••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

674K 93.6K 18.1K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 57🌒

5.9K 1.2K 277
By SilverBunny6104

گوشی چان دینگی کرد و باعث شد نگاه جفت اشون بچرخه سمت عسلی.

چان بی حوصله گوشی رو قاپید.

-سوهو عه...میگه نیم ساعت دیگه راه بیافتیم.

بک از جا پرید.

-وای چه یهویی شد! من هنوز همه جا رو درست نگاه نکردم...شاید چیزی جا بذاریم!

اما همین که اومد بره سمت کمد چان کمرش رو گرفت و دوباره کشیدش جای قبلی اش.

-من همه جا رو چک کردم...قرار شد تو تخت بمونیم!

بک هوفی کشید.

-بعضی وقت ها از بچه هم بچه تر میشی پارک چانیول! قراره از تخت وامونده ات جدا شی نه من! پس دست از سرم بردار...باید خودم هم یه نگاهی کنم...اینجوری بعدا همش استرس دارم...

چان اصلا توجه ای به اه و ناله های مداوم بک و غرغراش نکرد و دوباره کشوندش روی تخت. بک با لبای اویزون ناشی از شکست همیشگی دربرابر خواسته های چان دوباره کنارش دراز کشید.

چان بدون توجه به اخمای تو هم بک بینی اش رو توی گودی گردن بک فرو برد و نفس عمیقی کشید.

-انقدر باهام لج نکن خرگوش بی رحم...

بک هوف ارومی کشید.

-من کی باهات لج کردم اخه؟ خوب این بچه بازی ها چیه؟ من خونه کریس رو دیدم...تقریبا بزرگه...فک نکن از هم جدا میافتیم.

چان بازم توجهی نکرد و بک هم دیگه فایده ای تو غرغر نمیدید. دوباره مثل قبل بین اشون رو سکوت گرفت.

لب های چان اروم اروم روی گردنش حرکت میکردن و عین مواد مخدر گیجش میکردن.

اونم مثل چان این اتاق رو دوست داشت...این تخت رو...خاطره های اتفاق افتاده اینجا دونفری بودن پس بک هم دلتنگ میشد...اما جوری نبود که بخواد اخرین دقایق اینجا موندنشون رو میخ روش بمونه.

اما خوب طبق معمول چان زده بود به سرش و بک هم مثل همیشه تسلیم بود.

چان اروم اومد روش و اینبار لب هاش رو روی لب های بک گذاشت و بوسه اروی رو شروع کرد. بک بدون مکث جواب بوسه اش رو داد.

بعد چند ثانیه چان خودش بوسه رو قطع کرد.

-بهم بگو دوست داری بعدا وقتی همه چی تموم شد چیکار کنیم؟

بک ابروهاش رو بالا داد.

-یهویی به فکر چه چیزایی افتادی! من حتی نمیتونم تصور کنم فردا چطوری میشه...

چان لبخند کمرنگی زد و با انگشت شستش لب پایینی بک رو نوازش کرد.

-منو گول نزن فسقلی...خوب میشناسمت...مطمئنم تا ده سال اینده رو هم تو فکرت برنامه ریختی...

بک سعی کرد اخم کنه اما نتونست و در عوض خندید.

-یـــا...حالا چون میشناسیم باید مسخره ام کنی؟

-مسخره نکردم! فقط میخوام بدونم...

چان دراز کشید و بک رو کشید تو بغلش.

بک لب های باریکش رو چند بار روی هم کشید تا فکراش رو سر و سامون بده.

-خوب...من که نمیدونم تو میخوای چیکار کنی...پس اینایی که میگم به این معنی نیست که تو مجبوری باهام همراهی کنی...فقط فکرای یه نفره اس!

-اوکی فهمیدم! حالا بگو!

چان دوباره با جدیت گفت.

بک کنار بلیز نخی چان رو بین انگشتاش گرفت و مشغول بازی باهاش شد.

-خوب من راستش ترجیح میدم یه جایی بیرون شهر زندگی کنیم...خلوت باشه...روستا باشه که چه بهتر...دلم میخواد یه شغل ارومتر داشته باشم...چه میدونم برم یه جا درس بدم...یا مثلا تو کافی شاپ کار کنم...نصف بیشتر اینا رو قبلا بهت گفته بودم...نمیدونم چرا باز میخوای بشنوی!

-چون میخوام باز بشنوم! بگو!

بک نفس صداداری کشید.

-واقعا دیوونه ای!...همم...مثلا خیلی خوب میشد اگه میتونستیم گلخونه ای چیزی داشته باشیم...نمیدونم چرا اما از بچگی تصورم از زندگی عالی داشتن یه گلخونه گنده بوده!

