••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

676K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 32🌗

9K 1.3K 223
By SilverBunny6104

-قربان!!!!

راوی چنان با شدت وارد اتاق شد که چان رو از جا پروند. افرادش محال بود درنزده بیان تو واسه همین فهمید باید موضوع مهمی باشه و تندی از جا بلند شد.

-چی شده؟

راوی نفس عمیقی کشید.

-ووبین زنگ زد الان.

ووبین کسی بود که مسئول انبار سیلور تاون بود. بعد از هر مهمونی همه چی رو منتقل میکردن به انباری که حدود چهل و پنج دقیقه با سیلور تاون فاصله داشت تا اگه یهو لو رفتن مدرکی جلو دست نباشه.

-چی شده؟

چان دوباره نگران پرسید.

-گفت بهش خبر دادن اعضای گروه سانگجون دارن میرن اون سمت...انگار میخوان کتکاری راه بندازن! بچه هامون اونجا کمن...اگه راست باشه ...

چان دندوناش رو روی هم فشار داد. نمیفهمید چرا حتی وقتی با بقیه کاری نداره بقیه دست از سرش برنمیدارن...

-برو همه رو جمع کن. پنج شیش نفر اینجا بمونن بسه...زور برمیگردیم...همین که بفهمن ماها همه ریختیم اونجا برمیگردن خودشون...به بچه ها هم بگو هرکی خواست فرار کنه جوگیر نشن بیافتن دنبالشون اونام یه بدبختایی مثل خودشون....فقط اون رییس احمقشون رو بگیرن بسه، ببینم فازش چیه یهو...

-شمام میاین قربان؟

راوی متعجب پرسید.

چان اخم کرد.

-از کی تا حالا من شماها رو میندازم جلو خودم قایم میشم؟

راوی خجالت زده سری تکون داد.

-ببخشید قربان.

-مهم نیس...برو.

راوی تند تند سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون زد. چان هوفی کشید و مردد چند لحظه نگاهش رو به کشوی میزش دوخت...اخر اما اسلحه اش رو برنداشت و اونم از اتاق زد بیرون.

یه راست رفت اشپزخونه.

-هیونگ؟

سوهو برگشت سمتش و کیونگ با دیدنش خیلی واضح اخم کرد و پشتش رو کرد. چان دوستش رو اذیت میکرد و کیونگ براش مهم نبود چان کیه، فقط فعلا حالش ازش بهم میخورد.

چان حتی متوجه نگاه و حالت کیونگ نشد.

-من دارم یه سر میرم انبار...یه مشکلی پیش اومده...باید برم کمک بچه های اونجا.

سوهو نگاهش نگران شد.

-دعوا؟

چان نفس عمیقی کشید.

-امیدوارم کار به اونجاها نکشه...فقط گفتم بدونی. چانگسو و راوی هم دارن باهام میان...شاید فقط چند نفر بمونن اینجا...یکی دوساعت دیگه برگشتیم...تو مشکلی نداری؟ باید برم کمک ووبین...اون همیشه اونجا دست تنهاس نمیخوام فکر کنه برام اهمیتی نداره و اینجور مواقع میکشم عقب...

سوهو پلک زد.

-نه چه مشکلی؟ شماها دارین میرین دیوونه بازی من مشکل داشته باشم؟

-اخه دست تنها میمونی...

سوهو خندید.

کسی که نیست.مگه میخوام چیکار کنم؟ مواظب خودتون باشین.

چان سر تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون.

-اخ جون خلوت میشه لازم نیست یه عالمه غذا درست کنم.

سوهو خوشحال دستاش رو زد به هم و کیونگ رو به خنده انداخت.

-اما بهرحال که باید درست کنم...

سوهو خودش دوباره گند زد به حال خودش.

کیونگ سری تکون داد.

-یه ربع بعد چان و افرادش همه رفته بودن و فقط پنج شیش نفری مصلحتی مونده بودن. اینو میشد از سکوتی که کل ساختمون رو گرفته بود فهمید.

-هیونگ...اینجا چه خبره؟

بک درحالی که چشماش پر ازتعجب شده بود اومد تو اشپزخونه.

-همه مردن؟

سوهو خندید.

-نه...یه مشکلی پیش اومده رفتن انبار.

