••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 19🌒

10.6K 1.3K 349
By SilverBunny6104

کیونگ تیکه ای از سوسیس توی دستش رو کند و پرت کرد وسط استخر و با لبخند نگاهش رو به هاسکی خوشگلی دوخت که حالا با اینکه لنگ میزد داشت راه میرفت. اون و کای لبه استخر نشسته بودن و داشتن سعی میکردن با استفاده از غذا سگه رو وادار کنن راه بره. چون براساس اطلاعاتی که کیونگ نمیدونست کای از کجاش دراورده باید راه میرفت تا زودتر خوب شه.

کیونگ یه تیکه دیگه سوسیس پرت کرد و سگه دوید سمت دیگه استخر.

-میگم... چرا اسم براش نمیذاری؟

کای پرسید و کیونگ نگاش کرد.

-الان یه جورایی مال توئه... نه در واقع مال منم هست! منم زحمت کشیدم.

کای با نیش باز گفت.

-باید براش اسم بذاریم.

کیونگ خنثی نگاش کرد. دلش میخواست بگه جنابعالی همونی بودی که میگفتی تا صبح هم دووم نمیاره.

کای گردنش رو کج کرد و متقابلا خیره شد به کیونگ.

-میدونم این نگاهات خیلی پرمعنیه ها! اما من خنگتر از این حرفام، الکی تلاش نکن...

کیونگ سری تکون داد و باز چرخید سمت استخر.

-شیرکاکائو چطوره؟

کای پیشنهاد داد.

کیونگ اول فکر کرد کای داره جوک میگه. اخه کی اسم سگش رو میذاشت شیر کاکائو؟؟؟؟

اما با دیدن قیافه کای پی برد که جدی بوده.

-خوب نیگا رنگش سفید قهوه ایه دیگه!

کای توضیح داد.

کیونگ حس میکرد لازمه سرش رو بکوبه یه جا تا حق مطلب ادا شه.

برگشت و یه نگاه عاقل اندر سفیه یه کای کرد و سر تکون داد.

-تازه معناهای دیگه ای هم پشتش داره!

کای با نیش باز گفت.

کیونگ که بعید میدونست مغز دوگرمی کای بتونه تا حد معناهای عمیق پیش بره, پوفی کرد.

-اگه مخالفی، اسم پیشنهاد بده اگه نه میشه شیرکاکائو!

کیونگ با درموندگی نگاش کرد. واقعا سگه رو دوست داشت و نمیخواست همچین اسم احمقانه ای روش بذاره. به جیب کای اشاره کرد.

کای یکی از ابروهاش رو به حالت سوالی بالا برد.

دوباره اشاره کرد.

کای پوزخند زد.

-اهان گوشیم؟ ساری نیست پیشم.

کیونگ دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و لگدش رو برای بار هزارم تو این مدته روونه ساق پای کای کرد.

کای خیلی خونسرد جاخالی داد. دیگه عادت کرده بود و حتی لازم نبود ببینش ،میدونست کی ممکنه لگد بندازه.

کیونگ با لب و لوچه اویزون چرخید سمت استخر و تو دلش چندتا فحش ابدار نثار کای کرد.

-خوب از اونجایی که تو پیشنهادی ندادی اسمش میشه همون شیرکاکائو! خیلی هم بهش میاد. هرکی هم اعتراض داره میتونه سکوت اختیار کنه.

کای خیلی خونسرد با همون پوزخند همیشگی اش که ویژگی خاص صورتش بود گفت.

کیونگ با ناراحتی بقیه سوسیس رو پرت کرد تو استخر و پا شد. کای به قیافه گرفتش نگاهی کرد. یه کم از اینکه ناراحتش کرده بود پشیمون شد. کیونگ همینجوریشم بیشتر مواقع ناراحت به نظر میرسید... اما به خودش اطمینان داد که داره کار درستی میکنه و سمت دیگه رو نگاه کرد.

-همینه چشم گشاد! مظلوم باشی سوارت میشن. یاد بگیر از حقت دفاع کنی .

خونسرد از جاش بلند شد.

کیونگ پشتش رو بهش کرد و راه افتاد بره. شیرکاکائو (واقعا اسمش شد شیرکاکائو -_-) متوجه رفتن کیونگ شد و شروع کرد به پارس کردن. این چند روزه به خاطر محبتای کیونگ بهش، اونو صاحب خودش تلقی میکرد. کیونگ نگاه دیگه ای بهش انداخت و با سری که پایین انداخته بود راهی شد بره. کای نگاهش رو به هاسکی بیچاره که سعی داشت از استخر بپره بیرون اما به خاطر پاش نمیتونست دوخت.

