••🌘Silver and Silk🌒••

By SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... More

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 38🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 11🌒

11.1K 1.5K 365
By SilverBunny6104

توی راهرو چند دقیقه ای گیج زد. مغزش انگار هنگ کرده بود و نمیدونست کدوم سمت باید بره. نفس عمیقی کشید و بلاخره راه افتاد سمت اتاقش. اصلا بهتر شد! حالا دیگه لازم نبود چپ و راست به خاطر کارای چان تن و بدنش بلرزه. شاید حالا میذاشتش به حال خودش.

دراتاق رو پشت سرش بست و خودش رو ولو کرد روی تخت.

معذرت خواسته بود اونم چندبار... اما نبخشیدش... پس دیگه چیزی گردن بک نبود اون سعی اش رو کرده بود.

روی تختش غلتی زد و خیره شد به دیوار خاکستری روبروش. از فردا برمیگشت سر کاراش. بهترشد... اره.

بهتر شد...

بهتر شد...

بهتر شد...

عین ورد هی تو سرش تکرار میکرد.

تو افکارش غرق بود که تقه ای که در خورد باعث شد به سرعت بشینه.

یعنی اون بود؟

درباز شد و سوهو تو چارچوب ظاهر شد.

اون نبود.

بک لبخند کمرنگی تحویلش داد.

سوهو اومد تو.

-چطوری بکی؟ اینجا چیکار میکنی؟ رفتم اتاق چان نبودی.

-چیکار داشت میکرد؟

بک قبل اینکه بتونه جلو دهنش رو بگیره پرسید.

سوهو پلک زد.

-هیچی... حموم بود.

-اهان...

بک تکیه داد به دیوار.

-چرا اینجایی؟ چان ببینه دعوات نمیکنه؟

-گفت گم شم.

-چی؟

-گفت گم شم!

بک تکرار کرد.

سوهو نگاهش رو به قیافه گرفته اش دوخت و کنارش نشست روی تخت.

-چرا؟

چون عصبانیش کردم.

بک با صداقت گفت.

-حالا ناراحتی نداره که... اروم میشه!

-کی گفته من ناراحتم ؟

بک به سرعت اعتراض کرد.

-کسی نگفته... قیافه ات معلومه.

بک اخم کرد.

-من فقط ناراحتم... چون... چون بهم توهین شده!وگرنه خیلی هم بهتر که دیگه لازم نیس 24 ساعته تحملش کنم.

با لحن خشکی توضیح داد و اون احمقی رو که تو کلش داشت بهش دهن کجی میکرد و میگفت داره دروغ میگه رو نادیده گرفت.

سوهو لبخندی زد.

-باشه...

بک حرفی نزد.

-بک...؟

-هوم؟

-بین تو و چان چه خبره؟

بک چنان به سرعت چرخید سمت سوهو که گردنش تقریبا صدا داد.

-یعنی چی چه خبره؟ هیچ خبری نیس!

-بیخیال بک! چان کلا بیست دقیقه بیشتر کسی رو تحمل نمیکنه اون وقت از تو میخواد کل روز پیشش باشی. میخوای بگی خبری نیس.

سوهو خیلی جلو خودش رو گرفت که به مارک تابلوی رو گردن بک اشاره ای نکنه .

بک سرش رو گذاشت روی زانوش. دلش داشت میترکید. از این همه حسای گیج کننده... از حسایی که واسش به غریبگی داشتن خانواده و اعتماد به نفس بودن.

-باهام مهربونه...

سوهو پلک زد.

-با همه بدجنسه اما با من مهربونه...

بغض کرده بود. نباید بغض میکرد. این لوس بازیا چی بود؟ مگه دختر بود...

-تازه دستم رو هم پانسمان میکنه...

همون طوری که سرش روی زانوش بود دستش رو بالا اورد , انگار که لازمه نشونش بده.

-خوب؟

سوهو اروم پرسید.

-برام کتاب خرید... گفت میتونم همه شیشه های مشروبش رو خورد کنم اما دعوام نمیکنه... بهم میگه خرگوشم... و من ازش متنفرم.

بک زد زیر گریه. نفهمید چی شد اما انگار همه حسای سرکوب شده این مدته یهو سرریز کرد. استرس... ترس... و باز هم ترس. ترس از شکستن قوانین... ترس از حس کردن چیزی که نباید حس کنه... ترس از اینکه داره حسش میکنه با اینکه نمیخواد.

