••🌘Silver and Silk🌒••

Von SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... Mehr

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 33🌗

8.5K 1.2K 205
Von SilverBunny6104

بک با کم شدن تکون های ماشین فهمید که وایسادن.

دستای هیون مین محکم دور بازوش حلقه شدن و بلاخره چشم بندش رو برداشتن.

-به جهنم اختصاصیت خوش اومدی عروسک!

هیون مین زیر گوشش زمزمه کرد. بک هیچ واکنشی نشون نداد. در ماشین باز شد و هیون مین که از بی تفاوتی بک به ستوه اومده بود چنان با خشونت بک رو دنبال خودش از ماشین کشید بیرون، که بک کم مونده بود با صورت پخش زمین شه.

بدون حرفی دنبال هیون مین کشیده شد و وارد یه خونه مجلل ویلایی شدن. یه راهرو شیک رو رد کردن و به یه سالن بزرگ رسیدن. قلب بک با دیدن ادمی که روی یکی از مبلا نشسته بود تو سینه اش تیر کشید.

-قربان اوردیمش!

هیون مین با افتخار اعلام کرد.

وانگ از روی مبل بلند شد و تبلتی که دستش بود رو ول کرد روی میز. با قدمای بلند اومد سمتشون. بک بی اراده یه قدم رفت عقب که البته هیون مین دوباره محکم هلش داد جلو.

وانگ جلوش وایساد و با چشمایی که برق میزد بهش خیره شد. بک شل شدن زانوهاش رو داشت حس میکرد اما حاضر نبود نشون بده که چقدر ترسیده.

وانگ دستش رو بالا اورد و انگشتاش محکم چونه بک رو اسیر کردن.

-نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم فراری کوچولو!

بک در حالی که به سختی نفس میکشید بهش با نفرت خالص خیره شد.

-این چه نگاهیه؟ دلت برام تنگ نشده بود؟ من که هر روز به فکرت بودم...

وانگ با نیشخند گفت.

بک سعی کرد چونه اش رو ازاد کنه.

وانگ از حرکتش خندید.

-به نظرت چند روز طول میکشه تا حالیش شه اینجا خونه خاله اش نیست؟

خطاب به هیون مین گفت.

هیون مین نیشش از اینکه مخاطب قرار گرفته بود، باز شد.

-اوجش یه هفته اس قربان...

-واسه تهیونگ چند روز طول کشید؟

وانگ با لبخند پرسید.

هیون مین زد زیره خنده.

-اون بچه ترسو سه روزه ادم شد...اما خوب این یکی یکم سرتقه!

-عیبی نداره...وقتی این همه مدت واسه گیر اوردنش صبر کردم میتونم یه کم هم واسه رام شدنش صبر کنم.

بک با گیجی به مکالمه مسخره اشون گوش میداد.

-ازت راضی ام هیون مین! خودت رو بلاخره ثابت کردی...هم انتقام خودت رو گرفتی هم منو به چیزی که میخواستم رسوندی...یادم نمیره.

هیون مین نیشخندی زد.

-در خدمتم قربان.

-من فعلا باید برم. زنم زنگ زده و دخترم یه مهمونی داره که باید حتما شرکت کنم. فردا برمیگردم. این عروسک رو ببر پیش تهیونگ...بگو سر و شکلش رو درست کنه.خودش میدونه چجوری دوست دارم... عین مرده های متحرک شده...خوشم نمیاد. به تهیونگ بگو توجیه اش هم کنه. حوصله تخس بازی ندارم...

هیون مین سری تکون داد.

وانگ نگاهش چرخید سمت بک.

-جایی که الان هستی رو هیچکس ازش خبر نداره...هیچکس نمیدونه من یه خونه اونم اینجا دارم...جلوی در پره نگهبانه و محوطه ام پر سگه! نه کسی میتونه بیاد نجاتت بده نه خودت میتونی بری جایی...تا چند کیلومتری اینجا همش ملک منه. فکرای الکی نکن...حرف گوش کن باش تا بهت خوش بگذره...وگرنه خودت اذیت میشی عروسک کوچولو.

وانگ با ارامش گفت و ضربه ارومی به گونه بک زد.

-افرین پسر خوب.

بک فق تونست یه نگاه پر حرص دیگه بهش کنه.

با رفتن وانگ هیون مین دوباره بازوی بک رو چسبید و کشون کشون بردش سمت پله هایی که میرفتن سمت طبقه بالا ویلا.

