••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 60🌒

5.5K 971 27
By SilverBunny6104

-بک مطمئنی؟

کریس برای بار سوم تو پنج دقیقه گذشته پرسید و جوابش فقط یه نگاه بی حوصله از بک شد.

بک دکمه های ژاکتش رو انداخت و در مقابل چشمای متعجب همه از در اپارتمان کریس زد بیرون.

کریس برگشت و نگاه دیگه ای به چهره های نگران بقیه انداخت و بعد دنبال بک از خونه دوید بیرون.

کیونگ روی مبل وا رفت.

-عین یه ادم غریبه شده...انگار اصلا نمیشناسمش...

کای دستش رو لای موهاش چرخوند.

-هرکسی یه جور با غم کنار میاد...اونم مدلش اینه...

-این مدلش نیس کای! اون همیشه نشون میداد...گریه میکرد و کلی باهام درددل میکرد...اما حالا...

کیونگ صورتش رو بین دستاش گرفت و تهیونگ و کای نگاه نگرانی رد و بدل کردن.

-غم و ناراحتی بیش از حد ادم رو خیلی عوض میکنه...خودت خیلی خوب میدونی...باید بهش فرصت بدیم!

کای زیر لب گفت.

-فرصت بدیم که چی بشه؟ نمیبینی چه تصمیمات مزخرفی داره پشت هم میگیره؟ این از ان اس اس رفتنش! اونم از اینکه میخواد بره تو اون جهنم دره ای که سیلور نشونش داد زندگی کنه!

-شاید چون میخواد تنها باشه و به من قول داده بود که میتونم از اپارتمانش استفاده کنم داره میره اونجا...اگه من بگم نمیرم...

-واسه خاطر تو نیست!

کیونگ با اه سددی حرفای تهیونگ رو قطع کرد.

-کاش سوهو هیونگ میومد بیرون...با اونم مشورت میکردیم...

تهیونگ زیر لب گفت.

کای سری تکون داد.

-اونم همچین طبیعی نیست...

بعد هم از جا بلند شد و در مقابل چشمای متعجب تهیونگ و نگاه غمگین کیونگ پشت در یکی از اتاق ها گم شد.

کیونگ هوفی کشید و سرش رو کوبید روی پشتی مبل.

واقعا دیگه کم اورده بود.

کریس با قدمای بلند دنبال بک تا دم ماشین دوید. نمیدونست بک چطوری با اون پاهای کوتاه تونسته ازش جلو بزنه.

بک جلوی ماشین منتظر ایستاد و کریس با اخم کمرنگی در ماشین رو باز کرد تا جفت اشون سوار شن.

بک رو صندلی جلو جا گرفت و خیره شد به روبروش.

کریس همینطور که ماشین رو روشن میکرد زیرچشمی نگاش کرد.

-بک...من رفتم گفتم که تمام مدت اونجا باهات بودم...گفتم که چیزی نیست که تو بدونی و من ندونم...فقط کافیه نری...بذار وقتی که حالت خوب بود...

-من خوبم کریس.لطف کن ماشین رو روشن کن!

کریس هوفی کشید و ماشین رو به حرکت دراورد.

-میخوای چی بگی؟

بعد چند دقیقه سکوت پرسید.

بک همینطور که بدون اینکه متوجه باشه با حلقه تو دستش بازی میکرد نگاهش رو دوخت به پنجره.

-که اون یه احمق خودخواه بود و حالا مرده و هیچی هم از دنیا کم نشده!

کریس به نیم رخ گرفته دوستش خیره شد.

-تو اون احمق خودخواه رو دوست داشتی و اون احمق خودخواه واسه تو اینکارو کرد...من ازش خوشم نمیومد اما اون واقعا عاشقت بود بک...هیچکس نمیتونست اونجوری عاشقت باشه...فکر میکنی روحش در ارامشه وقتی تو داری خودت رو شکنجه میدی؟

-میشه ساکت شی؟

کریس با ناراحتی نگاش کرد.

-با کی لج کردی؟

-با خودم!

بک خیلی مختصر گفت.

کریس نفس صداداری کشید.

-فکر میکنی اون اگه اینجوری میدیدت خوشحال میشد؟

بک لباش رو روی هم فشار داد.