-اروم باش رفیق! برمیگرده.این لوس بازیا چیه؟؟؟

شیرکاکائو محل سگم(؟!) بهش نداد و به پارس کردنش ادامه داد.

-خیلی ممنون! یعنی من بودم یواشکی برات دامپزشک اوردما نکبت!

جوابش چندتا پارس دیگه شد.

-اوکی تو هم واسه ما ناز کن!

کای با حرص گفت و لگدی رو هوا واسه سگ بیچاره انداخت و اونم راه افتاد برگرده.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ 

سوهو فین فینی کرد و با پشت استینش چشاش رو پاک کرد. اخه چرا باید اون کسی میشد که مسئوله غذای یه مشت ادم عوضیه؟ با حرص اخرین پیاز رو هم خرد کرد و چاقو رو چنان کوبید رو کانتر که حس کرد کانتر ترک برداشت. دوباره استینش رو کشید یه چشاش و راه افتاد سمت گاز. باید یه بار تو غذاها سم میریخت تا از شر همشون راحت شه! البته خودشم میدونست از این عرضه ها نداره و الکی داره تو کله اش شاخ شونه میکشه. یعنی در واقع دلش رو نداشت، عرضه سمت دیگه قضیه بود.

ماهیتابه رو هم کوبوند روی گاز و با لب و لوچه اویزون سعی کرد حواسش رو بده به اشپزی اما فکرش پیش چان بود. میتونست از صدای خوشحال دونگ سنگش از پشت گوشی بفهمه یه خبرایی هست. صادقانه براشون خوشحال بود اما این به این معنی بود که سوهو تنهاتر از قبلم میشد. کاش میتونست قید چان رو بزنه و از اینجا بره و یه جای جدید یه زندگی جدید شروع کنه. شاید همه چی فرق میکرد اگه میرفت... اما میدونست اصلا تحمل دل کندن از چان رو نداره. اون همه کسش بود. برادرش ،مادرش، خواهرش ،پدرش... همه کس.

داشت بدبختی هاش رو تو کله اش بالا پایین میکرد و مواد داخل ماهیتابه رو بی حواس هم میزد که یهو انگشت کوچیک اش کشیده شد به کنار ماهیتابه. هیسی کشید و یه کم پرید عقب.

-چی شدی؟؟؟

مات سر جاش موند اما طول نکشید. دیگه اینبار واقعا رو اعصباش کنترل داشت. چرخید سمت کریس.

-چیکار داری اینجا؟

کریس دستاش رو روی سینه اش گره کرد.

-دستت رو سوزوندی؟

-به تو چه! میگم اینجا چه غلطی میکنی؟

-اشپزخونه اس اینجا! نمیشه که نیام!

کریس اروم توضیح داد.

-چرا میشه، خیلیا نمیان.

-من دلم میخواد پس میام.

سوهو با دهن نیمه باز خیره شد بهش. باورش نمیشد کریس روش میشه بازم باهاش کل کل کنه.

-تا وقتی تو اینجایی میام، بعدم هرجا بری میام اونجا!

سوهو با گیجی پلک زد.

-منـ... منظورت چیه؟

-من اشتباه کردم خودم هم اینو میدونم. تو هم میگی ازم متنفری، منم دلم نمیخواد کسی ازم متنفر باشه... اونم یکی عین تو! یکی عین تو از ادم متنفر باشه انگار یه لشکر ادم ازت متنفرن. اینقدر میام تا ببخشیم.

سوهو پوزخند زد.

-و اگه نبخشیدم چی؟

-عیبی نداره عزیزم من صبرم زیاده!

کریس خونسرد گفت و پشت میز ولو شد.

سوهو با گیجی و حرص بهش زل زد.

-نمیبخشم مطمئن باش...محاله ببخشم!

-باشه نبخش... من کار خودم رو میکنم...بخوام کاری نکنم خل میشم.

-لازم نیس حتما جلو چشم من باشیا! خوشت میاد اذیتم کنی؟

کریس لبخند سردی زد.

-نه ذره ای خوشم نمیاد اذیتت کنم اما ادما کارای احمقانه زیاد میکنن, منم دیگه اب از سرم گذشته...