سوهو با چشای گشاد نگاش کرد و دستش رو انداخت دور بدن کوچیک بک و محکم بغلش کرد.

بک هق هق گریه میکرد و سوهو میزد پشتش.

-من ازش متنفرم...

-باشه بک اروم باش.

-به خدا متنفرم.

با التماس نالید. انگار که اگه سوهو باورش میشد خودشم باورش میشد.

-باشه بک فهمیدم... باورم شد. اروم باش فقط...

بک تا یه ربع بعد گریه کرد و هی تکرار کرد که از چان متنفره . سوهو به معنای واقعی نگران شده بود. رفتار بک اصلا طبیعی نبود... بک بعد یه عالمه گریه و حرفای نامعلوم راجب یه مشت قوانین و وظیفه و غیره خوابش برد. سوهو از جا بلند شد و اروم روش رو کشید. اینجا چه خبر بود؟

چان که از پسرا خوشش نمیومد! یه عمری به سوهو سر این قضیه تیکه انداخته بود حالا یهو...

و بک... بکی که چپ و راست اصرار داشت ثابت کنه خیلی قویه اونجوری گریه میکرد.

با دل نگرون از اتاق زد بیرون. چان و بک و کیونگ کم بودن حالا جونگینم اضافه شده بود. از راوی شنیده بود که حسابی کتک خورده باید میرفت پیشش. نگاه اخری به بک که با چشای پف کرده خواب بود کرد و از اتاق زد بیرون.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

بک تو تاریکی مطلق چشاش رو باز کرد و چندباری با گیجی پلک زد. اینجا کجا بود؟ اهان اتاق خودش بود. یاد قبل اینکه خوابش ببره افتاد و گوشاش از خجالت قرمز شد. اون حرفا چی بود جلو سوهو زد؟ گریه چرا کرد اصلا؟؟؟

سرش درد میکرد. خودش رو کشوند جلو در و کلید برق رو زد. نور قشنگ خنج انداخت تو تخم چشاش. اهی کشید و درحالی که با چشای نیمه باز تلو تلو میخورد برگشت روی تختش. تکیه داد به دیوار و زل زد به روبروش. پنج دقیقه به جلو خیره بود و پنج دقیقه بعد رو به پانسمان دستش.

-کتابام!

یهو زیر لب گفت.

-باید برم کتابام رو بیارم!

سعی کرد به چیز دیگه ای فکر نکنه و به همین بهانه مصلحتی بچسبه.

دستش رو لای موهاش کشید و از تخت پرید پایین. تندی از اتاق زد بیرون و تا اتاق چان تقریبا دوید. جلوی در وایساد و کمی این پا اون پا کرد.

-میرم تو کتابا رو برمیدارم میام بیرون!

واسه خودش توضیح داد.

تقه ای به در زد اما جوابی نگرفت. یه بار دیگه در زد. بازم سکوت.

لابد نبود. با اینکه همه هیجانش واسه تو رفتن دود شده بود اما مسلما بک حاضر نبود اعتراف کنه واسه چیزی جز کتاب اومده. واسه همین درو باز کرد و با لبای اویزون رفت تو. کتابا رو برمیداشت و گم میشد... همونجوری که خواسته بود.

-کی اجازه داد بیای تو؟

بک که داشت درو میبست از جا پرید. بعد اون در زدنا توقع نداشت چان تو اتاق باشه.

اب دهنش رو قورت داد و چرخید.

چان لب تخت نشسته بود و کنارش جعبه کمک های اولیه بود.

بـ... ببخشید اومدم کتابام رو ببرم.

با صدایی که به زحمت از گلوش خارج میشد گفت.

-زود جمعشون کن گمشو.

بک نفس عمیقش رو خورد و با قدمای کوچیک رفت سمت تخت. کتاباش کنار تخت بودن و اونایی که گذاشته بود بعدا بخونه زیر تخت. روی دو زانو نشست و خم شد کتابا رو از زیر تخت کشید بیرون. همون حالت زیر چشمی چان رو که داشت زخمای روی بند انگشتاش رو پماد میزد رو چند لحظه نگاه کرد. کتابا رو چید روی هم.

-تموم نشد؟

چان با اخم و تخم گفت.

بک مکثی کرد و گفت:

- چرا...

-پس وایسادی چیکار؟

بک کمی با تردید و ترس نگاش کرد و بعد کتابا رو ول کرد روی زمین و رفت سمت چان.

چان با تعجب به بک که جلوش وایساده بود نگاه کرد.

بک با تردید دستش رو جلو برد و پماد رو از بین انگشتای چان کشید بیرون.

-چه غلطی میکنی؟

بک اب دهنش رو قورت داد.

-تو... تو برام پانسمان کردی... میخوام جبران کنم...

چان اخمی کرد.

-لازم نکرده. چندبار باید بهت بگم گمشو تا تو کلت جا بیافته؟

بک حرفش رو نشنیده گرفت.

-هوی با توام!

چان بازوش رو گرفت و محکم تکونش داد. بک تقریبا تعادلش رو از دست داد.

-همون بار اول شنیدم... کارم رو که کردم میرم.

با قاطعیت گفت و مقداری از پماد رو روی نوک انگشتش خالی کرد. بعد با تردید دست چان رو گرفت.

خیلی اروم پماد رو روی بندای انگشت چان که به خاطر مشتایی که به جونگین زده بود همه زخمی بودن پخش کرد و بعد دستش رو فوت کرد.

چان با گیجی تمام زل زده بود بهش. بک اخم ظریفی کرده بود و باز چون تمرکز کرده بود نوک زبونش رو برده بود گوشه لبش. چان اگه میخواست هم دیگه نمیتونست مقاومت کنه و هلش بده عقب. بار اول بود که بک خودخواسته اومده بود سمتش... بدون هیچ زوری. بک باندی برداشت و مشغول بستن دست چان شد.

-زخم من عمیق تره اما! دردشم بیشتره تازه!

بک یهو زیر لب گفت.

چان پوزخند زد.

-پز زخمت رو به من میدی؟

بک پلک زد.

-نه... همینجوری گفتم.

بلاخره دست چان رو بست.

-ببخشید... من زیاد باندپیچی و این چیزا بلد نیستم...

بک اروم گفت.

چان نگاهی به باندایی که ناشیانه دستش رو کاور کرده بودن کرد و لبخندش رو خورد. بک که بیشتر اومد جلو چشاش درشت شد.

بک دوباره پماد رو زد روی نوک انگشتش رو خم شد سمت صورت چان و به زخم بالای ابروش خیره شد.

بعد اروم انگشت پمادیش رو کشید روی زخم بالای ابروی چان و بعد یه کم فوتش کرد.

چان باید میگفت که اون ماده ضدعفونی کننده اس که فوت میخواد نه پماد اما ساکت موند و به بک که هی بیشتر و بیشتر سمتش خم میشد خیره شد. بک چسب زخمی برداشت و با دقت اون رو روی زخم چان زد. کلا پشت هم داشت اشتباه میکرد. پماد رو نباید روش چسب میزدن اما چان بازم حرفی نزد.

بک اینبار سرش رو پایین اورد و مشغول برانداز کردن زخم گوشه لب چان شد.

-چقدر کتک خوردی....

بی اراده زیر لب زمزمه کرد.

چان اخماش رو کشید تو هم.

-بیشتر از اینکه بخورم زدم.

-اره دیدم...

-دیدی؟

بک درحالی که انگشتش رو پمادی میکرد سر تکون داد.

-اما اخرش هم تو باختی...

اخم چان غلیظتر شد.

-نباختم! اینجا مال منه و مال من میمونه!

با لحن قاطعی گفت.

بک سری تکون داد.

-منظورم این نبود.

-پس چی میخوای بگی؟

چان با حرص گفت.

بک لباش رو روی هم کشید و با نوک انگشتش اروم مشغول پخش کردن پماد روی پارگی گوشه لب چان شد.

-تو باختی چون از ته دل نمیزدیش...

چشای چان گشاد شد. این ایده مسخره از کجا اومده بود تو سرش؟

-چی میگی واسه خودت توله؟ خیلی هم از ته دل بود! ندیدی چطوری خونین و مالین شده بود؟

-چرا دیدم... گفتم که اونجا بودم.

-پس چی زر میزنی؟

چان با حرص توپید بهش.

-اه انقدر داد نزن. من هی پماد میزنم تو داد میزنی زخمه باز میشه!

بک به اعتراض گفت.

-نرین به اعصابم تا داد نزنم! از ته دل نبود!

جمله اخرو درحالی که ادای بک رو درمیاورد گفت.