بک بدون حرفی کشیده میشد دنبالش...ته دلش از حرفای وانگ خالی شده بود. به اینکه چان بیاد دنبالش ایمانی نداشت...شاید حتی از اینکه واسه همیشه از شرش راحت شده خوشحال میشد...تنها امیدش به کریس بود. شاید ان اس اس یه کاری میکرد...اما همه چی خیلی بعید به نظر میرسید.

جلوی در یه اتاق وایسادن و هیون مین لگدی به در انداخت. در بعد چند ثانیه باز شد و چشمای بک با دیدن پسری که درو باز کرده بود گشاد شد.

پسری که موهاش قرمزاتیشی بودن و لنز داشت و با این همه تا حدی شبیه بک بود.

پسره نگاهش از هیون مین افتاد روی بک و چند لحظه بهش خیره موند. بک میتونست قسم بخوره که چشمای پسره با دیدنش پر غم شد.

-پس بلاخره گیرش انداختین...

پسره زیر لب گفت.

هیون مین لبخند پر افتخاری زد.

-کار خودم بود!

پسره چیزی نگفت.

-رییس رفت مهمونی دخترش. گفت اینو بیارم اینجا تا ریختش رو درست کنی و توجیه اش کنی.

-باشه.

پسره خیلی اروم گفت.

-ناراحتی نه؟

هیون مین با پوزخند پرسید.

پسره که زل زده بود به بک نگاهش چرخید سمت هیون مین.

-حالا که رییس عروسک اصلیش رو پیدا کرده فکر نکنم نسخه تقلبی اش رو بخواد...فکر میکنی قبل اینکه بندازت دور، دست چند نفر بذاره بچرخی؟

بک حالت تهوع داشت. چطور یه نفر میتونست انقدر بی رحمانه راجب زندگی یکی دیگه حرف بزنه؟

پسره لبخند تلخی زد.

-تو نگران خودت باش. لازم نکرده...

حرفش تموم نشده بود که هیون مین با پشت دست محکم کوبید تو دهنش،جوری که حتی بک هم از جاش پرید.

چشمای بک گشاد شد.

هیون مین بک رو هل داد سمت پسره.

-من موندم تو چطوری میخوای اینو توجیه کنی وقتی خودت هنوز ادم نشدی! اما بهرحال خواسته رییسه! حواست باشه هر گندی بالا بیاره تو هم پاشو میخوری.

با این جمله هیون مین رو پاش چرخید و راه افتاد رفت. بک گیج و منگ سر جاش وایساده بود. پسره بدون حرفی در اتاق رو بست.

راه افتاد سمت تخت خواب شیکی که کنار اتاق بود. بک نگاهش رو توی اتاق چرخوند. همه چی خیلی شیک و مدرن بود. همه نوع وسیله ای که برای راحتی و ارامش لازم باشه تو اتاق جا داده شده بود. حتی یه یخچال کوچولو هم بود. اینجا چه خبر بود؟

-میتونی بشینی...راحت باش.

پسره بدون حس خاصی زمزمه کرد و بک لبه مبل تک نفره ای که نزدیکش بود نشست.

-من تهیونگم...

پسره همونجور که نگاش میکرد گفت.

بک پلک زد.

-منم...

نتونست جمله اش رو به اخر برسونه.

-میدونم کی هستی...

پسره با لبخند کمرنگی که تلخی ازش میبارید گفت.

بک پلک زد.

-تو همون کسی هستی که من بخاطرش اینجام...بکهیون...

اسم بکهیون رو زمزمه وار اضافه کرد.

متوجه منظور پسره نمیشد.

-یعنی چی بخاطر من اینجایی؟

پسره خندید.

-خوب یعنی متوجه نشدی تا حدی شبیه همیم؟

بک صادقانه سرش رو به نشونه اره تکون داد.

-چرا ...اما...

-وانگ دیوونس!

پسره حرف بک رو برید.

-یه دیوونه روانی...از وقتی که چشمش به تو افتاده عین ادمای وسواسی همش دنبالت بوده...اما نتونست تو رو از اون یارو صاحبت...

-صاحبم نیست!

بک پرید وسط حرفش. نمیدونست چرا اما نمیخواست کسی رو رابه خودش و چان همچین برچسبی بزنه.

تهیونگ گیج نگاش کرد.

-حالا هرچی...همون سیلور بگیره...اما همش در حال نقشه کشیدن بود.بعد هیون مین یه روز من رو تو یه رستوران دید...اونجا کار میکردم...اون موقع شکل و قیافه ام اینجوری نبود...بیشتر شبیه به نظر میرسیدیم...دو روز بعدش هم منو به زور یه جا خفت کردن و بعدش هم اوردنم اینجا...فکر کرد وانگ رو خوشحال میکنه، که البته خوشحالم شد اما خوب من تو نیستم و همه چی یه جوردیگه شد...من خانوادم سئول نیستن...اینجا کار میکردم و درس میخوندم...نمیدونم حتی کسی داره دنبالم میگرده یا نه...