-خواهش میکنم دست از سرم بردار...

سوهو با درموندگی نالید. کریس نگاهش رو چند لحظه ای روی صورت مهتابی رنگ سوهو دوخت.

-متاسفانه از اون روز تا حالا فاصله گرفتن ازت به طور عجیبی سخت شده... اگه میخوای از دیدنم کمتر اذیت شی زودتر ببخشم...اون وقت دیگه ببینیم حرص نمیخوری.

-ببخشمت میری؟

سوهوسریع پرسید. حاضر بود همچین دروغی بگه تا از شر کریس راحت شه.

کریس به میز خیره شد.

-نه... ببخشیم دلایل بیشتری برای موندن بهم میدی.

سوهو با دهن نیمه باز ناشی از گیجی به نیم رخش خیره شد.

-از... ازت متنفرم.

با حرص گفت و پشتش رو کرد به کریس.

-اوکی... تنفر از بی تفاوتی بهتره. مشکلی ندارم. مواظب دستت هم باش.

-خفه شو!

سوهو با حرص زیر لب گفت.

-باشه.

سوهو درحالی که لباش رو گاز گاز میکرد دوباره خیره شد به ماهیتابه.

از شدت عصبانیت و ناراحتی حالت تهوع داشت, اون هیچوقت نتونسته بود درست عصبانیتش رو بروز بده. همیشه میموند تو وجودش و روی حال فیزیکی اش تأثیر میذاشت. مثل الان که حس میکرد میخواد همه اون عصبانیت و حسای گند رو بالا بیاره. نبض روی شقیقه اش میزد و سرش داشت تیرای کوچیکی میکشید. کاش کریس همه چی رو فراموش کرده بود. سوهو حاضر بود تا ابد تظاهر به دوستی با کریس کنه اما کریس دست از تلاش برای عوض کردن نظرش برداره. یه جورایی این وضع بین خودش و کریس بهش حس ناامنی و بی قراری میداد.

نگاهش رو ثابت کرد به ماهیتابه و سعی کرد فکر کنه کریس هم یکی از وسایل اشپزخونه اس. اما زیاد فایده نداشت چون کریس خیلی وول میخورد و به طور واضحی هم زل زده بود بهش. میتونست سنگینی نگاهش رو حس کنه.

-واقعا اینکه روت میشه هنوز جلوی چشم من پیدات شه گواه اینه که چه ادم بی شعوری هستی!

سوهو درهمون حال گفت.

کریس تلخندی زد.

-روم نمیشه واقعیت اش! اما چاره ای ندارم... ادم باید با اشتباهاتش روبرو شه, فرار کردن ازشون چیزی رو درست نمیکنه.

سوهو با حرص قاشق چوبی تو دستش رو کوبید تو ظرف.

-این به اصطلاح اشتباه جنابعالی ادمه و نفس میکشه! فکر نمیکنی باید نظر اونم مهم باشه!؟؟؟

-من نگفتم تو اشتباهمی گفتم کارم اشتباه بوده!

کریس زیر لب گفت.

سوهو چرخید سمتش.

-منظورت چیه؟ یعنی پشیمون نیستی که منو درگیر این مسخره بازیات کردی؟؟؟ خوشحالی که اینجوری گند زدی به بار اولم؟

چشای کریس گشاد شد. بار اولش....به دستاش خیره شد.

-چرا... اما از اینکه تو بودی پشیمون نیستم... شاید اگه هرکس دیگه ای اونجا بود اون اتفاق اصلا نمیافتاد. نه اینکه از درگیر کردنت یا سواستفاده ازت خوشحال باشم...فقط دارم سمت خودم از قضیه رو میگم.

سوهو وا رفت. منظور کریس رو درک نمیکرد. یعنی چی که چون اون بود اون اتفاق افتاده بود...؟

-یعنی چی الان این حرفت؟

کریس به دستاش خیره شد.

-من... من فکر کنم ازت خوشم میومد... یعنی خوشم میاد.

سوهو چشاش گشاد شد.

-جوک میگی؟ مگه چند وقته منو میشناسی؟ تازه جنابعالی مگه عاشق بکهیون نیستی؟

کریس نفس صداداری کشید.