بک خنده کوچیکی کرد.

-بعدم دلم میخواد تو فضای باز باشیم تا بتونم یه عالمه حیوون خونگی بگیرم...دلم میخواد دوستامون نزدیک امون باشن...دلم میخواد گاه به گاه بتونیم دوتایی بریم سفر...دیگه دلم میخواد برم کلاس و چیزای جدید یاد بگیرم...دلم میخواد پول کم داشته باشیم تا هیچی برامون تکراری نشه...دلم میخواد...

بک صداش یه دفعه قطع شد.

-چی دلت میخواد بیون بکهیون؟

چان زیر لب پرسید.

-دلم میخواد...دلم میخواد خانواده داشته باشم...

بک بعدش ساکت شد و چان هم دیگه چیزی نگفت. معلوم نشد چقدر گذشت که گوشی چان دوباره صدا داد.

چان بدون اینکه خودش رو زیاد تکون بده که بک بلند نشه گوشی اش رو قاپید.

-هیونگه؟

بک زیر لب پرسید.

چان نفس عمیقی کشید.

-اره ...میگه راه بیافتیم!

بک از جاش بلند شد.

-واقعا لازم نیست جایی رو چک کنیم؟ همه چی رو برداشتی؟

چان مکثی کرد.

-یه سر دیگه میرم اتاق کارم رو چک میکنم...محض احتیاط...تو برو پیش هیونگ اینا تا دادش درنیومده....

بک لبخند کمرنگی زد و از پایه تخت ژاکتش رو برداشت تا بپوشه. چان هنوز داشت نگاش میکرد.

-تو رو خدا طولش نده...حوصله غرغرای هیونگ رو ندارم!

بک با لبای اویزون گفت. چان از جا بلند شد و اومد سمتش. یه دفعه دستش رو انداخت پشت گردن بک و لباش دوباره رفتن روی لبای بک.

غرغر اعتراض امیز بک تو دهنش خفه شد.

چان چسبوندش به خودش و تقریبا برای دو سه دقیقه بی وقفه فقط بوسیدش.

اگه صدای گوشی اش درنیومده بود شاید بک موفق نمیشد متوقفش کنه.

بک با گیجی نگاش کرد.

-روانی خل!

زیر لب بعد از گرفتن نفسش گفت و راه افتاد سمت در.

-گوشیت رو برداشتی؟

چان پرسید و بک چرخید سمتش.

جیب کاپشنش رو چک کرد.

-اره برداشتم! بیا برو دیگه! مگه نمیخواستی اتاقت رو چک کنی؟

چان سری تکون داد و دنبالش از اتاق خواب در حالی که کاپشنش دستش بود اومد بیرون.

بک جلوی در اتاق کار لبخند دیگه ای بهش زد.

-زود بیا!

-باشه ...برو...

بک با قدمای اروم راه افتاد سمت پایین راهرو. بار اخر بود که اینجاها رو میدید. نگاهش بی اراده همه سمت میچرخید. ته راهرو که رسید چرخید تا نگاه اخری بهش بندازه و با تعجب چان هنوز جلوی در اتاقش وایساده بود. اخمی کرد و با حرص دست تکون داد که وادارش کنه عجله کنه و بعد درحالی که با تاسف سر تکون میداد راه افتاد سمت سالن اصلی تا بلاخره بره بیرون.

بیرون عمارت که رسید از اینکه ماشینا رو انقدر دور پارک کردن غرغر دیگه ای کرد.

نزدیک ماشینا بود که گوشی اش تو جیبش شروع به لرزیدن کرد و بک با تعجب درش اورد.

با دیدن شماره چشماش رو چرخوند و جواب داد.

-رسیدی بیرون؟

چان بی مقدمه پرسید.

بک هوفی کرد.

-اره بابا...زنگ زدی اینو بپرسی؟ چک کردی اتاقت رو؟

-همه بیرونن؟

چان دوباره بی توجه پرسید. بک از همون فاصله نگاهی به ماشین ها کرد.

کسایی که تا امروز اینجا مونده بودن همه جلوی ماشین ها جمع بودن که شامل سوهو،کریس، کای،کیونگ،تهیونگ،راوی و چانگسو میشد. حتی شیرکاکائو هم صندلی عقب ماشین راوی جا خوش کرده بود.

-اره همه بیرونن...

بک جواب داد.

-اتاقت رو چک کردی؟

دوباره پرسید.

چان نفس عمیقی کشید.