-چه مشکلی؟

-نمیدونم...چان توضیحی نداد. گفت یکی دوساعت دیگه برمیگردن...بک برو بچه های خودمون رو جمع کن بیان اینجا با هم ناهار بخوریم تا من ناهاره اون چند نفری که موندن رو ببرم.

-چه مشکلی؟

بک نگران پرسید.

-کجا رفتن؟

-رفتن انبار...بیشتر نمیدونم خودمم...الکی نمیخواد بهونه واسه حرص خوردن پیدا کنیا!

بک لب و لوچه اش رو جمع کرد و نشست پشت میز. نگران چان شدن که دست خودش نبود.

-یاااا گفتم برو بقیه رو بیار!

سوهو داد زد.

بک پرید هوا.

-یا هیونگ چرا دعوام میکنی الکی؟ رفتم خو...

و مظلوم از اشپزخونه بیرون رفت و سوهو رو از رفتارش پشیمون کرد.

اولین کسی که طبق معمول پیداش شد کریس بود و سوهو زیر لب فحشی به بک داد که اول رفته اونو خبر کرده. الان دیگه نمیتونست به یه بهانه ای از اشپزخونه بزنه بیرون.

کریس سلام مختصری کرد و تکیه داد به کانتر.

-بقیه کجان؟

-رفتن انبار...یه مشکلی پیش اومده.

-چه مشکلی؟

-نمیدونم...

یعنی در واقع نمیخواست توضیح بده وگرنه میتونست یکم جزییات بده.

کریس سری به نشونه فهمیدن تکون داد.

چند لحظه سکوت بود و سوهو داشت دعا میکرد قبل اینکه کریس بزنه تو جاده خاکی یکی پیداش شه.

-میگم تو نمیخوای چیزی به من بگی؟

کریس پرسید و سوهو لباش رو بهم فشار داد و فحشی تو دلش به کریس داد. بهرحال اون هیچوقت دعاهاش مستجاب نمیشد.

-چی بگم؟

کریس ابروهاش رو بالا داد.

-من اعتراف کردم تو هم عین فشنگ از اتاق زدی بیرون! تازگی ها بیشتر از قبلم ازم فرار میکنی! معمولا بعد شنیدن اعتراف ملت فرار نمیکنن جنابه سوهو!

کریس با نیش باز گفت.

سوهو دندوناش رو روی هم فشار داد.

-شایدم نشنیدی چی گفتم...یا خودت رو به نشنیدن زدی...

سوهو بازم حرف نزد. کریس بازوش رو گرفت و چرخوندش سمت خودش. چشمای سوهو کمی از حالت عادی گشادتر شدن...یعنی در واقع قصد داشتن خیلی گشادتر از این حرفها بشن اما سوهو جلوشون رو گرفت. داشت به خودش یاد میداد که کارای کریس روش تاثیر نذاره چون حس میکرد داره زیادی تحت تاثیر قرار میگیره و طبیعی بود که نگران بشه.

کریس دستاش رو دو طرف بدن سوهو روی کانتر گذاشت تا گیرش بندازه.

-یه جواب کوچولو انقدر وقت نمیبره! یا اره یا نه! البته بگی نه هم من ول کن قضیه نیستم اما بهرحال میخوام بدونم.

کریس خونسرد گفت.

این خونسردی لعنتی اش واقعا سوهو رو حرصی میکرد. چون خودش هیچوقت نمیتونست خونسرد باشه، حتی وقتی ادای خونسردی درمیاورد داشت از تو خودخوری میکرد.

نفس حبس شده اش رو اروم بیرون داد. خودشم میدونست باید یه چی بگه اما نمیدونست چی...

کریس بیشتر خم شد سمتش.

-دیگه واقعا الان باید یه چی بگی چون داری بهم فکر و خیالای اضافی میدی با این سکوتت...

سوهو اخم کوچیکی کرد و گیج نگاش کرد. تازه وقتی نگاه کریس رو خیره به لباش دید متوجه منظورش شد.

-جواب میدی یا کار دیگه کنم؟

سوهو دستش رو گذاشت روی سینه کریس و یه کم بین خودشون فاصله انداخت.

-چی بگم خوب؟ نمیدونم ...واقعا نمیدونم...گیجم کردی!

کریس لبخند زد.

خوبه...همین که گیجت کردم هم خوبه...چون خودمم اولش گیج بودم...

