••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 42🌗

8.9K 1.2K 156
By SilverBunny6104

جلوی اینه وایساده بود و داشت گردنش رو چک میکرد. میخواست بره با تهیونگ حرف بزنه اما با این وضعیت واقعا خجالت میکشید. همین الانشم خیلی دیر کرده بود. اون پسر بیچاره اینجا تازه وارد بود و بک چنان حواسش پرت چان شده بود که کلا یادش رفته بود اونم وجود داره.

یقه لباسش رو برای بار بیستم به همه جهات کشید اما بازم بی فایده بود و لاو مارکای رو گردنش خیلی تابلو تو چشم بودن.

-وا بمونی!

با حرص زیر لب گفت و تقریبا یه لگد به اینه قدی انداخت و چان رو که روی تخت نشسته بود و مثلا سرش تو گوشی بود به خنده انداخت.

بک با اخم چرخید سمتش.

-خنده اش کجا بود؟

-همه جاش!

بک اخم کرد.

-الان من با چه رویی اینجوری برم بیرون؟ همه میفهمن که!

-همین که داری راه میری خدات روشکر کن!

چان خیلی خونسرد گفت و بک اخمش غلیظتر شد.

-تو کار و زندگی نداری؟

چان خندید.

-نه ندارم! فعلا قصد مهمونی گرفتن ندارم پس کاری هم ندارم...

بک لب پایینش رو کشید تو دهنش و چند لحظه بی حرکت موند.

شاید وقتش بود که بلاخره این سوال رو میپرسید.

-چان...

-جونم؟

با لحن چان دلش پیچ ارومی خورد اما به روی خودش نیاورد.

-حالا ...حالا چی میشه؟

چان از بالای گوشی اش نگاش کرد.

-چی، چی میشه؟

بک انگشتاش رو تو هم حلقه کرد و نشست لبه تخت.

-ان اس اس از من توقع اطلاعات داره...منم که نمیتونم تا ابد سر بدوونمشون! چیکار کنیم؟

چان نفس ارومی کشید.

-کیا دیگه باهات کار میکنن؟

بک پلک زد.

-چی؟

-هنوزم بهم اعتماد نداری؟

بک سرش رو پایین انداخت.

-به تو اعتماد دارم اما نمیخوام اعتماد اونا رو بشکونم...قول دادیم همدیگه رو لو ندیم...

چان سری تکون داد.

-باشه نگو...بهرحال مهم نیست. به زودی اینجا رو جمع میکنم و بعد گم و گور میشیم...

بک با چشمایی که گشاد شده بود نگاش کرد.

-یعنی چی گم و گور میشیم؟

چان دستی لای موهاش کشید.

-هرجا...یه سهمی به همه افرادم میدم که بکشن از این کار بیرون...بعدم میریم گم و گور میشیم...

بک به دستاش خیره شد.

-ان اس اس به این اسونیا بیخیال نمیشه چان...اونا تا پیدات نکنن ولت نمیکنن...

-میدونم ...اما چاره دیگه ای ندارم! دارم؟

بک حرفی نزد.

-میترسی؟

چان اروم پرسید.

-از اینکه باهام بیای میترسی؟ نمیخوای بیای؟

بک چرخید سمتش.

-نه! از اینکه بلایی سرت بیاد میترسم!

-باهام میای؟

چان با جدیت پرسید.

بک لبخند تلخی زد.

-معلومه که میام....

-تو که حتی نمیدونی کجا میخوایم بریم!

چان با اخم کمرنگی گفت.

-تو اونجایی...چه اهمیتی داره.

چان نفس راحتی کشید. انگار لازم بود هر روز از اینکه بک قصد رفتن نداره و باهاش میمونه مطمئن شه.

خم شد سمت بک که ببوسش که بک از روی تخت پرید کنار.

-نه! باز حواسم رو پرت میکنی تهیونگ یادم میره! من رفتم. خدافظ!

و قبل از اینکه چان بتونه دوباره گیرش بندازه عین برق از اتاق زد بیرون.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆ミ

-تهیونگ اینجاس هیونگ؟

بک سر کشید تو اشپزخونه و پرسید.

-نه نیست. صبح دیدمش اما...

بک هوفی کشید. از بی حواسی خودش واقعا شرمنده بود. چطور تونسته بود یادش بره که اون پسر بیچاره هیچ اشنایی اینجا نداره.

-اوکی...مرسی.

-بک!