-مهم نیست چون نمیبینه!

-بک...

-دست از سرم بردار!!!!

بک چنان بلند داد زد که کریس کم مونده بودکنترل ماشین رو از دست بده. با بهت چند لحظه به صورت عصبی بک خیره شد و بعد نگاهش رو دوباره چرخوند سمت جاده.

دیگه نمیدونست چی بگه...این بک جدید حرف زدن باهاش خیلی سخت شده بود.

تا وقتی که جلوی ان اس اس رسیدن دیگه حتی یه کلمه حرف هم بین اشون رد و بدل نشد. کریس ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد هر دو پیاده شدن.

بک با چشمای بی حس خیره شد به در اسانسور و اجازه داد کریس اون کسی باشه که کارتش رو برای باز کردنش بیرون میاره.

خودش هم نمیدونست میخواد چی بگه و ممکنه چی بشنوه... نمیدونست حال بدش و غیبت این چند روزه اش رو چطوری توجیه کنه...

-اونا فکر میکنن سیلور تو رو خیلی اذیت کرده...

کریس زیر لب یه دفعه گفت و بک با اخم بی اراده ای که روی صورتش شکل گرفته بود چرخید سمتش.

کریس دستی لای موهاش کشید و معذب به روبرو خیره شد.

-من و نامجون...یعنی بیشترش من...تصمیم گرفتیم بگیم که تو خیلی اذیت شدی...تا دست از سرت بردارن...نامجون گفت بهت قول داده چیزی نگه و به قولش هم عمل کرد...فقط گیج شده بود که چرا باید حال تو بد باشه...نتونستم توضیحی بهش بدم...گفتم علتای خودت رو داری اونم باور کرد...

بک سعی کرد بغضی رو که یهو هجوم اورده بود توی گلوش قورت بده.

پارک چانیول تا لحظه اخر تو چشم همه یه عوضی مونده بود! یه عوضی ای که بک رو عذاب میداده...

لبخند تلخی زد و روش رو برگردوند و انقدر تند تند پلک زد تا بلاخره تونست جلوی گریه خودش رو بگیره.

-فقط بگو از کاراش همونقدری که مدرک دادی دست نامجون خبر داری...اگه ازت پرسیدن میدونی علت اتیش سوزی چی بوده و کلا هرچی راجب این موضوع پرسیدن بگو نمیدونی! ...اما ما بین حرفات جا بده که شنیده بودی یکی از رقیباش تهدیدش کرده...تا ذهن اشون بره سمت این چیزها...فکر کنن کار دشمنی چیزی بوده...اونجوری زودتر قال قضیه کنده میشه...

بک فقط عین مجسمه گوش میکرد. دیگه چه اهمیتی داشت چان خودش خواسته بود بمیره یا بقیه کاری کرده بودن؟ چان دیگه وجود نداشت...دنیا رو الان جلوی چشمای بک اتیش میزدن پلک هم نمیزد...

چان اون رو تبدیل به یه عوضی خودخواه با یه ذهن تک بعدی که فقط رو شخص چان میچرخه کرده بود!

-به تو گیر دادن نه؟

زیر لب اروم پرسید.

-اره...پنج ماه باید بدون حقوق کار کنم...البته اگه بخوام تو ان اس اس بمونم...که قصدش رو ندارم...به محض اینکه قال قضیه کنده شه استعفا میدم...

-من همین امروز استعفا میدم!

بک زمزمه وار گفت و چشمای کریس گشاد شد.

-چی؟

فرصت نشد بک جواب بده چون بلاخره رسیدن طبقه مورد نظرشون و بک بدون حرف بیشتری از اسانسور زد بیرون و کریس رو مبهوت پشت سر گذاشت.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆ミ

تقریبا چهار ساعتی میشد که بک رفته بود تو اون اتاق لعنت شده و کریس تمام این مدت جلو در اتاق چرخیده بود. یه ساعت پیش نامجون هم بهش ملحق شده بود.

کریس نمفهمید چرا باید یه سوال جواب لعنتی انقدر طول بکشه...

انقدر نگران بود که نمیتونست اروم بگیره و با اینکه پاهاش درد گرفته بود تا میومد بشینه انگار که زیرش میخ باشه از جا میپرید.