سوهو فقط نگاش کرد.قلبش داشت تندتند بخاطر کریس میزد و خودش میدونست گیج بودن فقط یه بخش کوچیک قضیه اس که سوهو داره سعی میکنه پشتش قایم شه.

با صدای سرفه مصلحتی یکی کریس با نارضایتی ازش فاصله گرفت.

کای همراه بک و کیونگ با نیش های باز اومدن تو اشپزخونه. قشنگ معلوم بود چند دقیقه ایه که رسیدن اما اعلام حظور نکردن. سوهو با حرص نگاهی به کریس که خیلی شیک و بیخیال پشت میز نشسته بود کرد و سرگرم اماده کردن میز شد.

چند دقیقه بعد همونطور که سوهو میخواست همه پشت میز جمع بودن.

-میگم هیونگ...کی برمیگردن؟

کای پرسید.

-یکی دو ساعت دیگه...

سوهو بی حوصله گفت و یه بشقاب رو داد دست کیونگ.

-اخه یهو چی شد...؟ تو نمیدونی؟

سوهو هوفی کشید.

-کای!

سعی کرد لبخند بزنه.

-من در چند ماهه گذشته بار اوله که قبل سیر کردن شکم یه لشکر ادم میخوام خودم اول غذا بخورم.بذار در ارامش بخورم باشه؟

-راست میگه دیگه! کوفت کنید ساکتم باشید....

کای با تعجب به کریس نگاه کرد و بعد به سوهو.

-بخور...بخور...

با شرمندگی گفت.

بک و کیونگ به هم نگاهی انداختن و سعی کردن خنده اشون رو بخورن.

-عین مامان باباها....

-خفه بک!

سوهو توپید بهش.

-انقدر با کریس گشتی بی ادب شدی!

بک با پوزخند گفت.

کیونگ و بک اینبار دیگه نتونستن تحمل کنن و زدن زیر خنده.

سوهو چشم غره ای بهشون رفت.

-هرکی تا یه ثانیه دیگه در حال کوفت کردن نباشه از این به بعد خودش باید غذا درست کنه!

همین کافی بود که همه قاشق به دست شن.

سوهو نفس راحتی کشید. چند دقیقه بعد فقط صدای خوردن قاشقا به بشقاب شنیده میشد. بک وکیونگ هم چنان داشتن حالتای سوهو و کریس رو تماشا میکردن و کای هم با اینکه هنوز حس میکرد یه مشت به کریس بدهکاره نمیتونست جلو خودش رو بگیره و نسبت بهشون بی تفاوت باشه.

تا اینکه یه دفعه صدای بلند کوبیده شدن چیزی باعث شد همه از جا بپرن.

-این دیگه چی بود؟

بک با گیجی گفت.

-انگار یه چی خورده باشه به در!

کریس گفت.

-در کجا؟ در ورودی؟

سوهو پرسید.

-میرم چک کنم!

کریس بلند شد و بدون اینکه منتظر حرفی بمونه از اشپزخونه زد بیرون.

-یعنی چان اینا برگشتن؟

سوهو پرسید.

-خوب عین ادم بیان.این چه طرزشه! انگار که بخوان درو بشکونن!

کای با تعجب گفت.

بک اومد بره سمت در که کای شونه اش رو چسبید.

-صبر کن کریس بیاد.

-اخه...

حرف بک تموم نشده بود که کریس دوید تو اشپزخونه. رنگش پریده بود.

-چی شده؟

-قایم شین.

-چی؟

-میگم قایم شین....یه عده اومدن...نمیدونم کین...اما انگار منتظر بودن چان و افرادش برن. با ماشین رفتن تو در و الان تو سالن با اون افراد چان درگیرن...قایم شین فقط...

همه مات و مبهوت زل زدن بهش.

-زود باشین!

کریس رسما نعره زد.

بک با رنگ پریده دست کیونگ رو چسبید و همه دویدن سمت در اما هنوز حتی وسط راهرو نرسیده بودن که یهو حدود پنج نفر ادم جلوشون سبز شدن.

-به به ببین چه زود پیدا شد!

پشت بک با صدایی که شنید لرزید.

هیون مین نیشخندی زد.

-مارو نمیبینی خوش میگذره عروسک کوچولو؟

از لحنش بک حس کرد زخم کف دستش داره تیر میکشه.