-چرا... یعنی انقدر عاشقش بودم که نمیدونم دوست نداشتنش دیگه چه شکلیه...انگار دوست داشتنش یه بخشی از وجودم شده... اما تو... من وقتی بکهیون بود توجه ام به هیچکس دیگه ای جلب نمیشد، تمام این سالها فقط نگام روی اون بود،کلا ادم تک بعدی ایم تو روابط...از اونا که عمرا قابلیت خیانت داشته باشن چون تمام انرژی اشون صرف اون یه نفر خاص میشه... اما تو توجه ام رو جلب کردی ، با اینکه نمیدونم چجوری و اون شب... من بخاطر مشروب اون حس برام تشدید شد... من ادم هرزه ای نیستم... شاید اینجوری فکر کنی پیش خودت اما اگه ته سرم ازت خوشم نمیومد محال بود سمتت بیام.

سوهو پوزخند زد.

-اگه فکر کردی این اراجیف نظر منو عوض میکنه کور خوندی! فکر کردی من یه بچه کوچیکم که بتونی با این حرفها خامم کنی؟؟ شاید یادت نیاد اما تو اون شب من رو بکهیون فرض میکردی!میدونی چه حسی داره جای یکی دیگه تنبیه شی و بعد هم نتونی درست درمون ناراحت باشی چون اون ادم خیلی برات عزیزه و خوشحالی که این بلا سره اون نیومده؟؟! من تا این حد احمقم که یه بخشی از وجودم خوشحاله که بک اونجا نبود... حالا فکر کردی چون میگی شاید یه حسایی به من داشتی من باید خوشحال شم؟

-نه توقع ندارم خوشحال باشی... اما من سعی خودم رو میکنم که نظرت رو عوض کنم.

سوهو زهرخندی زد و گفت :

-موفق باشی!

کریس حرفی نزد. حرفاش ته کشیده بود. از حرفای سوهو حس سرما میچکید. شاید اگه این اشتباه رو نکرده بود یه روزی بین اون و سوهو یه شانسی بود. اما خودش همه چی رو خراب کرده بود. اما خوب اون ادم صبوری بود. اگه این همه مدت واسه عشق بکهیون صبر کرده بود میتونست یه مدت هم واسه بخشش سوهو صبر کنه.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡ミ

بک سرعت قدماش رو کم کرد و یه کوچولو چرخید و پشتش رو نگاه کرد, نگاهش با نگاه چان که داشت با قدمای اروم دنبال اش میومد یه لحظه گره خورد و بعد دوباره تندی چرخید. یه لحظه فکر کرده بود چان دیگه دنبال اش نمیاد اخه خیلی ساکت شده بود. با اینکه رسما بیشتر از نصف روز از اتفاقی که بینشون افتاده بود میگذشت و الان نزدیکای غروب بود بک هنوز حس خفه کردن خودش رو داشت... شایدم باید خودش رو تو دریا غرق میکرد....یه لحظه به خفه شدن زیر اب فکر کرد و تنش لرزید. باید یه راهی که عذاب کمتری داشت پیدا میکرد. افکارش واقعا خیلی جالب شده بودن! دستش رو کشید پشت گردنش و بدون اینکه چیزی بگه به قدم زدنش ادامه داد. وقتی تصمیم گرفته بود بیاد بیرون فقط تونسته بود زیر لب یه چی شبیه میرم راه برم بگه و چان بدون حرفی پشتش راه افتاده بود.

شاید هرکی دیگه بود الان خیلی کول برخورد میکرد اما بک هرکی نبود. اون در تموم طول سالهای زندگیش البته منهای اون سالهایی که چیزی از روابط حالیش نبود و هنوز ذهنش کاملا معصوم بود, هیچوقت خودش رو تو همچین رابطه ای تصور نکرده بود. اون مثل هر پسر نرمال دیگه ای به سن بلوغ که رسید یواش یواش توجه اش به دخترا جلب شد و همیشه هم براش جالب بودن... با اینکه تا حالا پیش نیومده بود بخواد بدونه رابطه جنسی با یکی اشون داشتن چطوریه... و امروز همون ادم توسط یکی هم جنس خودش چیزایی رو تجربه کرده بود که صدسال سیاه حتی بهشون فکر نکرده بود و تازه خیلی هم جلو نرفته بودن و تازه بک لذتم برده بود. (خدایا خودت -_-) دوباره حس کرد لازمه خودش رو تو دریا خفه کنه و دوباره یادش اومد خیلی عذاب اوره و دوباره فکرای قبلی.