-کجایی الان؟

بک که از بی توجهی به سوالش یه کم حرصی شده بود نفس صداداری کشید.

-یـــا! یه وقت جواب ندی ها!

-چان کو پس؟

سوهو با دیدنش پرسید.

-خودت جواب هیونگ رو بده!

بک با ناراحتی گفت و گوشی رو داد دست سوهو.

-چان کجا موندی؟

سوهو پرسید.

-عه...اینکه قطع کرده بک!

بک نگاش کرد.

-دیوونه اس چون!

-چه غلطی میکردین اون تو دو ساعت؟

سوهو پرسید.

بک چشماش رو چرخوند و هوفی کشید.

-هیچی هیونگ...داداش خل ات....

حرف بک با صدای وحتشناکی که یهو محوطه رو پخش کرد قطع شد.

پشتش به ساختمون بود اما حس کرد یه چیزی محکم کوبیده شد تو کمرش و باعث شد پخش زمین شه.

روی دستاش فرود اومد.

گوشاش زنگ میزدن...

روی سینه اش افتاده بود و مغزش قدرت تحلیل نداشت که یه دفعه چی شده.

کف دستاش میسوخت...

سرفه خفه ای کرد که خودش صداش رو نشنید.

گوشاش هنوز سوت میکشیدن...

نگاهی به اطراف کرد و متوجه شد اونایی که رو به عمارت بودن دارن با بهت به اون سمت نگاه میکنن...

چند نفری مثل بک افتاده بودن زمین و یا تکیه اشون به ماشین ها بود.

خودش رو با بدبختی بالا کشید و چرخید و نگاهش روی ساختمونی که غرق شعله های اتیش بود خشک شد.

سیلور تاون عین یه قصر کاغذی داشت تو اتیش میسوخت!

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆ミ

گوشاش زنگ میزدن و حس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه.

همه چی خیلی سورئال به نظر میرسید.

انگار که داره به صفحه یه مانیتور نگاه میکنه و ساختمون در حال سوختن کیلومترها باهاش فاصله داره و واقعی نیست.

هنوز هم درست نمیدونست چه اتفاقی افتاده...

سیلور تاون اتیش گرفته بود...

اونم به شکل عجیب غریبی!

از همه پنجره ها و شیشه ها داشت شعله میزد بیرون. طوری که با این همه فاصله بک یه هرم کمی از گرما و حرارت رو روی پوستش حس میکرد...

سیلور تاون اتیش گرفته...

دوباره تو سرش یکی تکرار کرد.

گوشاش زنگ میزد...

سیلور تاون اتیش گرفته...

سیلور تاون...

سیلور...

چان!

تا جایی که بک میدونست سیلور تاون در دیگه ای نداشت و چان هنوز بیرون نیومده بود!

یهو انگار همه حسای گم شده اش با هم هجوم اوردن تو سرش!

چان اون تو بود!

دنیای بک تو یه ساختمون درحال سوختن بود!

نفهمید چطور روی پاهاش وایساد ...فقط لحظه بعدی داشت عین دیوونه های میدوید به سمت ساختمون شعله ور.

کاری نداشت که! فقط میرفت اون تو و چان اش رو میاورد بیرون و بعد هم با هم برای همیشه گم و گور میشدن...

میرفتن اون سر دنیا...یا خود جهنم...مهم نبود! قرار بود با هم برن! مهم این بود!

حرارت اتیش رو داشت کم کم جدی تر حس میکرد که یه جفت بازوی قوی افتاد دور کمرش و مانع جلو رفتنش شد.

چرخید.

کریس بود!

سعی کرد دست کریس رو از دور کمرش جدا کنه...

-چــ..چیکار میکنی کریس؟ ولم کن...برم چان رو بیارم.

-بک...

-میگم ولم کن! میرم یه دقیقه میارمش ...بعد بریم...

کریس با غمگین ترین نگاهی که بک تا حالا ازش دیده بود به چشماش خیره شد.

-وا چرا اینجوری نیگا نیگا میکنی...ولم کن....باید...باید چان رو صدا کنم...

کریس کشیدش عقب تر.

بک با بیچارگی سعی کرد خودش رو ازاد کنه.

-چت شده؟ میدونم ازش بدت میاد...اما بدون اون که نمیشه بریم...چته... ولم کن....

دیگه داشت رو هوا لگد مینداخت و بدون اینکه متوجه شده باشه اشکاش داشت میریخت.

-من...من چرا دارم گریه میکنم؟ اه ...همش تقصیر توئه...ولم کن...چان...چانم اون توئه...