نامجون همینطور که به دیوار روبرویی تکیه داده بود زیر چشمی نگاش کرد.

-چیزی نمیشه...مطمئن باش سره هیچی پاش گیر نمیافته...اون کاری نکرده...

کریس هوفی کشید.

-من نگران چیزای دیگه ام...

نامجون ابرویی بالا داد.

-نگران چی؟ الان باید خوشحال باشی که دوستت بلاخره از شر اون شرایط مسخره راحت شده!

کریس زهرخندی زد اما چیزی نگفت.

چند لحظه بین اشون رو سکوت گرفت و کریس هنوز میتونست نگاه خیره نامجون رو حس کنه.

-اگه چیزی باید بگی بگو...

بی حوصله زیر لب گفت.

نامجون با دو تا از انگشتاش یه کم معذب چونه اش رو لمس کرد.

-میگم...تو خبری از راوی نداری؟ حالش خوبه؟

کریس اخم کرد.

-من از کجا خبر داشته باشم؟

نامجون چشماش رو چرخوند.

-بیخیال کریس...من اگه قصد لو دادن داشتم الان عشق تو رو هم باید دستگیر میکردن!

دهن کریس شکل دایره شد.

نامجون نفس خسته ای از لای لباش رها کرد.

-من واقعا برام مهم نیست دارین چه غلطی میکنین...فقط میخوام بدونم اوضاع دوستم خوبه یا نه...نپرسیدم کجاس! پرسیدم حالش چطوره! همین که اون اشغال دونی با خاک یکسان شده و اون عوضی هم به درک واصل شده برام بسه!

کریس چند لحظه ساکت موند.

-اره حالش خوبه...و دیگه اینجا نیست...

نامجون لبخند تلخی زد و سری تکون داد.

-خوشحالم که اینجا نیست...

دیگه حرفی نداشتن که به هم بزنن و کریس دوباره با نگرانی خیره شد به در اتاق.

اون انتظار کشنده تقریبا نیم ساعت دیگه هم طول کشید تا اینکه در بلاخره با صدای تقی باز شد و باعث شد کریس از جا بپره و نامجون تکیه اش رو از دیوار بگیره.

بک با قدمای کوچیک از اتاق اومد بیرون و در رو پشت سرش بست.

رنگش قشنگ عین گچ دیوار شده بود و لباش خشک شده بودن.

کریس میدونست ان اس اس پای اطلاعات کشیدن و گزارش گرفتن که میاد وسط براش خودی و غیر خودی فرقی نداره و حسابی طرف رو شکنجه روحی میدن...البته تو کیس بک که عذابش صد برابر بود چون اون ها خبری از رابطه بک با سیلور و حال داغون روحی اش هم نداشتن و بک باید تظاهر میکرد که از مردن چان خوشحاله و داره از ته دل همکاری میکنه.

دوید سمت بک و دستش رو انداخت دور بازوش.

-خوبی بکی؟

بک با حرکت خسته ای بازوش رو ازاد کرد و فقط سر تکون داد اما همین که خواست راه بیافته پاهاش لرزید و ناخواسته تکیه داد به کریس.

کریس دندوناش رو از حرص فشار داد روی هم.

بک رو کشید سمت صندلی های کنار راهرو و وادارش کرد بشینه.

-من...من میرم یه چی بیارم یه گلویی تر کنی...

نامجون معذب از اینکه هیچی نداشت بگه تندتند اعلام کرد و تو پیچ راهرو گم شد.

-چی شد؟

کریس نشست روی صندلی کناری و با حالت پرسشگری خیره شد به صورت رنگ پریده بک.

بک لبای خشکش رو کشید روی هم.

-هیچی...هرچی بود گفتم...نگران نباش سوتی ندادم...

کریس دستی لای موهاش کشید.

-باور کردن؟

بک سرش رو پایین انداخت.

-نمیدونم...باور کنن یا نکنن دیگه چیزی عوض نمیشه...مهم اینه که به خواسته اشون رسیدن و دیگه سیلور تاون و ...و سیلوری وجود نداره...

کریس اروم سر تکون داد.

-اره...اما خودت میدونی چقدر گیر ان...