-خدا لعنتت کنه دراز لعنتی که هرچی میکشیم تقصیر توئه.

زیر لب غرغر کرد , حس میکرد مخش داره از گیجی زیاد سوت میکشه.

-چی غرغر میکنی باز؟

بک از جا پرید یادش رفته بود اون درازه احمق داره پشت سرش راه میاد.

-هیچی با خودم بودم!

اروم زیر لب گفت.

-شنیدم گفتی دراز لعنتی!

-با تو نبودم!

-مگه چندتا دراز لعنتی تو زندگی ات هست؟؟؟

چان پرسید و بک پوزخندش رو حتی تو صداش حس کرد.

بک هوفی کشید.

-دست از سرم بردار!

چان خندید.

-نخند...

-چیکار کنم پس؟

-اایــش نمیدونم!

با حرص لگدی به شنها انداخت.

-میخوای تا اخر دنیا راه بری؟

چان خونسرد پرسید.

-من گفتم دنبالم بیا؟

-نه خودم خواستم بیام!

-خوب پس چی میگی؟

-خواستم بگم که یادت باشه هر قدر بری همون قدرم باید برگردیم و اگه گشنه یا خسته بشی من مسئولیتی قبول نمیکنم.

چان با نیش باز گفت. حالا که بک داشت دوباره سرتق بازی درمیاورد اونم تحریک شده بود که یه کم اذیتش کنه.

-خسته نمیشم! بچه هم نیستم که واسه گشنگی بهانه بگیرم! جنابعالی میتونی برگردی!

چان اروم خندید.

-از این خبرا نیس... راتو برو!

بک هوف دیگه ای کشید.

-درازه احمق!

فحش دادن به چان باعث میشد یه کوچولو ارومتر شه.

صدای چان رو شنید که با بی قیدی پشتش خندید.

دستاش رو توی جیب سوییشرت اش فرو کرد و به قدماش خیره شد.

چند دقیقه دیگه هم تو سکوت راه رفتن و اخر بک نتونست طاقت بیاره.

-چـ... چرا صبح اونجوری کردی؟

اروم پرسید.

چان حرفی نزد.

-شنیدی چی گفتم؟

بک بدون اینکه برگرده سمتش پرسید.

-دوست نداشتی؟

بک رسما تبدیل به یه لبو با یه جفت دست و پا شد.

-قضیه سر اون نیس...

با تته پته گفت.

چان اروم خندید.

-پس دوست داشتی؟

بک ارزو کرد جلوش یه دیوار باشه تا بتونه سرش رو بکوبه بهش.

-گفتم -قضیه -کوفتی- اون -نیست.

بخش بخش با حرص گفت. انگار که داره واسه یه بچه توضیح میده.

-پس سره چیه کوچولو؟

-نگو کوچولو...

-دوست دارم میگم!

چان با لجبازی گفت.

بک به شنای زیر پاش خیره شد, مسلما باید برمیگشت و این مکالمه رو, رودررو ادامه میداد اما نمیتونست به دلایلی به چان روبرو شه. انگار یه چی بین اشون شکسته باشه و بک نمیدونست این خوبه یا نه.

-نباید اونجوری میکردی... من...من...

نفس عمیقی کشید.

-عذاب وجدان دارم... تو... تو همش سعی میکنی با من راه بیای و من ارزش این کارات رو ندارم...

-داری.

چان خیلی مختصر گفت.

-تو میتونستی...

-اره میتونستم.

چان حرفش رو قطع کرد.

-و باور کن میخواستم!

اضافه کرد.

-اما جفتمون میدونیم که تو هنوز اماده نیستی... شاید جسمی بلایی سرت نیاد اما من نمیخوام... نمیخوام فکرای مزخرف بیاد تو کلت بک... این قرار نیس یه سرگرمی باشه که من نگران بعدش نباشم. نمیخوام پایه این رابطه رو حسا و فکرای اشتباه بنا بشه... نمیخوام تنها چیز درست درمون تو زندگیم رو گند بزنم... برام ارزش صبر کردن رو داری...

بک بلاخره چرخید سمتش. سوز سردی میومد و موهای دوتاشون رو تو جهت های مختلف پخش میکرد. گونه های بک قرمز شده بودن و انگشتای دستش داشتن کرخت میشدن. دستای چانیول تو جیبای پالتو پاییزی اش گم شده بود. بک به چشمای درشتش خیره شد. چقدر دلش میخواست الان گرمای دستاش رو حس کنه اما پیش قدم شدن رو هنوزم درست بلد نبود.