داشت از اشپزخونه میزد بیرون که سوهو صداش کرد.

چرخید سمتش.

-بله؟

-کیونگ...

سوهو لباش رو کشید رو هم.

-کیونگ چی؟

بک چشماش رو ریز کرد و نگران پرسید.

-کای انگار قراره برگرده چین یه مدت...کیونگ حرفاش رو شنیده.ناراحته اما به روی خودش نمیاره.

چشمای بک گشاد شد.کای میخواست بره؟ یعنی تمام این مدت بک اشتباه فکر کرده بود که اونم کیونگ رو دوست داره؟ یعنی میخواست بره و بیخیال کیونگ شه؟ نه کای همچین ادمی نبود! بک با اینکه مدت کوتاهی بود میشناختش اما مطمئن بود که کای همچین ادمی نیست.

-کجا میری؟

سوهو پشت سرش داد زد.

-بعدا حرف میزنیم!

بک تندی جواب داد. حالا باید با سه نفر حرف میزد. اما بهتر بود اول تهیونگ رو پیدا کنه.

بعد از کلی گشتن بلاخره تهیونگ رو توی سالن پشتی در حالی که روی یه صندلی روبروی پنجره بزرگ سالن نشسته بود پیدا کرد.

-ته!

تهیونگ چرخید سمتش. لبخند کمرنگی زد .

-هی چطوری پسر؟

بک با شرمندگی گفت و شونه اش رو لمس کرد. تهیونگ لبخند کوچیکی زد.

-خوبم...به لطف تو...دوستات خیلی باهام مهربونن...مخصوصا سوهو و کریس.

بک سری تکون داد.

-اره سوهو هیونگ خیلی ماهه...اولین کسی که اینجا باهاش دوست شدم اون بود.

تهیونگ چند لحظه نگاش کرد.

-خودت اومدی اینجا؟ با پای خودت؟

بک سرش رو پایین انداخت. حتما درک اینکه یکی به خواست خودش بخواد همچین جایی باشه برای یکی مثل اون سخت بود.

-اوهوم...یعنی اونقدرا مایل نبودم...اما الان دیگه اوکی ام.

تهیونگ پلک زد.

-سیلور زورت کرده؟

بک تند تند سر تکون داد.

-نه نه نه! خودم میخوام!

-خودت میخوای؟ واسه چی بخوای؟ اینجا جای خوبی نیست! من یه عالمه چیزای بد راجبش از افراد وانگ شنیدم! شنیدم سیلور خیلی عوضیه...خیلی هم بی رحمه! نکنه میترسی که....

-نمیترسم!

بک حرفش رو قطع کرد.

تهیونگ گیج پلک زد و بعد نگاهش روی گردن بک ثابت موند.

-تو و اون...

بک به دستاش خیره شد.

-اره...

-واااو! باورنکردنیه!

-چرا؟

-خیلی با هم فرق دارین! اون خیلی بدجنس به نظر میاد در حالی که تو خیلی مهربونی!

بک اروم خندید. تصور بدجنس بودن چان تو نظرش سخت شده بود. اصلا یادش نمیومد چان قبلا چجوری بوده.

-بدجنس نیست...فقط دوست نداره احساساتش رو نشون بده.

-به تو نشون میده؟

تهیونگ کنجکاو روی صندلی اش وول خورد و بهش خیره شد. بک یه کم قرمز شد.

-ااممم...اره...ببین میگم تو میخوای چیکار کنی؟

بحث رو کاملا منحرف کرد.

-چی رو؟

-میمونی اینجا؟ به نظر من یه مدت بمون...

تهیونگ مکثی کرد.

-جایی هم ندارم فعلا برم...صاحبخونه ام تا حالا مطمئنم همه وسایلم رو ریخته تو کوچه ...از اونورم نمیخوام مامان بابام رو نگران کنم. بهشون زنگ زدم...فکر میکردن قهر کردم! اخه من حالت عادی هم دیر به دیر زنگ میزدم خونه...بهشون گفتم سرم شلوغ بوده...نمیخوام برگردم خونه ...

بک سری به نشونه فهمیدن تکون داد.

-ببین...یه مدت بعد...نمیدونم کی...اما یه مدت بعد... من احتمالا از کره میرم...اینجا کلا جمع میشه. تا اون موقع بمون. بعدشم بهت کلید اپارتمانم رو میدم. میتونی تا هر وقت خواستی هم اونجا زندگی کنی...

تهیونگ با چشمای گشاد بهش خیره شد.

-واسه چی میخوای همچین لطفی بهم کنی؟ ما حتی اونقدر همدیگه رو نمیشناسیم!

بک خندید و موهاش رو به هم ریخت.

-همین که عین من خوشگلی بسه! بخاطرشباهت به من تو دردسر افتادی اینبار میخوام بخاطر شباهت به من برات یه اتفاق خوب بیافته!

تهیونگ یه کم رنگ به رنگ شد.

-مرسی...

-فقط یه چیزی رو بهم قول بده!

بک زیر لب گفت.

-چی هیونگ؟

-اگه یه روز رفتی پیش پلیس ویا به هر علتی پای پلیس به زندگیت راجب این قضایا باز شد....راجب رابطه من و سیلور هیچ حرفی نزن...اگه میشه کلا هیچی نگو.

تهیونگ تندی سر تکون داد.

-باشه! با اینکه هنوزم نمیفهمم چرا همچین ادمی رو انقدر دوس داری اما قول میدم یه کلمه حرف هم نزنم!

بک لبخند زد.

-وقتی یکی رو دوس داری عیباش برات کمرنگ میشه و فقط خوبی هاش رو میبینی...

تهیونگ اروم به نشونه فهمیدن سر تکون داد.

-اگه هرچی هم لازم داشتی به من یا سوهو هیونگ بگو. به کیونگ هم میتونی بگی اما توقع جواب نداشته باش!

-بهم لباس قرض داد.

بک پلک زد.

-کی؟

-کیونگ!

-حتما ازت خوشش اومده.

تهیونگ خندید.

-همش بربر نگام میکنه! فکر کنم چون شبیه توام...اما ناراحت بود انگار...صبح دیدمش... اصلا متوجه ام نشد.

بک با یاد کیونگ از جا پرید.

-باید برم باهاش حرف بزنم.

تهیونگ که از جا پریدن یهویی بک شوکه اش کرده بود فقط سر تکون داد.

-فعلا!

بک تندی گفت و از سالن دوید بیرون.

ミ ミ ミ ミ ミ 

خسته و کوفته تکیه اش رو داد به دیوار و حرکت ملایمی به بازوهاش داد. گیجگاهش زق زق میکرد. شاید به خاطر این بود که دیشب خوب نخوابیده بود، شایدم به خاطر ناراحتی ای بود که داشت خفه اش میکرد.

اینبار حتی بک هم نتونسته بود حالش رو خوب کنه...

از وضعیتی که توش بود متنفر بود.

از خودش متنفر بود.

از کای هم متنفر بود.

کیونگ ذره ای دلش نمیخواست تو این شرایط باشه.

مدتها واسه بی حس شدن تلاش کرده بود و کای خیلی راحت دوباره همه حسایی که کیونگ از بیخ و بن تو وجودش کشته بود رو زنده کرده بود.

این اصلا عادلانه نبود... کای خیلی بی انصافی کرده بود. اگه میخواست بره چرا این مسخره بازی رو با کیونگ شروع کرده بود؟

چرا به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها گیرش بیاره و چرا یه بار مستقیم نمیگفت چی تو سر لعنتی اش میگذره ؟؟؟

خسته از اون همه خرحمالی و درگیری فکری دستکش های ظرف شویی رو دراورد و از اشپزخونه زد بیرون.

واسه کسی که دنیاش به کوچیکی سیلور تاون شده بود هیجانی که کای به قلبش وارد میکرد یه کم زیادی بود.

کیونگ حتی نمیتونست تصور فردای خودش رو کنه... خارج از این چهاردیواری!

و کای باعث میشد کیونگ بخواد تصور کنه و رویا ببینه و رویا دیدن خطرناکترین قابلیت ادما بود!

با قدمای خسته خودش رو رسوند به اتاقش وکلید برق رو زد. اتاق تو نور خوشرنگ لامپ کم مصرف گم شد.

دوباره کش و قوسی به شونه های خسته اش داد و نگاهش روی تخت ثابت موند.

بین گم کردن خودش زیر گرمای پتو و غرق کردن خودش زیر دوش اب گرم دو به شک بود!

فقط گرما نیاز داشت مهم نبود از چی!

داشت هنوز تصمیم میگرفت که در یهو به شدت باز شد و کیونگ رو از جا پروند.

با نگرانی چرخید سمت در. کای با اخمای تو هم اومد تو و درو کوبید به هم .

کیونگ با تعجبی که کنجکاوی چاشنی اش شده بود زل زد به صورت عصبانی اش.

-میدونستی؟؟؟؟

کای با حرص زیر لب گفت و کیونگ رو گیجتر کرد.

-چی رو میدونست؟

کای راه افتاد سمتش و کیونگ یکی دو قدم عقب رفت. تا حالا انقدر عصبانی و گرفته ندیده بودش.

-با بک حرف زدم!

کای از لای دندوناش گفت.

کیونگ لباش رو روی هم کشید و به زمین خیره شد.

-وقتی دارم باهات حرف میزنم منو نیگا کن!

کای تقریبا داد زد و با حرص بازوهای خسته کیونگ رو چسبید.

هنوز هیچی نشده بغض کرده بود!

خیلی سست عنصری دو کیونگسو! چرا انقدر زود وا میدی؟

از خودش پرسید اما مغزش توجهی به سوالش نکرد.

عصبانی و دلخور بود.

نمیفهمید کای چرا باید ازش ناراحت باشه... کسی که باید ناراحت میبود اون بود نه کای!

-میگم نیگام کن!!!

کای دوباره داد زد و رشته افکار کیونگ رو با تکونی که بهش داد پاره کرد.

کیونگ نفس ارومی کشید و خودش رو راضی کرد نگاش کنه. چشمای وحشی کای از عصبانیت برق میزدن. اخم غلیظی کرده بود و به کیونگ خیره بود.

-چطوری فهمیدی؟

کای پرسید.

کیونگ نمیفهمید فایده سوال پرسیدن ازش چیه وقتی قرار نیست جوابی بگیره.

-اصلا میشنوی چی میگم؟ نکنه کر هم هستی و کسی خبر نداره؟؟؟؟

کای دوباره به شدت تکونش داد و بغض کیونگ سنگین تر شد. چرا کای انقدر بدجنس شده بود؟

-دوست عزیزت حسابی ازم شاکی بود! که چرا خودم چیزی نگفتم! چرا دارم پنهان کاری میکنم! فقط یه مشت چرا تحویلم داد!

کیونگ به چشماش خیره شد. هنوزم نمیفهمید علت عصبانیت کای چیه.

دست پیش گرفته بود که پس نیافته؟

...اما واقعا این بود؟

اخه مگه بین اونا چی بود؟؟؟

شاید کای فقط از روی خوش گذرونی باهاش اونجوری برخورد میکرد.

بهش میومد همچین ادمی باشه!

شاید کیونگ داشت امل بازی درمیاورد که انقدر کارای کای رو جدی گرفته بود.

خیلی ها چپ و راست این و اون رو میبوسیدن و براشون ذره ای هم اهمیت نداشت!

بوسه که چیزی نبود, خیلی ها تختشون رو با بقیه شریک میشدن و حتی اسم طرف رو تا لحظه اخرم نمیدونستن.

با یه بوسه و چند بار معصومانه کنار هم خوابیدن که رابطه شکل نمیگرفت.

فقط اون بود که انقدر ابلهانه به همه چی نگاه میکرد.

دیگه هیچکس اینجوری به روابط نگاه نمیکرد...هیچکس انقدر ساده دلش نمیلرزید.

یه روز حس کرد کای متفاوت نگاش میکنه .

روز بعدی حس کرد کای متفاوت لمسش میکنه...

به روز سوم نکشیده قلب کیونگ داشت تندتر میزد.

درست بود که چشماش فقط عصبانیت نشون میدادن! کیونگ زیر چشم غره هایی که نثار کای میکرد قایم میشد. چون صادقانه ترسیده بود.

چون ابله بود.

حتی خر هم دوبار تو یه چاله نمیافتاد و کیونگ به این باور رسیده بود که خرتر از این حرفاس.

-کلا دنیا زیر و رو هم شه تو برات ذره ای مهم نیست نه؟

کای با پوزخند گفت.

کیونگ با دلخوری نگاش کرد.

-اره دیگه چرا مهم باشه؟ هیچ کس به بدبختی کیونگسو پیدا نمیشه! همه عالم خوشبختن و فقط کیونگسو بدبخته! سعی هم نکنید چیزی بگید فقط بدون اعتراض درکش کنید!

کای با پوزخند گفت و شونه هاش رو ول کرد. کیونگ بخاطر عقب کشیدن ناگهانی کای روی پاش یکی دوتا سکندری خورد.

چرا کای انقدر عصبانی بود؟

کیونگ به کای عصبانی عادت نداشت.

با رفتنش شاید کنار میومد... حداقل توقع داشت این مدتی که هنوز کنار همن کای باهاش مهربون باشه. هنوزم عادی باهاش برخورد کنه... اما همه چی به هم ریخته بود.

بک گفته بود که میخواد با کای حرف بزنه و هرچی کیونگ با التماس نگاش کرده بود از حرفش برنگشته بود.

کیونگ با قدمای اروم رفت سمت تختش و خودش رو لبه اش جا داد.

کای هنوز وسط اتاق وایساده بود. حالتش یه جوری بود که انگار نه قصد رفتن داره نه قصد موندن.

-اینجا بمونم که چی؟

یه دفعه گفت.

کیونگ نگاش نکرد.

-با هیونگ اشتی کردم... سند اینجا رو بهش میدم... میدونم که یه مدت دیگه باید با بک برن یه جایی گم و گور شن... اگه عقل تو کله اش باشه تا فرصتش رو داشته باشه همین کارو میکنه... کریس هم میدونم که مواظب هیونگم هست...زندگی منه که فقط رو هواس. تا ابد نمیتونم از مسئولیتام چشم پوشی کنم... قصد نگه داشتن اون کازینوی کوفتی و شرکت نحس بابام رو ندارم... اما باید بلاخره اونجا باشم تا بتونم بفروشمشون و سهم مادرم رو بدم و خودمم یه غلطی با زندگیم کنم.

کیونگ حتی سر تکون نداد.

-نمیدونم چرا دارم این حرفها رو میزنم... بهرحال واسه تو اهمیتی نداره نه؟؟؟ یعنی فکر میکنم نداره...

کای گیج از حرفای خودش دستی لای موهاش کشید.

-...یعنی فکر میکردم نداره... تا اینکه اون دوست لعنتی ات حسابی افکارم رو با حرفای عجیبش به هم ریخت...

کیونگ زیرچشمی نگاش کرد.

-چرا جوری به نظر میرسید که تو حسابی از رفتن من قراره ناراحت شی؟

کای حالا جلوش روبروی تخت وایساده بود و با اخمای توهم خیلی جدی پرسید. اما ته صداش میشد درموندگی رو حس کرد.

-حتی یه بار... یه بار هم حس نکردم تو ذره ای بود و نبود من برات فرق میکنه! با یه جمله لعنتی، الکی دلخوشم کرده بودی... بعد فهمیدم تو ممکنه اون جمله رو از روی مهربونی به خیلی ها بزنی...

کای با پوزخند گفت.

-بعد یهو دوستت حق به جانب پیداش میشه و جوری که انگار من دارم یه خروار قول و قرار بین امون رو میشکنم میتوپه بهم!

کیونگ لب پایینش رو اسیر دندوناش کرد.

-دارم قولی رو که ازش خبر ندارم میشکنم؟

کای خیلی جدی پرسید.

کیونگ بغضش رو قورت داد. هیچ قولی نداده بودن. کای راست میگفت. کیونگ فقط همیشه امیدوار بود کای حسی که کیونگ بهش داره رو هم از تو چشماش بخونه. درست مثل بقیه چیزا...

اما کای این یه مورد رو به طور عجیبی حس نمیکرد.

از تو چشمای کیونگ ناراحتی, خوشحالی یا اینکه میخواد تنها باشه رو میخوند.

حتی سوالاش رو حدس میزد فقط این یه مورد رو هیچوقت نخونده بود و کیونگ نمیدونست از خوش شانسیشه یا بدشانسی اش...

از بدشانسیش بود. خودشم میدونست!

کای دندوناش رو روی هم فشار داد.

-به دوست لعنتی ات بگو... به همون روش های خودت... که براش مینویسی یا هر کوفتی! که من این وسط اشتباهی نکردم! فقط از تلاش الکی خسته شدم... من فقط یه قول دادم اونم به دوستت بود! که زبون تو رو باز کنم و اعلام شکست میکنم! حالا جفتتون بشینید به ریشم بخندید! نمیدونم چی شد که فکر کردم من اون کسی میشم که شرایط رو برات عوض میکنه... شاید زیادی به خودم مغرورم... بهرحال به زودی از شرم خلاص میشی! دوست ندارم خاطره بد از خودم به جا بذارم... پس اگه این مدته کار اشتباهی کردم...