بک اومد یه کوچولو دیگه جلوتر و یه کم خم شد و مشغول فوت کردن زخم گوشه لب چان شد.

چان با چشای گشاد زل زد بهش. بک فوت کردنش که تموم شد تازه متوجه نگاه خیره چان شد. چند لحظه تو همون حالت خیره تو چشمای هم موندن تا اینکه بک به همون ارومی که جلو اومده بود عقب رفت. چان

واقعا داشت تلاش میکرد که به چشای بک که قشنگ داد میزدن حسابی گریه کرده توجه نکنه.

-من اونجا بودم و فقط دارم چیزی رو که دیدم میگم...

-خوب چی دیدی اون وقت جنابعالی؟

چان با حرص پرسید. بک پماد رو گذاشت توی جعبه و مشغول جمع کردن بقیه وسایل شد.

-یکی که داشت سعی میکرد بگه اون پسره براش مهم نیس اما در واقع همه کتکاش از روی دلتنگی بود...

چشای چان حتی گشادتر شدن. این بچه چی داشت میگفت؟

-میشه بپرسم اون پسره کی بود؟

بک اروم پرسید.

-نه.

چان خشک و جدی گفت.

بک لبخند کوچیکی زد.

-باشه نمیپرسم... حالا میرم گم میشم.

بک یه کم سرش رو خم کرد و راه افتاد بره سمت کتاباش. چان یه ثانیه نگاش کرد و بعد مچ بک رو گرفت و کشوندش روی تخت. بک مثل همیشه امادگی نداشت و پخش شد روی سطح نرم تخت.

-لوس نکن خودتو واسه من!

چان زیر لب گفت و دراز کشید روی تخت و بک رو کشید سمت خودش و بعد پاش رو انداخت روی پای بک تا نتونه تکون بخوره.

-چرا برگشتی اینجا؟ مگه از من متنفر نیستی؟

نفس بک تو سینه اش حبس بود. چرا هنوزم متنفر بود... ازش متنفر بود.

-تو... تو یه بار نجاتم دادی... کمکم هم کردی. من باعث شدم روز بدت بدتر شه... عذاب وجدان داشتم...

-باشه ادامه نده.

چان به سردی حرفش رو قطع کرد. دلش میخواست بک چیز دیگه ای بگه.

-نمیخواستم عصبانی ترت کنم... گفتی برم... فک کردم بمونم بیشتر... عصبانی میشی... واسه همین... فقط فکر کردم جلوت نباشم بهتره...

تا همین حد تونست توضیح بده. حرفاش بریده بریده و ناقص بودن اما اینبار واقعا سعی اش رو کرده بود.

چان نمیتونست به گوشای خودش اعتماد کنه... انگار تو خیال اون حرفا رو شنیده باشه.

-گریه کردی؟

بک نفسش رو حبس کرد.

-تو روت نیارم؟

چان اروم پرسید و بک فقط سر تکون داد.

-تو اون مهمونی لعنتی چه غلطی میکردی؟

دوباره پرسید.

بک که تمام مدت بی حرکت مونده بود یه کم فاصله گرفت ازش.

-نمیتونم بگم...

انقدر اروم گفت که معجزه بود چان شنید.

-واسه لجبازی نبود...

با همون لحن اهسته اضافه کرد.

چان بک رو که فاصله گرفته بود ازش دوباره کشوند جلو و گفت:

-میخوای جوش نیارم انقدر سرتق بازی درنیار.

-باشه.

بک اهسته گفت و باعث تعجب بیشتر چان شد.

-چرا اینقدر حرف گوش کن شدی توله؟

چان با ابروهای بالا رفته پرسید.

بک چند لحظه نیگاش کرد و بعد سرش رو پایین انداخت. چان با تعجب به بک که رسما پیشونیش رو چسبونده بود به سینه چان تا نگاش نکنه خیره شد. مهم نبود چرا اینجوری شده... چان میدونست که اینجوری نمیمونه اما میخواست فعلا از این ارامش نصفه نیمه استفاده کنه.

اهسته دستش رو گذاشت پشت کمر بک و اونو بیشتر چسبوند به خودش. بک مقاومتی نکرد. چان واقعا درک نمیکرد یهو چی باعث شده بک اینقدر رام بشه.

یه ده دقیقه ای به همون حالت موندن. چان به لطف همون ده دقیقه کل اعصاب خوردی ای که در طول روز بهش وارد شده بود محو شد تا اینکه بک خودش رو اروم از بغلش بیرون کشید و از تخت فاصله گرفت.