بک اب دهنش رو قورت داد.

-باهات...باهات چیکار کرده؟ یعنی وادارت کرده که...که...

نمیدونست چطوری بدون اینکه تهیونگ رو ناراحت کنه منظورش رو برسونه.

-نه.

تهیونگ خیلی مختصر و قاطع گفت.

بک با تعجب نگاش کرد.

-یعنی چی؟ پس چرا...

-گفتم که من، تو نیستم...هربار که میخواد کاری کنه...یهو وسطش جوش میاره و عوضش...عوضش کتکم میزنه.

تهیونگ سرش رو انداخت پایین.

بک با دهنی که از تعجب نیمه باز بود بهش زل زد.

-اما بهتره...ترجیح میدم کتک بخورم تا...

تهیونگ وسط حرفش پشیمون شد. چون وانگ مسلما بک رو فقط واسه کتک زدن نمیخواست.

-اینجوری نمیشه! باید سعی کنیم فرار کنیم.

-راهی نیست.

تهیونگ بی حوصله گفت.

-یه بار تا دم در تونستم برم اما سگا دوره ام کردن ...

تهیونگ گفت و پاچه شلوارش رو بالا زد و بک چشمش به جای زخمی که انگار تازه خوب شده بود افتاد.

-تازه بعدشم چقدر کتک خوردم...ببین واسه خودت میگم...عصبانی اش نکن...کنار بیا با قضیه تا اسونتر شه برات...از کسی که قبل ازتو اینجا بوده اینو قبول کن...سختترش نکن واسه خودت.

بک حرفی نزد.

-فعلا باید اماده ات کنم.

بک اخم کمرنگی کرد.

-من اون شکلی نمیخوام بشم!

بک به تهیونگ اشاره کرد.

تهیونگ خنده ارومی کرد.

-منم نمیخواستم...نترس این شکلی نمیکنمت...قول میدم...اما اگه هیچ کاری هم نکنم بعدا دوباره کتک میخورم...

تهیونگ خیلی تیکه تیکه و بی روح حرف میزد و حالت سرد و غمگین نگاهشبک رو واقعا میترسوند.بک سرش رو پایین انداخت. حتی خنده هاش هم انگار یه عملکرد ناارادی و از روی اجبار بود.

-ببخشید...

تهیونگ متعجب نگاش کرد.

-تقصیر منه که تو الان اینجایی...اگه ...

-چی میگی واسه خودت؟ هیچ کدوم اینا تقصیر تو نیست! اگه تو این شرایط همدیگه رو نمیدیدم احتمالا از دیدن کسی که انقدر شبیهمه کلی ذوق میکردم...فقط بدشانسی اوردیم...جفتمون...حتی نتونستم بگم از دیدنت خوشبختم...

بک سعی کرد بهش لبخند بزنه اما لباش به لبخند تکون نمیخوردن پس فقط تونست اروم سر تکون بده . هنوز تو فکر دوستاش بود...اگه از همون اول بدون مقاومت با هیون مین میومد الان هیچکس زخمی نبود...همیشه باعث ازار بقیه میشد...همیشه فقط دردسر درست میکرد...

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

-باید بخوابه رو تخت تا سرمش رو بزنم.خودش یه کم دیگه بهوش میاد.

دستیار دکترکانگ همینطور که سوزن امپول رو توی بازوی سوهو فرو میکرد گفت.

کریس سری تکون داد.

-من میارمش...

-اما شما خودتون...

-مهم نیست خوبم.

و در مقابل چشمای متعجب دکتر دستش رو برد زیر کمر سوهو و بلندش کرد. تا وقتی که به اتاق سوهو رسیدن نگاه متعجبه دستیاره روی کریس بود. کریس خیلی اروم انگار که نگران باشه سوهو بشکنه گذاشتش روی تخت و خودشم نشست لبه تخت. صورت سوهو حالا پر از باند و چسب زخم بود. تا وقتی که سرم بهش وصل شد اتاق سکوت مطلق بود.

-حالا نوبت شماس.

-من خوبم.

-فکر نکنم اگه به هوش بیاد و شما این وضع باشین منظره جالبی باشه.

اشاره ای به سر و صورت خونی کریس کرد.راست میگفت سوهو اگه کریس رو با این سر و وضع داغون میدید احتمالا حسابی هول میکرد.