کریس بی توجه به تلاشای بک فقط میکشیدش عقب.

-ولم کن....باید برم چانم رو بیارم...خواهش میکنم ولم کن...بدون اون که نمیتونم بیام...اصلا شما برید...من صبر میکنم بیاد با هم بریم...قول دادم بدون اون جایی نرم...

کریس چرخوندش و سر بک رو محکم چسبوند به سینه خودش.

-ولم کن....

بک با خستگی دوباره ناله کرد.

چان اونجا بود و بک فقط باید میرفت دنبالش تا برن. چرا کریس انقدر گنده اش کرده بود؟ چرا اینجوری نگاه میکرد؟

کریس محکم فشارش میداد به خودش و بک نمیفهمید چرا بدن خودش داره اینجوری میلرزه و چرا قلبش داره تیر میکشه و چرا داره گریه میکنه!

صدای ریزش یه سری از شیشه های پنجره ها دوباره برگردوندش به دنیای واقعیت.

-چان...

زیر لب گفت و با تمام قدرت کریس رو هل داد عقب و باز چرخید سمت ساختمون. اما حتی نتونست اندازه دو قدم روی پاهای لرزونش دووم بیاره.

کریس دوباره از پشت گرفتش.

بک باز شروع به تقلا کرد.

-چان...

اینبار تقریبا داد زد.

-یــــا چقدر طولش میدی بیا بریم دیگه...

با حرص داد زد.

-این عوضی منو گرفته وگرنه میومدم حالت رو میگرفتم...بیا بیرون دیگه....

کریس سعی کرد دوباره بغلش کنه اما بک با عصبانیت خالص مشت محکمی کوبید به سینه اش.

-ولم کن ...ازت بدم میاد...چرا نمیذاری برم...

-بک...

صدای ارومی از پشت کریس توجه اش رو جلب کرد.

کای بود. چشماش پر اشک بودن. نگاهش افتاد سمت ماشین ها.

سوهو روی زمین نشسته بود و در حالی که تکیه داده بود به یکی از ماشینا سرش روی زانوش بود و کیونگ بغلش کرده بود.

حتی چانگسو و راوی هم چشماشون پر اشک بود.

اینا چرا اینجوری شده بودن؟

یه ساختمون که ارزش گریه زاری نداره!

بک با خودش فکر کرد.

-باید بریم بکی...نمیشه بمونیم.

کای با صدای لرزونی گفت و بک مبهوت نگاش کرد.

-چان نیومده هنوز! چرا همتون انقدر عوضی شدین!؟ یعنی هیونگته کیم کای...صبر کن بیاد!

کای جلو اومد و دستاش رو روی شونه های لرزون بک گذاشت. با جدیت از پشت پرده اشک خیره شد توچشمای هراسون بک.

-چان نمیاد بک! باید بریم!

با لحن جدی و قاطعی گفت. باید بک رو از اینجا دور میکرد...باید!

انگار همه جا ساکت شد.

وز وز گوش بک افتاد و گیجی اش پرید.

لحن سرد کای و جمله لعنتی اش واقعیت رو عین یه تشت اب سرد خالی کرده بودن روی سر بک. لرزش بدنش عجیب شده بود. میترسید اگه سعی کنه این جمله رو هضم کنه نفس اش بعدش دیگه بالا نیاد.

چان نمیومد...

نمیومد...

چان نمیاد...

نگاه گیج بک چند لحظه بین بقیه چرخید و روی چشمای پر اشک کای ثابت موند .

چان تنها گذاشته بودش...

قرار نبود با هم از اینجا برن...

قرار نبود دیگه چشماش رو ببینه...

قرار نبود دوباره بغلش کنه...

قرار نبود دیگه هیچکس تو دنیا با اون لحن خاص بک رو خرگوشم صدا کنه...

قرار نبود...

سرش به دوران افتاد و لحظه بعد معلوم نبود مغزش کم اورد ، قلبش یا بدنش فقط حس کرد دیگه زمین زیر پاش نیست و همه جا سیاه شده.

کای فقط تونست بدووه جلوو بدن سبک بک رو روی هوا بگیره.

🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
خیلی بدجنسید که رای نمیدید ولی میخونید. داستان رسیده اوجش بدجنس نباشید :(

Continue Reading

You'll Also Like

283K 35.9K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
88.1K 13.4K 51
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
3.3K 841 6
Dance with me با من برقص Zhan top, Romance, Smut صدای تو... زیبا ترین و دلنشین ترین موسیقی ای بود که تاحالا شنیده بودم... "کامل شده"
4.1K 1.1K 32
Couple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورق‌هایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ...