••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 15🌒

10.6K 1.5K 389
By SilverBunny6104

سوهو درحالی که مشتای اروم میزد به شونه های خودش تا گرفتگی اشون رو کمتر کنه با قدمای خسته وارد اتاقش شد. امروز رو میتونست رسما یکی از مزخرفترین روزای عمرش نام گذاری کنه. از صبح که بک با چان رفت و کریس گم شد و کیونگ عجیب غریب شد و شروع پروبازی افراد چان در نبودش. راوی دست تنها از پسشون برنمیومد و چانگسو هم قبل از چان رفته بود ججو. خمیازه کوچیکی کشید و داشت فکر میکرد حال داره دوش بگیره یا نه که یهو دماغش حساس شد.

بوی سیگار میومد. اونم خیلی شدید! سوهو حالش از سیگار به هم میخورد. چطور انقدر بوش شدید بود؟؟؟ فکر کردن اش یه لحظه طول کشید.

دوید سمت بالکن و پرده رو کنار زد. با دیدن کریس که ارنجشاش رو تکیه داده بود به میله ها و با سیگاری تو دستش خم شده بود سمت بیرون اخم کرد.

-جا قحطی بود اومدی تو بالکن من سیگار میکشی؟

کریس برگشت سمتش.

­-هه ...جنابه فرشته اومد!

سوهو اخمش بیشتر شد.

-نشنیدی چی گفتم؟ من از بوی سیگار بدم میاد تا کل اتاقم رو نگرفته خاموشش کن!

کریس توجهی نکرد.

سوهو با حرص اومد تو بالکن.

-یــاااا نشنیدی چی گفتم ؟؟؟

کریس خیلی خشک خندید.

-الان تو حالی ام که همه چی ازم برمیاد کوتوله... برام درس اخلاق نذار.

سوهو چند لحظه نیگاش کرد و بعد تکیه داد به در.

-بخاطر بک؟؟؟

کریس نفس صداداری کشید و تازه اون موقع بود که سوهو متوجه شد یه لیوان مشروبم تو دست دیگه اشه. کریس ته مونده لیوان رو بالا داد.

-نه بخاطر حماقت خودم!!!

-پشیمونی که دوستش داری؟

سوهو با تعجب پرسید. فکر نمیکرد کسی که این همه مدت عاشق بوده یهو پشیمون شه.

کریس چرخید سمتش.

-نه پشیمونم که چرا انقدر اروم پیش رفتم و سعی کردم به حساش احترام بذارم.

-کاره درستی کردی...

با قاطعیت تمام گفت. واقعا باور داشت که کریس درست جلو رفته و واسه خوش اومدن اش این حرف رو نزد.

کریس دوباره خندید.

-از نظره احمق کوچولوی خوش بینی مثل تو اره کاره درستی کردم!!!

سوهو اخماش رفت تو هم. کریس حق نداشت بهش توهین کنه.

-فعلا که احمق واقعی اینجا کس دیگه ایه که حتی خبر نداره زیر گوشش داره چه اتفاقایی میافته!

سوهو با حرص زیر لب گفت و در کسری از ثانیه پشیمون شد.واقعا بدجنس بازی تو لیست قابلیتاش نبود.

کریس با ابروهای گره خورده خیره شد بهش.

-منظورت چیه؟

سوهو شونه بالا انداخت.

-این احمق کوچولوی خوش بین علاقه ای به کبوندن واقعیت تو سره بقیه نداره! لطف کن برو بیرون میخوام بخوابم!

کریس سیگارش رو با انگشت وسطش پرت کرد بیرون بالکن و وایساد جلوی سوهو.

-این واقعیتی که من ازش بیخبرم چیه؟

سوهو که کاملا از به زبون اوردن اون جمله ها پشیمون بود قدمی به عقب گذاشت.

-چیز مهمی نیست... تو حالت خوش نیس. بهتره بری یه کم بخوابی منم خیلی خسته ام...

حرفش با کوبیده شد ناگهانی به دیوار نصفه موند. کمرش از برخورد با سنگای مرمر سرد تیر کشید.