-اگه ارزشش رو نداشتم چی؟

اروم پرسید.

چان یکی از ابروهاش رو بالا برد. حرفای بک عین یه میخ بودن که تو مغزش فرو میشد و حتی نمیتونست بپرسه چراشون روبپرسه... تمام مغزش و قلبش فقط پر از حس خواستن بک بود. جوری که باور کرده بود هیچی به این حس غلبه نمیکنه. نمیفهمید چرا بک باید این حرفا رو بزنه.

بک منتظر جواب بهش خیره شده بود.

-چرا انقدر اذیتم میکنی؟

چان با لبخند تلخی گفت.

بک چند بار با گیجی پلک زد.

چان جلو اومد و دستش رو گذاشت روی شونه های بک و یه کم خم شد تا هم سطح شن.

-چرا این حرفا رو میزنی بک؟ چرا رک و راست نمیگی قضیه چیه؟ میدونی چقدر فکرای مختلف از سرم میگذره وقتی به حرفات فکر میکنم؟

بک سرش رو با شرمندگی پایین انداخت. اونم دست خودش نبود. شاید بیشتر از چان خودش در عذاب بود. دلش میخواست چان یه چی بگه و باعث شه واسه چندساعتم شده اروم شه.

چان دستش رو گذاشت روی گونه سرد بک و همونجوری که بک توقع اش رو داشت دستاش گرم بود. سرش رو اورد بالا و دوباره چشم تو چشم شدن.

-هنوز باورم نداری؟ مشکل اینه ؟؟؟

چان با ملایمت پرسید.

بک به سرعت سرش رو به حالت نه تکون داد.

-پس چی؟

چی باید میگفت؟ هنوز از گفتن واقعیت میترسید. از واکنش چان میترسید. میخواست یه کم بیشتر خوشحال بمونه... فقط میخواست یه مدت دیگه این گرما و خوشبختی رو حس کنه.

-دیگه نمیگم اینجوری...

زمزمه کرد.

چان نفس عمیقی کشید. مهم نبود دیگه بگه یا نه, همین الانش به اندازه کافی هیزم زیر افکار سوزان چان گذاشته بود. اما مثل همیشه لبخندی زد و بوسه ارومی روی پیشونی بک زد.

بک همونجوری که وایساده بودن خیلی اروم و نامحسوس سعی کرد دستش رو بگیره. چان اروم خندید و انگشتای سرد بک رو خودش حلقه کرد تو انگشتاش.

-داری یخ میزنی خرگوشم... میخوای برگردیم؟؟؟

بک سرش رو به نشونه نه تکون داد.

-خسته میشیا!

بک لبخند زد.

-عیبی نداره... دوست دارم راه بریم.

چان خندید.

-عوضش من اصلا اماکن عمومی رو دوست ندارم.

-چرا؟

بک با سادگی پرسید.

چان خندید. بک مثل همیشه تیکه های چان رو نمیگرفت.

-جاهای بسته خیلی بهترن! کارای جالبتری میشه کرد. کسی نیست!

همینجوری که راه میرفتن با پوزخند گفت.

-خوب چه فرقی داره مکان بسته باشه یا باز؟ اینجام کسی نیست ادم هرکاری بخواد میتونه بکنه!

(.یکی بیاد این بچه رو اموزش بده خدایی)

چان زد زیر خنده.

-احمق کوچولوی من!

بک با اخم نگاش کرد.

-یاااا چرا الکی اسم رو من میذاری ؟؟؟؟

-چون الان غیر مستقیم بدون اینکه حالیت شه بهم پیشنهاد دادی که تو مکان عمومی یه بلایی سرت بیارم!

بک یه لحظه ساکت موند و کل مکالمه رو تو ذهنش مرور کرد. خوشبختانه به اندازه کافی بخاطر سرما قرمز شده بود و دیگه ممکن نبود قرمزتر بشه. با حرص یه کم چان رو هل داد عقب.

-منحرف دراز!

چان خندید و دستش رو انداخت دور گردن بک و کشیدش دوباره سمت خودش.

-مشکل من نیست که تو زیادی پاک و معصومی! عیبی نداره خودم یادت میدم خرگوشه!

بک دوباره هلش داد عقب.

