه اش، زیر لب گفت:" اینجام. تو به اینجام صدمه زدی، یونی..." و انگشت کوچولوش رو به سمت قلبش اشاره کرد.

نفسی که توی سینه ام حبس کرده بودم رها شد، اون منظورش این بود که من به احساسات و قلبش صدمه زده بودم نه بدنش که البته یه ذره حس بهتری داشت. به آرومی لب های خوشگلش رو بوسیدم:" متاسفم، جیمین."

و بعد مچ هاش رو بالای سرش زندانی کردم، در حالی که سرم رو توی گردنش می ذاشتم خودم رو بین پاهاش کشیدم. نالید و من زمزمه کردم: "من دلم میخواد بهتر باشم اما نمیدونم که بتونم. من واقعا ازت خوشم میاد... مسئله ی اصلی همینه. تو لیاقت بهتر از این هارو داری!"

دوباره و دوباره بوسیدمش، نمی تونستم بیشتر از این جلوی خودم رو بگیرم. مگر اینکه اون ازم بخواد. جلوی خودم رو نخواهم گرفت. الان بیشتر از اکسیژن به اون احتیاج دارم.

کنارم گفت:" من بـ-بهتر نمیخوام. تو شاهزاده ی مـ-منی."

اخم کردم: "من شاهزاده نیستم، پسر کوچولو. هرگز نمیتونم باشم. من یه آدم بهم ریخته ام. تنها کاری که من میتونم بکنم همینه. ممکنه بتونم برای بدنت لذت بی پایان رو بیارم اما برای قلبت نه. از درون این طوری برنامه ریزی نشدم. بهم بگو دست بردارم، جیمین."

دست هام رو بین موهاش کشوندم. این درست نبود. اون به یه آدم درب و داغون مثل من تو زندگیش احتیاج نداره. به خاطر همین دوباره ازش خواهش کردم: "بهم بگو که این رو نمیخوای. بگو که من رو نمیخوای."

اشک هاش شروع به چکیدن از صورتش کردن و اون در حالی لب هاش می لرزید، سر تکون داد. دستور دادم:" بهم. بگو. دست. بردارم." بعد فکش رو بوسیدم، دست هام شروع به پایین کشیدن لباس زیرش از پاهاش کردن.

حرف نزد. فقط لب هاش رو محکم روی هم فشار داد، در سکوت به گریه اش ادامه داد. من پاهاش رو از هم فاصله دادم و از بالا، بهش زل زدم.

انگشتم روی ورودی کوچولوش و اطرافش کشیده شد. زیر من لرزید و من هشدار دادم:" الان. این آخرین شانسته. بهم بگو که متوقف بشم!"

اما اون دوباره سرش رو به معنی نه تکون داد. صورتش رو با دستاش پوشوند، شروع به گریه کرد.

متوقف شدم. بهش چشم غره رفتم. چرا؟ چرا نمیتونه بهم بگه؟ من که دارم بهش این گزینه ی 'من رو متوقف کنه' رو میدم اما اون این شانس رو قبول نمیکنه و بازم گریه میکنه.

سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم. متوقف شدم. شلوارم رو درست کردم و لباس هاش رو از روی زمین برداشتم تا کمکش کنم تا بپوشه. وقتی بلندش کردم و به سمت طبقه ی پایین و آپارتمان مون بردمش این بار شدیدتر گریه کرد.

به سختی تونست خودش رو تا رسیدن به اتاق من و اینکه پرتش کنم رو تختم، کنترل کنه. لباس هام رو به جز لباس زیرم درآوردم و چشم هام، چشم های قرمز و خیس اون رو ترک نکردن. با یه نفس کوتاه خودم رو، روی تخت روی اون کشوندم و اون کنار من خودش رو جمع کرد و پاهاش رو دور من حلقه گرفت.

بهم چسبید و اونقدر گریه کرد تا خوابش ببره و تا لحظه ی آخر هم دستش رو از دور من رها نکرد. حرفی نزد، به جز اسم من. که حالا فقط یه ناله ی کوچولو بود که گه گاه شنیده میشد. به سقف زل زدم و با خودم فکر کردم که چطور کارم به این جا رسید. به صورتش نگاه کردم و به نظر می رسید که بالآخره به خواب رفته و داره استراحت میکنه و دیگه اشکی توی چشم هاش نبود و داشت انگشت شستش رو می مکید.پ

با همون لباس زیرم؛ پا شدم رفتم دم آپارتمان بغلی رو زدم. خدارو شکر، جونگکوک جواب داد. وقتی چیزی رو ازش خواستم چشم هاش از سردرگمی گرد شد، اما کاری که ازش خواستم رو انجام داد.

و بالآخره وقتی من برگشتم به تختم و کنار جیمین دراز کشیدم، حالا عروسک مورد علاقه اش رو تو دست هام براش آورده بودم. عروسک رو بهش دادم و بلآخره خودم هم چشم هام رو بستم تا قبل از اینکه صبح بلند شم و برم سر کار، کمی بخوابم.

واقعا نمی دونستم که چطوری از پس این پسر جوون و شکننده ای که توی تختم بود بر بیام. نمیتونم ازش سر در بربیام، اون برام مثل یه معما، یه پازلی هست که باید حل بشه. شاید وقتی ازش سر در بیارم بالآخره بتونم برای همیشه رهاش کنم.

مطمئنم که همین طوره.

. داره وارد فضای لیتلیش میشه.

. پری دریایی کوچولو

Continue lendo

Você também vai gostar

11.9K 2.9K 10
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
332K 45.5K 144
[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی...
116K 10.3K 23
عشق ممنوعه🔞💔🍁 عشق قانون و محدودیت و مرز نمی شناسه وقتی به خودت میای که میبینی بیشتر از هر زمان کسی رو میخوای که برات ممنوعه عشق دو طرفه ممنوعه 💔�...