این منطقی نبود! هیون مین واسه خودش گروه درست کرده بود؟ افرادش که ولش کردن و پیش چان موندن...پس چطور ممکن بود؟

-وای که رییس وانگ چه خوشحال شه وقتی تو رو بندازم بغلش!

اگه رنگی تو صورت بک بود با این حرف هیون مین پر کشید. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد جواب سوالش رو گرفته بود.

-اونی که میخواستیم پیدا شد...بقیه مهم نیستن...بیاریدش تا زودتر بریم. الانه که برگردن.

افرادی که دور هیون مین بودن هجوم اوردن سمتشون. یعنی در واقع سمت بک.

کریس و کای بدون ذره ای مکث باهاشون درگیر شدن.

-چرا وایسادی؟ ببرشون!!!

کریس داد زد. سوهو با رنگ پریده چرخید سمت بک و کیونگ و سعی کرد وادارشون کنه راه بیافتن.

اما بک دستش رو کنار زد و دوید سمت کریس و اونم با یکی از افراد هیون مین درگیر شد.

کای بعد از چند لحظه کلنجار تونست از پس یکی اشون بربیاد. نگاهش رو وحشت زده به اطراف چرخوند. حتی سوهو و کیونگ هم درگیر شده بودن. نمیدونست چیکار کنه...واقعا برای اولین بار در عمرش نمیدونست چیکار کنه.

کریس لگد اخری رو کوبید تو شکم مرد جلوش و رفت سمت سوهو که از شانس بدش گیر هیون مین افتاده بود، میدونست بک حداقل در این حد از پس خودش برمیاد. همین الانشم با اینکه طرف دوبرابرش هیکل داشت هنوز بهش نباخته بود و درگیر بودن.

حرکت کریس باعث شد کای که بین کمک به بک و سوهو و کیونگ گیج میزد کارش اسونتر شه.

دوید سمت کیونگ و بعد چند لحظه درگیری یه نفر دیگه هم به جمع ادمای روی زمین اضافه شد.

-ببرش!

بک که تمام مدت داشت کیونگ رو نگران نگاه میکرد با هر مصیبتی بود گفت. کای لازم نبود دوباره بشنوه مچ کیونگ رو گرفت و با وجود تمام تقلاهای کیونگ کشیدش دنبال خودش. کای به هر مصیبتی بود تا دم اتاق خودش کیونگ رو دنبال خودش کشید و بعدم به زور کشوندش تو اتاق. کیونگ هنوزم داشت تقلا میکرد. چطور میتونست قایم شه وقتی دوستاش اونجا داشتن کتک میخوردن. با تمام وجود داشت سعی میکرد دستش رو ازاد کنه. کای دستاش رو دور کمر کیونگ از پشت حلقه کرد و تقریبا از جا بلندش کرد. کیونگ شروع کرد تو هوا لگد انداختن تا کای رو منصرف کنه. کای کشیدش سمت در حموم و با پا درو باز کرد.کیونگ رو انداخت تو حموم.

کیونگ سعی کرد از جلوی در هلش بده کنار اما کای دوباره محکم هلش داد عقب. چند لحظه به چشمای اشکی کیونگ خیره شد.

-ببخشید نمیتونم بذارم اونجا باشی...برمیگردم.

و درو درمقابل چشمای پراشک و وحشت زده کیونگ کوبید به هم و قفل کرد. از اتاق دوید بیرون و در اونجا رو هم قفل کرد و کلید رو چپوند تو جیبش و دوید جایی که درگیر شده بودن اما دیگه اثری از درگیری یا ادمای روی زمین افتاده نبود. با رنگ پریده اطراف رو نگاه کرد.

-سالن...

زیر لب گفت و هجوم برد سمت ته راهرو.

بک با ارنج دستش ضربه محکمی نثار چونه کسی که از پشت نگهش داشته بود کرد. جوری که صدای به هم خوردن دندوناش رو شنید. حلقه دستای مرده پشت سرش از دور کمر بک رها شد. بک به سرعت چرخید و با زانوش یه ضربه دیگه کوبید تو جای حساس طرف و باعث شد یارو ناله کنه و خم بشه که البته اشتباهش بود چون اینبار ارنج بک با تمام قدرت پشت گردنش فرود اومد و پخش زمینش کرد.