کریس سری به نشونه مثبت تکون داد و اجازه داد دستیار دکتر کانگ وصله پینه اش کنه. اخرم یه نسخه بلند بالا واسه کریس و سوهو نوشت.

-چقدر دیگه به هوش میاد؟

-تو سرمش مسکن زدم... چند دقیقه دیگه به هوش میاد...اما باید استراحت کنه.

کریس سری به نشونه فهمیدن تکون داد.

با رفتن دستیاره از اتاق کریس چند لحظه ای به سوهو خیره موند. بعد بلند شد و اروم از اتاق رفت بیرون تا یه بلیز روی رکابی ای که تنش بود بکنه. انقدر تند تند لباس عوض کرد که خودش هم نفهمید چی پوشیده. نگران بود نکنه سوهو زودتر به هوش بیاد و تنها باشه.

با سرعت برگشت اتاق سوهو و دوباره لبه تخت نشست و زل زد به سوهو. فکر اینکه بک الان کجاست و چه حالیه داشت عین خوره مغزش رو میخورد...

بک رو ناامید کرده بود...نگاه بک وقتی که داشتن از سالن میکشیدنش بیرون هنوز یادش بود... دوباره اون نگاه لعنتی اش برگشته بود...

بک دوباره داشت خودش رو مقصر همه چی میدونست و کریس دیگه اونجا نبود که توجیه اش کنه بار تمام مصیبتهای دنیا قرار نیست رو شونه های کوچیک اون باشه...بهترین دوستش رو ناامید کرده بود...

به دستاش که حالا باندپیچی بودن خیره شد... چطور جرات کرده بود به سوهو اعتراف کنه درحالی که همیشه تو عمل کردن به قولاش شکست میخورد؟ حتی نتونسته بود از خودش دفاع کنه چه برسه به بک یا سوهو یا حتی کای...کیونگ کجا بود؟ فکرش داشت درگیر کیونگ میشد که سوهو تکون کوچیکی روی تخت خورد. کریس از جا پرید. سوهو تکون دیگه ای خورد و چشماش رو باز کرد.

کریس نفس راحتی کشید.

-به هوش اومدی؟

سوهو حرفی نزد و فقط چند ثانیه گیج نگاش کرد.

-میخوای کمکت کنم بشینی؟

پرسید.

سوهو اروم سر تکون داد. کریس با تردید سمتش خم شد و دستاش رو دور کمر سوهو حلقه کرد و خیلی اروم کمکش کرد بشینه.

-بقیه کوشن؟

مثل همیشه اولین نگرانی سوهو بقیه بودن.

کریس لب پایینش رو بین دندوناش نگه داشت. دلش نمیخواست کسی باشه که خبرای بد به سوهو میده و بعد چشماش رو ببینه که رنگ غصه میگیره. به دستاش زل زد.

-چـ..چی شده کریس؟

قیافه گرفته کریس داشت میترسوندش.

-کای چاقو خورده...

کریس اروم گفت.

-چــی؟؟

سوهو وحشت زده با صدای ارومی پرسید.

-حالش خوب میشه...نگران نباش...دکتر بالا سرشه.

سوهو لبش رو گاز گرفت.

-باید ببینمش!

-الان نمیشه! تو خودت...

کریس سعی کرد داد نزنه.

-گفتم که حالش خوب میشه.

-داری دروغ میگی! اگه خودش خوب میشه پس چرا هنوز قیافه ات اونجوریه؟

کریس هوفی کشید.

-مسئله چیز دیگه اس...

-چیه؟

سوهو تندی پرسید.

کریس نفسش رو حبس کرد.

-حرف بزن.

-بک رو بردن....

چند ثانیه سکوت کامل بود.

-یعنی چی بک رو بردن؟ کجا بردن؟ یعنی ...یعنی چی بک رو بردن؟

سوهو چنان هول کرده بود که متوجه نشد یه سوال رو دوبار تکرار کرده.قفسه سینه اش از استرس بالا پایین میشد.

کریس دوباره نگاهش رو دوخت به دستاش.

-نتونستیم جلوشون رو بگیریم...کای هم خیلی سعی کرد و همونجا چاقو خورد...بک رو بردن...

سوهو حس کرد الان قلبش از سینه اش میپره بیرون.

-چـ...چان میدونه؟

-اره...وقتی برگشت بهش گفتم...

سوهو به نفس نفس افتاده بود.

-باید...باید برم پیشش...

دست سوهو رفت سمت سرمش.

کریس از جا پرید.

-نه...

مچ سوهو رو چسبید.