کای که هرچی به اخر جمله هاش نزدیک میشد صداش ارومتر میشد یهو ساکت شد.

نفس عمیقی کشید و به کیونگ که هنوز به دستاش خیره بود چند ثانیه زل زد.

-فقط دیگه خسته شدم...علت خاصی پشتش نیس...فقط کم اوردم. نمیدونم چیکارت کنم... خودت شاید حالیت نیس اما باعث میشی حالم از خودم به هم بخوره... دلم میخواست فکر کنم همش سوتفاهمه... اما با تلقین اینکه سوتفاهمه دیگه نمیتونم به این تلاشای الکی ادامه بدم. فکر کنم بذارمت به حال خودت واسه جفتمون بهتر باشه.

از تخت فاصله گرفت چند قدم.

-ببخشید داد زدم...

کیونگ لبخند تلخی زد. مثل همیشه کای عرضه کامل بدجنس بودن رو نداشت. بدجنسی هاش نصفه نیمه بود.

-میخواستم تا وقتی زخمم خوب میشه چیزی نگم و اینجا بمونم.. اما حالا که همه چی رو میدونی دیگه حس خوبی به موندن ندارم... مواظب خودت باش.

کیونگ داشت سعی میکرد, گریه نکنه اما واقعا غیرممکن بود. بغض داشت خفه اش میکرد.

کای میخواست اینجوری بره...

یعنی چقدر طول میکشید تا کیونگ به نبودنش عادت کنه؟ یه هفته؟ یه ماه؟

بعدش چی میشد؟

بک حالا چان رو داشت و کیونگ بهشون حق میداد بخوان با هم وقت بگذرونن.

بک ادمی نبود که بهش بی توجهی کنه اما الان مال کس دیگه ای بود. این ناخواسته باعث میشد کیونگ حس کنه تنهاتر از همیشه اس.

این مدته انقدر بودن کای دور و برش عادی شده بود که فکر نکرده بود نبودنش میتونه چه حسی داشته باشه.

کای وادارش میکرد روی تخت با هم دراز بکشن و تو گوشیش فیلمای مسخره مورد علاقه اش رو ببینن.

یا تو سکوت باهم با یه هندزفیری یه عالمه اهنگ گوش بدن ...! در حالی که یه گوش کیونگ صدای خواننده رو میشنید و گوش دیگه صدای کای رو که عادت داشت زیر لب با اهنگ ها بخونه.

هروقت میدید کیونگ تو خودشه یهو میزد پس گردنش یا هلش میداد و باعث میشد کیونگ یه کم سعی کنه تلافی کنه و بعد چون زورش نمیرسید با حرص بیخیال شه. یه وقتایی که خیلی ناراحت میشد کای خودش یه جوری میومد جلو تا کیونگ بهش یه لگد بندازه و دلش خنک شه. فکر میکرد کیونگ متوجه این کارش نمیشه اما میشد و بعد دلش نمیومد محکم بزنه و اروم میزد و نود درصد مواقع هم کای بهش انگ زپرتی بودن میزد....

این اتفاقای تکراری انقدر عادی شده بودن که کیونگ به حیاتی بودن اشون توجه نکرده بود.

کای مثل بک براش دوست خیلی خوبی بود... و کیونگ خوش شانس بود که عاشق دوستش شده بود اما الان ذره ای این خوش شانسی رو حس نمیکرد.

بغض داشت به معنای واقعی خفه اش میکرد.

-حتما باید به زبون بیارم که میخوام بمونی تا بفهمی؟؟؟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

Continue Reading

You'll Also Like

32.6K 4K 11
[تکمیل شده] 🍆🍑 داستان تصویری+ ترجمه پارت 117 رمان استاد تعالیم شیطانی با ویرایش و تنظیم حرفه ای. توجه! 🔞دارای صحنات +18 می باشد. این فیکشن شامل ت...
5.1K 1.5K 20
عنوان فیک: Our Strange Necklace کاپل: ییجان ژانر: درام-اجتماعی، علمی-تخیلی، رمنس تعداد چپتر: 20 روزای اپ: دوشنبه/جمعه نویسنده: Ptfm5 ادیتور: Lynn ا...
12.7K 2.6K 21
[کامل شده] «پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!» این حرف رو شیائو جانی زد که می‌خواست مالک جدید واحد ۸ بشه و جای ییبوی مشکل‌ساز رو توی اون مجتمع پر کن...
417 65 5
chanjin smut, oneshot enjoy~