-حرف بزن سوهو!!!

سوهو تا حالا این روی کریس رو ندیده بود و باید اعتراف میکرد خیلی ترسناکه. نفس کریس بوی مشروب و سیگار میداد. چشاش هم یه کمی قرمز شده بودن. سوهو با ملایمت یه کم هلش داد عقب. یهو انگار یه ادم دیگه جلوش بود.

-چت میشه یهو... چیزی نیس بابا. همینطوری یه چی پروندم... برو بعدا که حالت خوب بود با هم حرف میزنیم.

داشت سعی میکرد با عادی برخورد کردن این جو سنگین رو از بین ببره. اومد برگرده تو اتاق که دوباره کوبیده شد جای قبلی. کمرش واقعا درد گرفته بود دیگه... اه ارومی کشید و نگاهش رو به صورت عصبانی کریس دوخت. انگار قرار نبود بیخیال شه.

-چی میخوای بدونی؟

خیلی سرد گفت. دیگه براش مهم نبود فقط میخواست کریس دست از سرش برداره. واسه این مسخره بازیا زیادی کلافه بود.

-منظورت از اون حرف چی بود؟ اون چیه که من نمیدونم؟

سوهو نفس عمیقی کشید.

-مطمئنی دونستن واقعیت کمکی بهت میکنه؟

-ترجیح میدم واقعیت رو بدونم تا اینکه تو خیالات خام خودم باشم...

سوهو چند لحظه ای مکث کرد. تقصیر اون نبود که این شرایط پیش اومده بود. اون هیچ گناهی نداشت... رسما این وسط هیچکاره بود.

-چان و بک با همن...

-چی؟

کریس اروم پرسید.

-من جزئیات نمیدونم فقط انگار با همن... واسه همین چان انقدر پیش خودش نگهش میداره.

کریس نگاهش کاملا بی حس بود.

-تا وقتی بک دوستش نداشته باشه...

سوهو سری تکون داد و حرفش رو قطع کرد .

-دوستش داره فقط هنوز حالیش نیس... حتی اگه دوستشم نداشته باشه بی حسم نیست.

-تو از کجا میدونی لعنتی؟؟؟؟؟

کریس تو صورتش داد زد.

سوهو اگه راه بود پریده بود عقب اما فقط تونست سرش رو بیشتر فشار بده به دیوار. نفس عمیقی کشید.

-ولم کن کریس... داری میترسونیم.

کریس ذره ای براش ترس سوهو در این لحظه مهم نبود. گیج میزد. نمیدونست واسه مشروبیه که بالا داده یا خبرغیر قابل باوری که الان شنید. کریس موقع مشروب خوردن همیشه خونسرد بود. اگه اروم میموند فقط کلش داغ میکرد اما وای به روزی که محرک پیدا میکرد. یه حس کوچولو به لطف مشروب یهو صدبرابر میشد و تمام وجودش رو میگرفت. جوری که رسما مغزش تا چند ساعت تبدیل به یه عضو بی استفاده میشد. واسه همین خیلی کم میخورد و خیلی دیر به دیر, امروز استثنا بود...

بک... بکی که چندسال تمام با گفتن اینکه گی نیست کریس رو رد کرده بود حالا خیلی راحت داشت مال یکی دیگه میشد. اونم نه با یه دختر! شاید اگه دختر بود کمتر میسوخت. یه پسر! اونم سیلور! واقعا مزخرف تر از این جک کسی شنیده بود؟

گیج میزد فقط همین...

سوهو سعی کرد هلش بده عقب.

چشای سردش رو دوخت به سوهو که رنگش پریده بود و حتی پوستش مهتابی ترم به نظر میرسید. یاد بک مینداختش... مدلی که بود. مهربون بودنای احمقانه اش...

-خیلی دوست داری به این و اون کمک کنی نه؟؟؟

سوهو با تعجب نگاش کرد.

-به منم کمک کن...

گیج میزد و داشت سوهو رو هم گیج میکرد.

-چی میگی کریس ؟حالت خوش...

حرفش بریده شد چون یه دفعه یه جفت لب چسبیدن به لباش.

چشای سوهو درشت شد. چند ثانیه واقعا نمیدونست چی شده. به خودش که اومد مشتای لرزونش رو بالا اورد و سعی کرد کریس رو هل بده عقب.

کریس یه سانتم عقب نرفت. عوضش دستش رو گذاشت پشت گردن سوهو و بوسه اش حتی وحشیانه تر شد. سوهو اشک تو چشماش جمع شده بود. حس میکرد داره ازش سوءاستفاده میشه اونم از سمت کسی که گفته بود نگرانش میشه و ازش استفاده نمیکنه. دوباره با نا امیدی سعی کرد کریس رو که اصلا انگار تو این دنیا نبود متوقف کنه. مشتاش رو میکوبید به سینه اش و سعی میکرد کریس رو به خودش بیاره.

کریس بلاخره چند لحظه عقب کشید که نفس بگیره. اشکای جمع شده تو چشمای سوهو در معرض چکیدن بودن...

-خیلی خوشگلی...

کریس با لحن ارومی گفت.

سوهو تندتند پلک میزد.

-گریه میکنی خوشگلترم میشی...

سوهو درحالی که به سختی نفس میکشید سعی کرد کریس رو هل بده عقب. فکر میکرد دیگه باید الان دست از سرش برداره.

-خیلی خوشگلی...

کریس دوباره تکرار کرد و باز لباش رو کبوند رو لبای نیمه باز سوهو و اینبار دستش رو برد زیرپاهاش و عین پر کاه بلندش کرد.

سوهو با تمام وجود داشت سعی میکرد کریس رو متوقف کنه اما واقعا زورش بهش نمیرسید.

کریس با قدمایی که تلوتلو میخورد سوهو رو برد تو اتاق و انداختش روی تخت. سوهو وحشت زده خودش رو روی تخت کشید عقب.

-چی... چیکار داری میکنی... خل شدی... کریس خواهش میکنم ...

کریس بی توجه به صدای لرزون سوهو تی شرت اش رو دراورد و پرت کرد گوشه ای. قلب سوهو عین گنجشک میزد. از فکر اتفاقی که ممکن بود بیافته حس میکرد الان سکته میکنه. بار اولش بود و همیشه فکر کرده بود بار اولش با کسی میشه که عاشقشه نه به عنوان یه وسیله واسه یکی دیگه تا بتونه عشقش رو فراموش کنه.

خودش رو رسما از تخت پرت کرد پایین و سعی کرد بره سمت در. کریس بازوش رو گرفت و دوباره کشوندش روی تخت.

کامل مست بود و ذره ای نمیدونست فردا چقدر از تک تک کاراش پشیمون میشه.

خودش رو کشید روی بدن لرزون سوهو و بهش خیره شد. اشکای سوهو دیگه بدون خجالت میریختن و درحالی که نفس نفسای کوچیک میزد با التماس خیره شده بود به کریس.

-خواهش میکنم...

سوهو با التماس گفت.

کریس که نگاهش ثابت بود روی لبای سوهو حتی حرفش رو نشنید فقط حرکت وسوسه انگیز لباش رو دید. خم شد و لبای سوهو رو کشید بین دندوناش و در همون حال تند تند دکمه های بلیز سوهو رو باز کرد.

مشروب جلوی چشاش رو گرفته بود، غم یا شهوت دیگه هیچی مهم نبود براش. فقط میخواست این فرشته احمق رو مال خودش کنه. کاری که خیلی وقت پیش باید با بک میکرد. میخواست انتقام اون همه انتظار و دل شکستگی رو بگیره فقط یادش رفته بود که این وسط سوهو هیچ تقصیری نداره.

صورتش رو از سوهو فاصله داد و به اشکایی که روی بالش میریختن خیره شد.

-اینقدر از من بدت میاد؟؟ من خوب نبودم؟ یعنی اون اشغال از من بهتره؟

اروم پرسید.