-گمشو لازم نکرده. انگار افتخاره!

بعد با قدمای تند تند و حرصی جلوتر از چان راه افتاد.

چان با خنده دنبالش راه افتاد.واقعا اذیت کردن بک چیزی بود که محال بود ازش خسته شه.

-میدونی با حرف یاد بگیری بهتر از اینه که یهو عملی...

بک نذاشت حرفش رو تموم کنه. انگشتاش رو کرد تو گوشش و داد زد:

-من چیزی نمیشنوم! لالالالالا.... لالالالالا....

چان با صدای بلند شروع کرد به خنده.

بک بعد یکی دودقیقه با تردید دستش رو از تو گوشش دراورد.

چان هنوز داشت نصفه نیمه به حرکاتش میخندید. بک هوفی کشید.

برای چان واقعا جالب بود که مکالمه هاشون چجوری عین اب و هوا عوض میشه. از یه مکالمه معذب به یه مکالمه غمگین و بعدش هم کل کل. قدماش رو تند کرد و دوباره دستش رو دور هیکل بک حلقه کرد.

بک با اخم کوچیکی نگاش کرد.

-یخ میزنی میمیری! واسه خودته!

بک نتونست جلو خودش رو بگیره و اروم خندید.

-اره واسه خودمه! من که چیزی نگفتم!

چان لبخند رضایتی از حرف بک زد. خوب بود که نسبت به قبل با چان راحتتر رفتار میکرد. بعد اتفاق صبح و معذب بودنای بک چان ترسیده بود که نکنه تند رفته باشه.

-میگم هنوزم نمیخوای برگردیم؟

بک چرخید سمتش و گفت :

-چرا... خوب... اممم راستش گشنمه.

چان خنده اش رو خورد.

-بهت چی گفتم؟ کی بود میگفت من عین بچه ها واسه غذا نق نمیزنم؟

-میدونم چی گفتی... حالا چیکار کنم خوب؟

-بهرحال باید تحمل کنی. طول میکشه تا برسیم ویلا از اونورم طول میکشه تا غذا برسه.

دست بک رو گرفت و چرخید سمت مخالف.

-خوب میگم... میشه تو راه که هستیم زنگ بزنیم واسه غذا...

بک من من کنان گفت. چان دوباره خنده اش گرفت.

-یعنی انقدر گشنه اته؟

اوهوم.

بک سرش رو اروم تکون داد.

-من یهویی گشنه ام میشه و با شدت!

چان سری تکون داد و گفت.

-ادم میمونه چرا انقدر کوچولویی وقتی همش به فکر خوردنی!

-من کوچولو نیستم!!!!!! چندبار بگم ؟؟؟ من نرمالم! خیلی هم همه چیم به اندازه اس!

چان نیشخند زد.

-یه چیزایی به اندازه نبودا!

بک اینبار خوشبختانه زود منظور چان رو فهمید. با حرص هولش داد عقب.

-خیلی... خیلی...

داشت جون میکند یه فحشی پیدا کنه که حق مطلب ادا شه.

چان با پوزخند منتظر موند.

-خیلی گاوی!

بعد اون همه فکر اخرم فقط همین رو گفت.

چان دوباره با صدای بلند زد زیر خنده. یادش نمیومد قبل اینکه بک پیداش شه به چی انقدر خندیده.هیچی اون موقع ها انقدر خنده دار نبود.

-فسقلی احمق من!

بک رو که داشت با چشاش فحش نثارش میکرد به زور کشید تو بغلش.

بک با حرص سعی کرد هلش بده عقب اما مثل همیشه زورش نمیرسید.

-ولم کن پارک چانیول!

تهدید کرد.

-نمیکنم, میخوای چیکار کنی؟

بک تو بغلش وول بود که میخورد. مشتی به سینه چان زد.

-ازت بدم میاد... درازه احمق گاو... ولم کن.

چان موهاش رو بوسید.

-باشه خرگوشه بدت بیاد من عادت دارم. اما ولت نمیکنم... هیچوقت...

بک خیلی غیر منتظره اروم گرفت.

-دروغ گفتم.

چان با تعجب نیگاش کرد.

-ازت بدم نمیاد...

تندی گفت و چان رو هل داد عقب و باز راه افتاد.