-اینجوری نمیشه...صبر کن یه کم بهتر شی...

-من خوبم...چان الان...من باید برم.

کریس با جدیت مچش رو نگه داشت.

-لازم باشه میبندمت به تخت! تا این سرم لعنتی تموم نشده تکون نمیخوری،فهمیدی؟

سوهو با عصبانیت بهش خیره شد.

-به تو چه اصلا؟

-به من ربطی داشته باشه یا نداشته باشه هیچ گوری نمیری چون زورت به من نمیرسه!

کریس سرش داد زد.

سوهو با ناراحتی بهش خیره شد. قلبش از فکر چان و بک و کای داشت فشرده میشد.انگار که یکی منگنه اش کرده باشه. جوری نگران بود که حتی نمیتونست رو این واقعیت که تمام نقاط بدنش داره درد میکنه داشته باشه.

کریس به چشمای مظلوم و پراشکش زل زد.

-اینجوری نگام نکن...من فقط نگرانتم...مگه نمیخواستی یکی نگرانت باشه؟ فکر نمیکنی تو هم نسبت به کسی که نگرانت میشه یه کم مسئولی؟

سوهو حرفی نزد.

کریس اه ارومی کشید و با تردید دستش رو گرفت.

-فکر میکنی من حالم خوبه؟ دوست چندین و چند سالم...کسی که در حد خانوادم برام عزیزه...الان...حتی نمیدونم کجاس...اما بازم نگرانتم...وقتی بیهوش شدی حس کردم الانه که سکته کنم...خواهش میکنم واسه قلب منم که شده بذار این سرم لعنتی تموم شه بعد هرجا خواستی برو...

سوهو اروم سرش رو تکون داد و باعث شد کریس نفس راحتی بکشه.

-مرسی...

کریس زیرلب گفت. سوهو حرفی نزد.

-جاییت درد نمیکنه؟

کریس پرسید.

سوهو به دستش که هنوز تو دست کریس بود زل زد.

-همه جام درد میکنه. اونم خیلی خیلی!

کریس اروم خندید. سوهو به طور معصومانه و بچگانه ای صادق بود. حتی سعی نمیکرد ادای قوی بودن دربیاره. عین بچه هایی بود که زیرپوستی دلشون میخواد یکی لوسشون کنه اما واسه به زبون اوردنش خیلی مغرورن و فقط غیر مستقیم یه کارایی واسه جلب توجه میکنن.

دست سوهو رو اول فشار داد و بعد یهو به لباش نزدیک کرد وپشتش بوسید.

-خوب میشه زود...تو سرمت مسکن هست.

سوهو از حرکتش قرمز شد و تندی دستش رو عقب کشید.

کریس دوباره از حرکتش اروم خندید. حتی تو این شرایط گند هم سوهو میتونست علتی واسه لبخند زدن بهش بده.

سوهو لبش رو گاز گرفت و دوباره دراز کشید. کریس دوباره در سکوت بهش خیره شد.

-تو هم بخوای ...میتونی بخوابی...فقط به من نچسب!

سوهو غلت زد تا جا به کریس بده و در همون حالت زیر لب گفت. کریسم حتما درد داشت و سوهو ادم سنگدلی نبود.

کریس لبخندش رو خورد.

-باشه نمیچسبم!

کنار سوهو دراز کشید. یه دقیقه سکوت بود.

-کریس؟

سوهو در حالی که سعی میکرد صداش نشون نده که اشکاش دارن بی وقفه میچکن گفت.

-جانم؟

-بک طوریش نمیشه نه؟

سوهو زمزمه کرد و با دست ازادش صورت اشکی اش رو پاک کرد. کریس همونطور که به سقف خیره شده بود چند لحظه سکوت کرد و بعد بدون اینکه حرف چند لحظه پیش سوهو تو چشمش بیاد دستاش رو دور بدن گرم سوهو حلقه کرد و از پشت چسبوندش به سینه اش. حتی اگه صورتش رو نمیدید میدونست داره گریه میکنه و در کمال تعجب سوهو اعتراضی نکرد ، خسته تر و داغون تر از اعتراض کردن به چیزی بود که الان خودشم بهش احتیاج داشت،به بغل گرم!

-نه نمیشه!

جوابی داد که حتی خودش هم باورش نداشت.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

323K 119K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...
25.5K 2.8K 91
رفاقت ناب و پاک!♡ 🌻🌱Miss Aylar 🌱🌻
34.4K 3.1K 34
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
434K 81.2K 87
بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های معصوم بهش ابراز علاقه میکرد بهش اسون میگ...