سوهو با گیجی نگاش کرد.

-اینقدر من بد بودم که بعد این همه مدت رفتی پیش یکی دیگه...

سوهو لباش رو فشار داد روی هم.

-من بکهیون نیستم کریس...

-میدونی چقدر برات صبر کردم؟؟؟

کریس با حرص گفت و تو یه حرکت بلیز سوهو رو از تنش دراورد. پوست روشن سوهو زیر نور خوشرنگ چراغ واقعا خواستنی به نظر میرسید. مثل یه برگ سفید از دفتر نقاشی ای بود که داشت انتظار میکشید کریس همه جاش رو خط خطی کنه.

لباش رو چسبوند رو گردن سوهو و از اونجا شروع کرد به رد مالکیت گذاشتن. سوهو واقعا از اون همه تقلای بی ثمر خسته شده بود. دلش میخواست بازم سعی کنه اما نمیکشید. از قبلشم خسته بود و الانم دیگه انرژی ای براش نمونده بود. از فردا میترسید... وقتی که کریس به خودش میاد و وقتی بخواد توضیح بده و شاید معذرت خواهی کنه. از اینکه از یکی متنفر شه میترسید.

اه ارومی از کشیده شدن پوست حساس گردنش تو دهن کریس از دهنش خارج شد. کریس در عرض چند دقیقه کل پوست سینه و گردن سوهو رو پر ردای قرمز کرده بود و سوهو از اینکه دست خودش نیست و تحریک شده داشت حالش به هم میخورد.

کریس دوباره لباش رو رسوند به لبای سوهو و دستش رفت سمت پایین تنش. سوهو وحشت زده سعی کرد برای بار اخر کریس رو متوقف کنه. دست کریس که مشغول باز کردن کمربندش شد دیگه کلا امیدش رو از دست داد.

کریس بلاخره از لبای سوهو دل کند و خودش رو یه کم عقب کشید تو عرض یه دقیقه شلوار سوهو هم به سایر لباسای روی زمین پیوست.

این اخرش بود... همه چی دیگه خراب شد... این اخرین فکری بود که سوهو کرد.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

بک وقتی پا شد خبری از چان نبود. یه برگه کوچیک رو دیوار شیشه ای چسبیده بود که مختصر نوشته بود ظهر برمیگرده. با قدمای خوابالو رفت صورتش رو شست و برگشت تو سالن. یه کم وایساد و اطراف رو نگاه کرد و بعد راه افتاد سمت اشپرخونه. یه سیب برداشت و بعد تصمیم گرفت یه چی واسه خوردن درست کنه. به لطف تنهایی زندگی کردن نسبتا اشپزی بلد بود. از تو یخچال وسیله واسه یه غذای سبک اورد بیرون و تا نیم ساعت بعد با جدیت اشپزی کرد. نگاه اخری به قابلمه که داشت روی گاز جوش میخورد کرد و برگشت به سالن. نزدیکای ظهر بود...

بالش و پتو رو از روی تخت پایین کشید و روبروی دیوار شیشه ای واسه خودش یه جا درست کرد و بعد کتابش رو برداشت و مشغول خوندن شد.

اما تمام حواسش به شنیدن صدای در بود. لبخند کمرنگی زد. اولین باری بود که تو زندگیش کسی رو داشت که منتظرش باشه تا با هم غذا بخورن... ادمای عادی که خانواده داشتن هیچوقت نمیفهمیدن این چه نعمت بزرگیه.اما بک میدونست. اون به تعداد موهای سرش تا حالا غذا درست کرده بود و به همون تعداد هم تنهایی زهرمارش شده بود. بالش رو گذاشت روی پاش و ارنجش رو گذاشت روش و زل زد به منظره قشنگ روبروش.

اون و چان دیشب هیچ حرفی نزده بودن, نه قولی داده بودن نه قراری گذاشته بودن نه کسی اعترافی کرده بود اما بک فعلا میخواست خوشحال باشه. تا وقتی که اینجان میخواست به اینکه خودش کیه و چه وظایفی داره فکر نکنه.