چان لبخند زد. بک الان یه اعتراف کوچولو بهش کرده بود. دیگه از چان متنفر نبود. حس میکرد خون تازه تو رگاش راه افتاده. اون قدری بک رو شناخته بود که بدونه الان نباید پاپیچش شه. دوباره مثل اول قدم زدن اشون پشت سرش راه افتاد. بک خودش رو بغل کرده بود و با قدمای تند راه میرفت. اما چان لازم نبود سرعت بگیره بهرحال هرقدمش دوتای قدمای بک بود.

کارایی که قبلا براش معنی نداشتن الان لذت بخش شده بود. برای بار اول تو زندگیش داشت فکر میکرد قدم زدن هم چیز خوبیه ها!

همش هم به خاطر موجود کوچولویی بود که داشت جلوش با قدمای هل هلی و موهایی که تو باد پخش بودن راه میرفت.

قدمای بک کم کم اروم شدن و چان لازم نبود نابغه باشه که بفهمه بک خسته هم شده. درحالی که خودش عین خیالش نبود. بهرحال تقصیر بک هم نبود که پاهاش به بلندی پاهای چان نیست.

یه کم فکر کرد و بعد قدماش رو تند کرد. بازوی بک رو گرفت و وادارش کرد وایسه.

-خسته شدی نه؟

-ها؟؟؟ نه! چیزی نیست. یه کم دیگه میرسیم... مهم نیست.

چان لبخند زد.

-یکم دیگه نمونده ها! خیلی مونده.

بک با ناامیدی نگاش کرد.

-اوکی بابا! تو بردی, من اشتباه کردم... بریم.

چان موهای بک رو که همین الان هم به هم ریخته بودن بیشتر بهم ریخت.

-فسقل زودجوش!

پشتش رو به بک کرد و یه کوچولو خم شد.

-بیا بالا...

بک پلک زد.

-چی؟

-دوباره نمیگما!

بک با بهت به چان خیره شد.

-زودباش دیگه!

چان دوباره گفت.

-پام که نشکسته! میتونم راه بیام... اونقدرا خسته نشدم. نمیخواد.

چان خندید.

-باشه شما هرکول! من دلم میخواد اصلا!

-نمیخواد... جدی گفـ...

چان خودش خیلی راحت دستش رو برد زیر باسن بک و کشیدش رو پشتش. بک هینی کشید.

-نگیریم میافتی!

دستای بک اروم حلقه شد دور گردنش.

سبک بود. یعنی شاید واسه یه عده میتونست زیادی سبک باشه و واسه یه عده حتی سنگین اما واسه چان به اندازه بود. بک سرش رو تکیه داد به شونه اس.

-خیلی دیوونه ای...

زمزمه کرد.

-تقصیر توئه... اینجوری نبودم...

-منم نبودم...

هردوشون سکوت کردن. بک سرش رو به گردن چان نزدیک کرد و بوی عطرش رو به ریه کشید.

دیگه تغییر براش بوی چان رو میداد... ارامش هم بوی چان رو میداد... قانون شکنی... تجربه چیزای جدید... دوستی.... حمایت... تنها نبودن... و عشق... همشون بوی چان رو میدادن.

بی ارده گردنش رو بوسید. چان یه لحظه وایساد. باور این رفتارای مهربون بک هنوزم براش سخت بود. باور اینکه بک قبولش کرده...

-ببخشید...

بک خجالت زده تندی گفت.

خودشم نفهمید چرا معذرت خواهی کرد. چان هیچی نگفت و با قدمای اروم راه افتاد و بک دوباره سرش رو چسبوند به گردنش... الان ذره ای به غرورش و خجالت کشیدن اهمیت نمیداد .فعلا فقط پارک چانیول مهم بود و پشت گرمش و عطر مردونه و خوشبوش.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

Continue Reading

You'll Also Like

5.5K 1.4K 13
↴ేخلاصه ولی تو داری مستقیم به سمت جلو میری داری دور میشی..... با اینکه فقط ۲۰ سانت بین مون فاصله ست.... ولی تو، خیلی از من دوری..... ~(پارت ها کوتاه...
34.2K 3.1K 34
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
10.6K 1.3K 41
عشق شوم و نحس...!♡ ♥MI$$ @¥£@R♥
39.4K 2.8K 17
🔞داستان از ادامه انیمه است مال بعد از اسکی روی یخ نمایشی ویکتور و یوری باهمه وقتی که ویکتور می خواد عشقشو به یوری اعتراف کنه ولی نمیدونه چجوری از...