-دیگه به من ربطی نداره...

بک زمزمه وار گفت و نامجون با یه لیوان کاغذی که بوی قهوه فوری ازش پخش میشد تو راهرو، سر رسید.

لیوان رو بین انگشتای سرد بک جا داد و با نگاه گرفته ای خیره شد بهش.

-خوبی؟

بک زیر لب واسه قهوه تشکری کرد و همینطور که لیوان رو به لباش نزدیک میکرد سری به نشونه مثبت تکون داد.

نامجون چند لحظه در سکوت بهش خیره شد.

-استعفا میدی دیگه نه؟

بک سرش رو اروم باز به نشونه اره تکون داد و نامجون نفس بلند راحتی کشید.

-شاید بعد این یه کم عذاب وجدان منم کم شه...تا حالا از هیچی تو زندگیم اندازه بردن تو به اون خراب شده پشیمون نشدم...

بک لیوان رو از لباش فاصله داد و با لبخند سردی به نامجون خیره شد.

-تو با بردن من به اونجا بزرگترین لطف ممکن رو به من کردی ...

نامجون با بهت نگاش کرد.

بک به هر مصیبتی بود پا شد وایساد و لیوان نیمه خالی رو انداخت توی سطل اشغال کنار صندلی ها.

-باید با رییس یانگ هم حرف بزنم...

زیر لب توضیح داد و خودش راه افتاد سمت انتهای راهرو. کریس نگاهش رو بین بک و نامجون چرخوند و بعد دوید دنبال بک.

-مراقب خودت باش کوچولو...

نامجون پشت سرشون داد زد و بک بدون جوابی پیچید سمت اسانسور.

کریس نگاه شرمنده ای به نامجون انداخت و بک رو دنبال کرد.

بک تمام مدتی که تو اسانسور بودن نگاه نگران کریس رو نادیده گرفت.

وقتی جلوی اتاق رییس یانگ رسیدن کریس بازوی بک رو چسبید.

-مطمئنی؟ واقعا میخوای استعفا بدی؟

بک با اخم کوچیکی نگاش کرد.

-واقعا داری ازم این سوال رو میپرسی؟

کریس نفس صداداری کشید.

-قبلا...قبلا کارت رو خیلی دوست داشتی...

بک نیشخندی زد.

-تو هیچوقت من رو کامل نشناختی کریس...من هیچوقت این شغل لعنتی رو دوست نداشتم...فقط دوست داشتم تظاهر کنم که زندگی ام داره همونجوری پیش میره که میخوام!

بعد هم ضربه ملایمی به در اتاق زد و بعد وارد شد.

نگاهش توی اتاق چرخید و روی مرد میانسالی که پشت میزش بود نشست.

رییس یانگ با دیدن بک چشماش برقی زد و به سرعت از پشت میزش بیرون اومد.

-پسرم...

و قبل اینکه بک بتونه مقاومت کنه محکم به سینه مرد میانسال چسبیده بود.

موفق شد جلوی خودش رو بگیره و عقب نکشه تا بی احترامی نشه.

ریسس یانگ بلاخره خودش بک رو رها کرد و با چشمایی که نمی از اشک توشون برق میزد خیره شد بهش.

با دیدن صورت رنگ پریده بک که لاغرتر از همیشه بود و چشمای بی روحش قلب اش حتی از قبل هم فشرده تر شده بود.

هیچ اثری از پسری که سری قبل روی زانوهاش نشسته بود و برای ماموریت رفتن التماس میکرد نمونده بود.

اون پسر چشماش برق میزد و پر از اعتماد به نفس بود اما پسری که الان روبروش بود عین یه کالبد خالی بدون روح به نظر میرسید.

-خوبی پسرم؟

بک سری تکون داد.

-بشین...

بک روی نزدیکترین صندلی اروم گرفت.

-ببخشید...حتما امروز خیلی اذیتت کردن...خودت میدونی روند کاری اینجا چجوریه...اگه حساسیت نشون میدادم...

-من از شما توقعی نداشتم...درک میکنم...

بک خیلی سریع حرف رییس یانگ رو قطع کرد.

رییس یانگ اه بلندی کشید و روی مبل روبرویی بک نشست.