نمیخواست به کی بودن چان هم فکر کنه. اون سیلور نبود فعلا فقط چان بود... چانی که با بک مهربونه و گرم بغلش میکنه و باعث میشه اروم اروم سالهای تنهایی بک کمرنگ بشن, مثل یه خاطره دور...

بک نمیدونست این عشقه, وابستگیه یا نیاز, هرچی بود گرم و نرم بود. مثل وقتایی که تو سرمای زمستون یهو میدوی میری زیرپتو... چان اون پتوی گرم و نرم بود تو زمستون وجود بک...

خودشم نفهمید چقدر نشست اونجا و فکر کرد تا اینکه صدای دراومد. بک کتابش رو ول کرد رو زمین و با لبخند چرخید سمت در. چان هم با دیدنش لبخند زد.

-منتظر من بودی؟

چان با پوزخند پرسید.

بک پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-نخیرم!

چان خندید.

-پس نیشت چرا باز شد؟

-من با نیش باز به دنیا اومدم!!!

چان اومد سمتش و محکم از پشت کشیدش تو بغلش.

-عمه من بود فقط اخم میکرد بهم؟

بک اروم خندید و گذاشت چان گردنش رو چندباری ببوسه.

-غذا درست کردی؟

چان با چشای درشت شده پرسید.

بک معذب جا به جا شد.

-اره... بیکار بودم.

پوزخند چان عمیق تر شد.

-جرات داری چیزی بگو تا... تا...

-تا چی؟ ترسیدم. تو رو خدا انقدر خشن نباش!

بک لباش رو با حرص جمع کرد.

-عین کدبانوها شدی!

چان اخر سربا بدجنسی دقیق همون جمله ای رو که بک نمیخواست بشنوه گفت.

-یــاااااا کدبانو هفت جد و ابادته!! مگه فقط دخترا اشپزی میکنن؟ چندبار بگم من خوشم نمیاد...

چان کشیدش جلو.

بک با تعجب نگاش کرد.

-فقط خفه شو.

چان خیره تو چشماش گفت و لباش رو رسوند به لبای نیمه باز بک.

لبخند بک بین لبای مشتاق چان گم شد. اروم دستش رو دور گردن چان حلقه کرد و انگشتاش رو سر داد لای موهای چان و خودش به پشت دراز کشید. چان چنان از اشتیاق بک داغ شد که حس کرد ممکنه همین الان بدنش اتیش بگیره. وزنش رو یه کم انداخت روی بک و لب پایین اش رو با ولع مک زد.

بک ناله کوچیکی کرد. خیلی اروم داشت سعی میکرد چان رو همراهی کنه اما مثل همیشه چان براش زیاد از حد بود. میخواستم نمیتونست. چان لباش رو مکید و مکید و بعد اروم رفت سمت فک بک.

-بگو...

با صدایی که باعث میشد تمام بدن بک داغ شه وسط بوسه هاش زمزمه کرد.

-چـ... چی بگم؟

بک به زحمت پرسید.

-که مال منی...

بک برای اولین بار تو این مدت دلش از این حرف پیچ خوشایندی خورد.

مال کسی بودن... چه جمله غریبی...

-بگو لعنتی... واسه یه بارم که شده بگو.

چان همونطور که گردن نرم بک رو با بوسه میپوشوند گفت. حتی عادت لعنتی گفتن چان هم براش جذاب شده بود.

بک اب دهنش رو قورت داد.

-مال توام...

خیلی اروم گفت اما چان بهرحال شنید. همین کافی بود. این جمله براش شیرین ترین جمله دنیا بود.

لباش رو از گردن ظریف بک جدا کرد و بهش خیره شد.

-دوباره بگو.

بک از نگاهش بازم صورتش رنگ گرفت. چطور میتونست تو چشاش خیره بشه و بگه.

-بگو...

چان دوباره تکرار کرد.