درسته هیکلی نبود اما فرز بود و نقطه های حساس رو بلد بود. اما حس پیروزی اش خیلی طول نکشید. درست مثل حس پیروزی توی راهرو که قبل اینکه حتی هضمش کنن یه لشکر جدید از افراد هیون مین دوره اشون کردن و کشون کشون اوردنشون سالن.

نگاه وحشت زده اش اطراف رو دور زد. هیون مین داشت با نیش بازی که به خاطر پارگی کنار لبش حتی کریه تر هم شده بود نگاش میکرد. سوهو و کریس کف زمین افتاده بودن...همینطور اون چند تا افراد چان که بک فقط از روی قیافه اشون میشناختشون.

-خوب اقا کوچولو...خیلی خوب جنگیدی! به رییس میگم چقدر عروسکش شجاع بود! حالا ناز نکن بیا بریم. به نظرت ازت که خسته شد میذاره منم یه دور باهات بازی کنم؟

بک دندوناش رو روی هم فشار داد.

-محال بود بذاره بی دردسر به خواسته اشون برسن.

هیون مین پوفی کشید و به یکی از غول تشنای کنارش اشاره کرد که بک رو بگیره. طرف خیلی راحت چند تا لگد بک رو جاخالی داد و از پشت بک رو چسبید و کاملا از روی زمین بلندش کرد.

بک شروع کرد تو هوا لگد انداختن...دیگه الان واقعا ترسیده بود. از کتک خوردن نمیترسید اما از هیون مین میترسید... و حتی بیشتر از اون از وانگ...از بلایی که اگه میبردنش سرش میومد.

-ولم کن عوضی ...ولم کن....

فقط داد میزد.

کریس هنوز سعی داشت از جاش بلند شه اما با لگد دیگه ای که تو کمرش خورد تلاشش بی فایده موند.

-چان....

بک بی اراده داد زد.

-چان....چانی ...

تو هوا لگد مینداخت و داد میزد.

نمیدونست چرا کریس یا کای یا یکی از کسایی که هستن رو صدا نمیزنه و جاش داره کسی رو که حتی نیست صدا میکنه. کاملا بی اراده بود.

کای با دهن باز جلوی در سالن وایساده بود. کسی هنوز متوجه اش نشده بود. نگاهش روی کریس و سوهو چرخید و بعد رسید به بک که میون دستای نوچه هیون مین تقلا میکرد و چان رو صدا میکرد.

باید کمکش میکرد...واسه دوستی اشون...واسه هیونگش... واسه هیونگ احمقش که مطمئن بود هنوزم عاشق بکه!

بدون یه لحظه تردید هجوم برد سمت نوچه هیون مین اما حتی به چند قدمی اش نرسید.

انگار صحنه اهسته شده بود. بک دست از تقلا برداشت و با چشمای گشاد و پر از اشک به دست هیون مین که یه چاقو رو تا دسته کرده بود تو پهلوی کای خیره شد.

قطره های خون میچکیدن رو زمین...

بک دوباره مقصر شده بود...دوباره واسه بک بی ارزش یکی اذیت شده بود...همه دوستاش به خاطر اون تو خطر افتاده بودن...اگه اون اینجا نبود الان هیچکس زخمی نبود...

دیگه تقلا نکرد. هیون مین خیلی خونسرد چاقوش رو از بدن کای کشید بیرون.

-فکر کنم واسه تو یکی سیلور ازم تشکر کنه! اخه تا جایی که میدونم به خونت تشنه بود!

با پوزخند گفت.

چرخید سمت افرادش.

-بریم دیگه....

و چند لحظه بعد همه از سالن زده بودن بیرون، همراه بکی که دیگه اصلا تقلا نمیکرد.

صدای لاستیک مایشنا از دور شنیده میشد. کریس با هر مصیبتی بود خودش رو بالا کشید. وحشت زده به سوهو و بعد به کای نگاه کرد. هیچکدوم تکون نمیخوردن.هر کدوم افراد چان هم یه گوشه افتاده بودن. دستاش عین چی میلرزیدن.... چان هنوز خبر نداشت...هیچکس فرصت نکرده بود وسط اون گیر و دار بهش اطلاع بده که همه اینا یه نقشه بوده.

تو جیباش دنبال گوشیش گشت و با بدبختی بیرونش کشید. بدون معطلی شماره چان رو گرفت.

بعد دوتا بوق جواب داد.

-چی شده؟ یه ساعت من نباشم نمیتونید اونجا رو اداره کنید؟

چان سریع گفت.