-چرا هیچوقت از من توقعی نداری؟ من دوست پدرتم...همیشه بهت گفتم چقدر برام عزیزی اما تو هیچوقت هیچ محبتی رو از جانب من قبول نکردی...

بک به دستاش خیره شد.

رییس یانگ دستش رو دراز کرد و دست بک رو گرفت.

-میدونم با پدرت رابطه خوبی نداشتی...میدونم چه جور ادمی بود...اما من همیشه بهش میگفتم پسرت بیشتر از خیلی های دیگه قابلیت داره...همیشه از بچگی وقتی با پدر مادر میومدی خونه ما و برعکس بچه های من که دنبال دردسر بودن یه گوشه میشستی و کتابت رو میخوندی به این فکر میکردم که چقدر باهوشی و کاش بچه های منم اینجوری بودن...

بک لب هاش رو کمی تر کرد.

-کاش پدرم هم همین فکر رو میکرد...

-شاید این فکر رو نمیکرد...اما دوستت داشت...همیشه وقتی ماموریت تموم میشد رو پا بند نبود که برگرده خونه و ببینه بکهیون اش چقدر قد کشیده...

بک اه سردی کشید.

-شاید بهتر بود به جای قد کشیدن پسرش به چیزهای دیگه اهمیت بده...

رییس یانگ دیگه چیزی نگفت و چند لحظه سکوت اتاق رو گرفت.

-من میخوام استعفا بدم!

بک یه دفعه اعلام کرد و باعث شد چشمای رییس یانگ گشاد بشه. این جمله ای بود که هیچوقت فکر نمیکرد از دهن بک خارج شه. رییس یانگ هیچوقت دوست نداشت بک تو این سازمان باشه و بک با چقدر تلاش راضی اش کرده بود و حالا خودش میخواست بکشه کنار.

حتی نمیتونست ادا دربیاره که خوشحال نشده.

تند تند سر تکون داد.

-باشه...من خودم نامه استعفات رو رد میکنم و حقوق و پاداش این مدته رو هم میریزم حسابت...اگه میتونستم کاری میکردم همه بدونن چه زحمت هایی کشیدی...پدرت اگه بود کلی بهت افتخار میکرد...

بک از فکر اینکه بخاطر مرگ چان بخواد تو چشم بقیه عین یه قهرمان به نظر بیاد یه لحظه بهش حالت تهوع دست داد اما فقط سرش رو به نشونه تشکر خم کرد.

-میشه یه درخواستی کنم؟

رییس یانگ دوباره سر تکون داد.

-بله پسرم...هرچی باشه قبوله...

-به کریس سخت نگیرید...اون برای محافظت از من اومد اونجا...نمیخوام جلوی دوستی که همیشه برام زحمت کشیده شرمنده شم...میخواد مثل من استعفا بده...خواهش میکنم موافقت کنید...

رییس یانگ مکث کوتاهی کرد.

-باشه...حرف میزنم و سعی میکنم شرایط رو براش اسونتر کنم.

بک دوباره زیر لب تشکری کرد و از جا بلند شد.

-ممنون ازتون...فکر میکنید دوباره لازمه بیام اینجا؟

رییس یانگ سری تکون داد.

-نه ...نمیذارم دیگه مزاحمت بشن...فقط اگه پرونده بسته نشه شاید بازم مجبور شن خبرت کنن اما تو نگران نباش...برو به زندگیت برس...فقط من رو بیخبر از حالت نذار...خواهش میکنم.

بک به زور لبخندی زد.

-چشم...با اجازه اتون...

و در مقابل نگاه نگران رییس یانگ که هنوز روی پوست صورتش کشیده میشد از اتاق بیرون زد.

Continue Reading

You'll Also Like

323K 119K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...
10.6K 1.3K 41
عشق شوم و نحس...!♡ ♥MI$$ @¥£@R♥
12.5K 2.1K 19
کریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت...
89.4K 15.8K 62
خلاصه:سه سال از رفتن یوهان و الیا به سوئیس گذشته و گائون هم درگیر کارهای خودش هست که وزارت دادگستری تصمیم میگیره یه قاضی جانشین کانگ یوهان بکنه اما ا...