بک لب پایینش رو گاز ارومی گرفت. چان مشتاقانه منتظر بود.

-مـ... مال توام.

این واقعا همون بکی بود که میگفت من وسیله نیستم که مال کسی باشم؟ اما اگه قرار بود اون شخص چان باشه مشکلی با این قضیه نداشت.

همین که جمله اش به اخر رسید لبای چان دوباره رو لباش بود. انگار زمان برای جفتشون متوقف شده بود. اولین بار بود که چان حس میکرد بک هم داره از کاری که میکنن لذت میبره و اولین بار بود که بک به خودش یه زنگ تفریح کوچولو دور از قوانین سخت خودش داده بود. چند دقیقه گذشت و جز صدای قلبشون هیچ صدای دیگه ای نمیومد. تلاشای بک واسه همراهی بی ثمر مونده بودن و کنترل بوسه افتاده بود دست چان که البته بک اعتراضی هم نداشت فقط تنها مشکلش این بود که چان فرصت نفس کشیدن هم بهش نمیداد و با اینکه اون سری قول داده بود،به طور اعجاب انگیزی یه سری موارد رو از شانس بد چان یادش بود، اما بازم نمیتوسنت ملایم باشه.

یه دفعه چان رو هل داد عقب. چان با چشای خمار بهش خیره شد.

-غذا سوخت...

اروم گفت و خودش رو از زیر چان کشید بیرون.

-غذا کوفتی میخوام چیکار؟؟؟! کجا میری توله؟

چان با حرص گفت و بک خنده اش رو خورد.

-خونه اتیش میگیره!

-بگیره یکی دیگه میخرم!

بک پوکر نگاش کرد.

-اون وقت بهش میگم کدبانو بهش برمیخوره!!!

-یـــاااااا!!!

بک با حرص تمام از اشپزخونه داد زد.

چان با اخم و تخم پاشد و رفت سمت اشپزخونه. بک با لب و لوچه اویزون داشت بقایای غذا رو منتقل میکرد به بشقاب ها.

چان ولو شد پشت میز و با اخم خیره شد بهش. بک هم متقابلا یه چشم غره تقدیمش کرد.

-چیه؟ غذا سوخته هم تقصیر منه؟

چان با حرص گفت.

-اره دیگه! اگه جنابعالی...

حرفش رو خورد. چان پوزخند زد. میدونست بک خجالتی تر از اینه که مستقیم به کارای چان اشاره کنه.

-اگه من چی؟

با نیش باز گفت.

بک پوفی کشید و قابلمه رو ول کرد توی سینک و خودشم نشست پشت میز.

-نگفتی اگه من چی؟

چان با بدجنسی پرسید. بک چهار زانو نشست روی صندلی و کامل حرف چان نادیده گرفت. چان به حالت کیوتش خیره شد که چطور سعی داشت خودش رو مشغول جدا کردن قسمتای سوخته غذا کنه و به چان محل نده.

تو سکوت مشغول خوردن شدن. البته بیشتر بک بود که سعی میکرد غذا بخوره و چان داشت اونو تماشا میکرد.

-میشه انقدر زل زل نیگا نکنی خوب؟؟؟

بک همونطور که با غذاش اروم اروم بازی میکرد من من کنان گفت.

-چرا ؟میترسی بیام بخورمت؟

بک قشنگ رنگ لبو گرفت...

-حرفای اونجوری هم نزن...

چان خنده کوتاهی کرد.

-حرفای چجوری منظورته؟

بک لباش رو با حرص فشار داد رو هم و باز زل زد به غذاش.

-لازم نیس وقتت رو غذا درست کردن هدر بدی. میتونیم سفارش بدیم.

چان با دیدن نگاه پرحسرت بک به تیکه های سوخته غذا گفت.

-فکر کردم... فکر کردم اینجوری میتونیم عادی باشیم...

بک با لبخند نصفه نیمه تلخی گفت.

چان با جدیت خیره شد بهش.