کریس سرفه ای کرد و خونی که تو دهنش جمع شده بود رو تف کرد.

-برگردین سیلورتاون.

-خودمون داریم برمیگردیم...هیچ خبری نبود ...یعنی اون خبرچین احمقو...

-حمله کردن اینجا.

کریس پرید وسط حرفش.

-چـ...چی؟

-فقط برگرد...سریع...نمیدونم چیکار کنم...همه...

-دارم میام.

چان قطع کرد.

کریس نفس زنون دوباره به سوهو نگاه کرد و شماره گرفت و اینبار دکتر خبر کرد. گوشیش رو کرد توی جیبش و رفت سمت سوهو درحالی که نگاهش روی کای بود. سر سوهو رو روی پاش گذاشت و موهاش رو از روی پیشونی اش کنار زد.تمام صورت سوهو پر کبودی و خون مردگی شده بود.

جلوی چشمای خودش سوهو تا جایی که بیهوش شده بود کتک خورده بود و نتونسته بود کاری کنه...

جلوی چشمای خودش بک رو برده بودن و نتونسته بود کاری کنه...

حس مرگ داشت...

دست برد زیر بدن بی حس سوهو و با هر مصیبتی بود بلندش کرد بعدم اروم تکیه اش رو داد به دیوار و کشون کشون رفت سمت کای. بلیزش رو دراورد و محکم فشار داد روی زخم پهلوی کای. کای ناله بلندی کرد. کریس دندوناش رو روی هم فشار داد.

-خوبی؟

کای داشت نفس نفس میزد.

-عجب سوال خوشگلی پرسیدی...

بین نفس نفساش گفت.

کریس شرمنده سری تکون داد.

-دکتر میاد یه کم دیگه...

-بردنش...

کای نالید. معلوم نبود جمله اش سوالیه یا خبری...

کریس دندوناش رو فشرد روی هم.

-بردنش...

زمزمه کرد.

-هیونگم...

کریس به سوهو نگاهی کرد.

-بیهوشه...خیلی کتک خورد.

کای با حرص نفس پرصدای دیگه ای کشید. کریس دوباره بلیزش رو فشار داد روی زخم.

-فااااکککک....لعنت بهت.

کای ناله کرد.

-باید اینجوری کنم...

کریس شرمنده توضیح داد.

-میدونم...

کای بی حال گفت.

-منم باید فحش بدم...

-چان تو راهه...

-کاش هیچوقت نرسه.

کای درحالی که با چشمای بی روح زل زده بود به سقف بلند سالن گفت.

-دوباره ناامیدش کردم...

-نکردی...

کریس همینطور که بلیزش رو روی زخم کای جابه جا میکرد گفت.

کای ناله خفیفی کرد.

-چرا کردم...عشقش رو بردن...منم هیچ گهی نخوردم...

-تلاشت رو کردی...

کریس زیرلب گفت.

-یه تلاش بی فایده...

-مهم اصلشه...چان پسش میگیره...

کای حرفی نزد و روش رو چرخوند تا کریس قطره اشک گوشه چشمش رو نبینه.

انتظار تا برگشتن چان واقعا کشنده بود. کریس همینطور که بلیزش رو روی زخم کای فشار میداد با چشمای نگران زل زده بود به سوهو. میترسید کای رو تنها بذاره. ناله هاش بیشتر شده بودن و پیشونی اش خیس عرق بود. بلاخره دوباره صدای لاستیکای ماشین رو از دور شنید و چند لحظه بعد چان و یه لشکر از ادماش دویدن تو. قدمای چان به نزدیکی کای که رسیدن اروم شد. با رنگ پریده نشست کنار کای رو زمین.

-چـ...چی شده...

-چاقو خورده. دکتر تو راهه...

چان با رنگ پریده مات زل زده بود به کای که دیگه حالش انقدر داغون بود که حتی متوجه رسیدن چان نشده بود.

-خوب میشه دیگه نه؟

چان وحشت زده از کریس پرسید و با چشمای نگرون خیره شد بهش.

کریس نگاش کرد. در این لحظه چان عین یه بچه که نگران داداششه به نظر میرسید نه سیلور.

-اره...خوب میشه.

با اینکه اطمینانی نداشت خیلی جدی گفت.