موهای نرمش نصف پیشونیش رو پوشونده بودن و چشای قشنگش برق کمرنگی داشتن اما غمگین بودن... لباش رو فشار میداد رو هم و با چنگال یه تیکه غذای سوخته رو هی یه از یه سمت بشقاب میداد سمت دیگه و باز برش میگردوند سر جاش...

-ادمای عادی این موقع ها چیکار میکنن؟ چی به هم میگن؟؟

بک سرش رو بالا اورد و نگاش کرد.

خیلی مظلوم و اروم گفت.

چان دندوناش رو فشار داد روی هم و با حرص قاشقش رو ول کرد توی بشقاب.

هنوز هیچی نشده بک داشت به این قضیه که چقدر این رابطه غیر طبیعیه کنایه میزد.

-گور بابای ادمای عادی! کی گفته هر غلطی اونا میکنن ما هم باید بکنیم؟ مگه اون ادمای به اصطلاح عادی گذاشتن من عادی زندگی کنم که حالا نگران نظرای احمقانشون باشم!؟ تو هم تو کلت اینو فرو کن بک برام هیچ خری مهم نیس! اگه سعی کنی با این بهانه ها ولم کنی و گم و گور شی زیر سنگم بری پیدات میکنم! حالا چه عادی باشه کارم یا غیر عادی!

با عصبانیت از جا بلند شد و با حرص صندلی رو هل داد عقب.همین که با کار دیشب بک و رفتار امروزش یه کم حس کرده بود داره پیشرفت میکنه دوباره بک ناامیدش کرده بود. نمیتونست گذشته اش رو تغییر بده, نمیتونست کارایی رو که کرده پاک کنه و نمیتونست واسه بک یه رابطه عادی درست کنه. اون هنوز هم سیلور بود. همون سیلوری که بک از کاراش متنفر بود. از خودشم متنفر بود. شاید هنوزم همون حس رو داشت و فقط دیگه یاد گرفته بود چطور خوب نقش بازی کنه.

پشتش رو کرد به میز و با حرص دستش رو فرو برد توی موهاش. نمیخواست صورت ترسیده و رنگ پریده بک رو از رفتارش ببینه. توقع داشت بک دوباره بکشه عقب و انقدر کم محلی کنه تا چان خودش بره سمتش... این مدلش بود دیگه ،نبود؟

اما با جفت دست که دور کمرش حلقه شد کل معادلاتش خراب شد.

-ببخشید عصبانیت کردم...

بک اروم زمزمه کرد. پیشونیش رو تکیه داده بود به کمر چان و حرف میزد.

-من فقط تا حالا خیلی چیزا رو تجربه نکردم... واسه همین خیلی چیزایی که واسه بقیه عادیه برام ارزو شده... دلم میخواست با... با تو امتحانشون کنیم اما اگه دوست نداری برام مهم نیس میتونیم... میتونیم هموجوری باشیم که تو میخوای... عصبانی نباش فقط...

چان نفس حبس شده اش رو رها کرد. اینا همش خواب بود نه؟؟؟ باور اینکه بک یهو انقدر باهاش راه میاد براش سخت بود. توقع داشت یهو یکی بیدارش کنه و ببینه بازم همون سیلور تنهاس با یه عده ادم دورش که ازش میترسن و هیچکس اون وسط نمیدونه که چان واقعا چه مدل ادمیه... خودشم یادش نمیومد از بقیه چه توقعی میتونست داشته باشه؟

بک میخواست با اون کارای عادی رو تجربه کنه... با چان! با کسی که یه عمری بود یه روز عادی هم نداشت! کسی که تو هشت نه سالگی عادی ترین رابطه های زندگیش تو سرش خاکشیر شده بودن و تیکه هاشون رفته بودن تو قلب کوچیکش! اینا همش یه خواب بود. یه خواب زیادی شیرین...

چرخید سمت بک و به چشای مظلومش خیره شد.

بعد نفس صداداری کشید و بک رو محکم بغل کرد.

-ببخشید داد زدم...

-عیبی نداره...

-اگه بخوای عادی میشیم نخوای نمیشیم... هر کوفتی بخوای میشیم. فقط بهم وقت بده... طول میکشه تا این گند دور و برم رو جمع کنم.

بک با تعجب سرش رو بالا اورد و نگاش کرد. چان میخواست عوض شه به خاطرش؟؟؟؟

-منظورت چیه؟؟؟

اروم پرسید.

-مگه حالت از کارای من به هم نمیخوره؟ مگه نمیگی اشتباهن؟ باید ولشون کنم دیگه نه؟ تا حالا علتی واسه ول کردنش نداشتم اما حالا دارم...فقط تو باید قول بدی که مال من میمونی. بعدش عادی میشیم باشه؟

بک دهنش از تعجب باز مونده بود. بدون اینکه حتی بک اشاره ای به این قضیه کنه چان میخواست بخاطرش عوض شه.

قلب بک تو سینه اش فقط برای چند لحظه با خوشحالی زد و بعد یهو انگار وا رفت...

چان نمیدونست اون کیه... فکر میکرد اون یه بچه یتیم بی کسه که از رو بدبختی پاش کشیده شده به سیلور تاون.کلیدی ترین پارت قضیه یادش رفته بود... اون اینجا بود که چان رو گیر بندازه... اگه چان میفهمید چی میشد؟

اگه یه روز...

به دهنی که مثل چوب کبریت خشک شده بود شروع کرد.

-اگه یه روزی لازم شد ازم متنفر شی... متنفر شو باشه؟ سختش نکن!

چان با گیجی نگاش کرد. منظورش از این حرف چی بود. چرا باید از بک متنفر میشد؟

-چی داری میگی؟

بک لبخند کمرنگی زد.

-یادت باشه اینو... یادت باشه من چقدر باهات لج کردم و چقدر راحت اون حرفا رو بت زدم.

چان با گیجی تماشاش میکرد.

-مگه کسی میتونه از تو متنفر باشه فسقلی؟

چان با لبخند گفت. واقعا باور اینکه کسی بتونه یه نگاه به این چشمای براق و صورت بامزه بندازه و بعد بتونه حسی جز دوست داشتن بهش دست بده براش غیرقابل باور بود. شناختن بک و بعد متنفر بودن ازش غیرممکن به نظر میرسید.

- داشتم جدی میگفتما!

بک لب پایینش رو بیرون داد و گفت.

چان خندید.

اره میدونم... لباش رو رسوند روی گونه بک و مک ارومی زد.

-تو همیشه جدی ای خرگوشم...

بک اهش رو خورد. دلش نمیخواست جدی باشه. اونم دلش میخواست بیخیالی طی کنه اما نمیشد. بیخیالی چیزی بود که تو زندگی بک جایی نداشت, همیشه انگار که باید یه کاری انجام بده, یه تکونی به خودش داده باشه, اون حتی تفریح کردناشم با برنامه ریزی بود. لبای چان هنوز روی گونه اش بودن و با هر مکی که میزد بک کرختر میشد... لابد این حس بیخیالی بود... چقدر شیرین بود...

♥♥♥♥♥♥♥
بیبی ها اگه از خواننده های تلگرام نیستید و جدید و برای بار اول دارید داستان رو میخونید نظر یادتون نره .داستان کامله و نظر دادن باعث میشه اپ زیاد تر شه



Continue Reading

You'll Also Like

4.2K 1.2K 32
Couple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورق‌هایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ...
113K 24.5K 70
شکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی ب...
10.8K 2.8K 46
ییبو با پوزخند روی صورتش گفت *مشتاق کشته شدن* جان همراه با لبخندش گفت*نه بدون دعوا* **** ییبو خون اشامی که توی کافی شاپی که توسط یک زوج پیر اداره میش...
32.6K 4K 11
[تکمیل شده] 🍆🍑 داستان تصویری+ ترجمه پارت 117 رمان استاد تعالیم شیطانی با ویرایش و تنظیم حرفه ای. توجه! 🔞دارای صحنات +18 می باشد. این فیکشن شامل ت...