نگاه چان افتاد به سوهو و رنگ پریده اش پریده تر شد.

-هیونگ!

داد زد و دوید سمتش.

دستش رو گذاشت روی شونه های سوهو و خیره شد به صورتش.

-هیونگ ...

دوباره صداش کرد.

-دکتر تو راهه...بیهوش شده...خیلی زدنش...

چان دستی لای موهاش کشید و گیج و منگ بلند شد. نگاهش چرخید اطراف...

یعنی بک حتی تو این شرایط هم ازش قایم شده بود؟

-بک کجاس؟

نتونست جلو خودش رو بگیره و پرسید. قلبش داشت از استرس میترکید.

کریس لباش رو روی هم فشار داد.

-نشنیدی چی گفتم؟ میگم بک کو؟

کریس به دست غرق خونش که روی زخم کای بود خیره شد.

-بردنش...

-چی؟

چان با گیجی پرسید.

-اونایی که اومده بودن اینجا افراد وانگ بودن...هیون مین هم باهاشون بود...اومده بودن بک رو ببرن...همش نقشه بود.

دقیق سی ثانیه طول کشید تا مغز چان تونست حرفای کریس رو تحلیل کنه.

بک رو برده بودن...

بک اش رو برده بودن...

خرگوشش رو برده بودن...

برای یه لحظه حس کرد ممکنه بیافته زمین. چشمش بین افرادش که همه گیج و مات داشتن تماشاشون میکردن چرخید. الان حتی نمیتونست راحت واکنش نشون بده...

بک رو بردن...

بک رو بردن...

این جمله تو سرش بالا و پایین میشد.

با صدای بهم خوردن در اهنی سکوت سالن دوباره شکست.

دکترشون با قدمای عجله ای دوید تو و دوتا از دستیاراش هم دنبالش دویدن.

راوی با چندتا داد همه رو پراکنده کرد اما چانگسو تمام مدت وایساده بود و به صورت رنگ پریده چان که داشت کارای دکترشون رو تماشا میکرد ،خیره بود.

-خوب میشه؟

چان اروم پرسید.

دکتر سر تکون داد.

-اره.

-خوب میشه؟

از دستیارش که داشت سعی میکرد سوهو رو به هوش بیاره دوباره همون سوال رو پرسید.

-اره قربان.

چان سری تکون داد و با قدمایی که روی زمین میکشید از سالن زد بیرون...

حتی نمیدونست وانگ محل اقامتش و پاتوقش کجاست...

بک از وانگ میترسید...از هیون مینم میترسید... الان اونجا تنها بود و میترسید و چان نبود که ارومش کنه...

بیرون سالن چند لحظه بی حرکت وایساد و بعد یه دفعه مشتش رو روونه دیوار کرد. هیچوقت اهل این دراماتیک بازی ها نبود اما چنان گیج بود و بی حس شده بود که لازم بود یه چیزی رو حس کنه، حتی اگه اون چیز درد باشه.

چندتا نفس عمیق کشید...مشتش زق زق میکرد... حالا داشت یه چی حس میکرد. اون جمله لعنتی دیگه تو سرش تکرار نمیشد.

از فکر اینکه بک رو اذیت کنن داشت دیوونه میشد...چرا وقتی بک التماسش کرد از اینجا برن ،نبردش؟ چرا گذاشت بین اشون فاصله بیافته؟

حالا چطوری پیدات کنم لعنتی...؟

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

Continue Reading

You'll Also Like

323K 119K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...
32.5K 4K 11
[تکمیل شده] 🍆🍑 داستان تصویری+ ترجمه پارت 117 رمان استاد تعالیم شیطانی با ویرایش و تنظیم حرفه ای. توجه! 🔞دارای صحنات +18 می باشد. این فیکشن شامل ت...
12.5K 2.6K 21
[کامل شده] «پس بیا با هم بدبخت بشیم آقای وانگ!» این حرف رو شیائو جانی زد که می‌خواست مالک جدید واحد ۸ بشه و جای ییبوی مشکل‌ساز رو توی اون مجتمع پر کن...
5.1K 1.5K 20
عنوان فیک: Our Strange Necklace کاپل: ییجان ژانر: درام-اجتماعی، علمی-تخیلی، رمنس تعداد چپتر: 20 روزای اپ: دوشنبه/جمعه نویسنده: Ptfm5 ادیتور: Lynn ا...