شروع شد.

چان با خودش فکر کرد.

-کجا میری؟

-میرم اتاقم... وسایلم اونجاس... کتابامم میبرم.

-لازم نکرده... باز شروع نکن.

-خودت گفتی...

-بله میدونم چی گفتم! حالا دارم برعکس اش رو میگم. پس خفه شو انقد با اعصابم بازی نکن.

چان با اینکه نمیخواست اما بازم داد زد. واقعا دست خودش نبود. امروز زیادی کشیده بود.

بک لبش رو گاز گرفت.

-باشه عصبانی نشو...

چان با اخم نگاش کرد.

-داد نزن سرم اینقد...

بک مظلوم گفت و چان حتی اگه نمیخواست هم اخمش باز شد.

-لباس... میشه برم لباس عوض کنم؟ با اینا راحت نیستم.

چان هوفی کشید.

-نمیخواد لباسای من هست.

-گشادمه.

-بهتر!

-ها؟

خنگی بک خنده اش انداخت. احتمال نود درصد نمیدونست چرا چان گفته بهتر و احتمال نود درصد دروغی که الان میخواست بگه رو باور میکرد.

-خوب گشادن راحتتری دیگه!

بک پلک زد.

-اره... اما بدت نمیاد من لباسات رو بپوشم؟

چان از روی تخت بلند شد و رفت سمت کمد.

-چرا بدم میاد ، بوی یه خرگوش نق نقو رو میگیرن اما چاره ای نیس.

چان بلیز استین کوتاهی با یه شلوارک برداشت و پرتشون کرد بغل بک.

-خوب حل شد؟

بک سرش رو تکون داد.

-خوب؟

چان گفت.

-چی؟

-چرا عوض نمیکنی؟

-روتو اونور کن!

-سری قبل که عین خیالتم نبود.

بک نتوسنت بگه سری قبل متوجه خیلی چیزا نبودم. لباسا رو چسبید و راه افتاد سمت دست شویی.حوصله کل کل نداشت.

چان پوزخند کمرنگی زد و نشست لبه تخت.

بک بی سر وصدا لباس عوض کرد. شلوارک چان برای اون حکم شلوار رو داشت. مجبور شد سه دور کمرش رو تا بزنه تا رو کمرش وایسه. بلیزم که رسما دوتای بک توش جا میشد. نمیفهمید وقتی اتاقش همش چند متر از اینجا فاصله داره چرا چان نمیذاره بره لباسای خودش رو بپوشه!

شلوار جین و بلوزش رو دست گرفت و از دستشویی اومد بیرون. بدون اینکه توجهش به چان جلب شه لباساش رو گذاشت روی مبل و رفت کنار تخت و کتابش رو برداشت. سر چان تو گوشیش بود بهرحال... پس اونم کتابش رو میخوند. اروم نشست روی تخت و لحظه بعدی دماغش توی کتاب بود. چان در سکوت از بالای گوشی تماشاش میکرد. یه طرف موهاش به خاطر لباس عوض کردن یه کم سیخ شده بود و لباسای چان به تنش زار میزدن. چان به جرات میتونست بگه تا حالا موجودی به این کیوتی ندیده. با جدیت داشت کتابش رو میخوند و به جای اینکه ناخون بخوره رسما نصف انگشتاش تو دهنش بود. خدایا این دیگه کی بود؟ بک یه کوچولو جا به جا شد و ورق زد کتابش رو. بعد یکی از بالشا رو برداشت و بغل کرد تا چونه اش رو بهش تکیه بده. بعد اشتباهی انگشتای دست راستش رو که باند داشتن کرد تو دهنش. دستش رو عقب کشید و قیافه حال به هم خورده ای به خودش گرفت و زبونش رو پوف کرد. باز وول خورد.انگار هیچ وری نمیتونست بشینه که راحت باشه.

چان میتونست تا صبح بشینه کاراش رو تماشا کنه.

چنان غرق کتابش شده بود که اصلا متوجه نگاهای چان نبود.

-میخوای فیلم ببینی؟

چان پرسید.

-نه... کتاب بهتره.

چان اخم کوچیکی کرد. کوچولوی حرص درآر!

میخواست بک نگاش کنه اما اون همه حواسش رو داده بود به برگه های کوفتی کتاب.

چند لحظه به پشت گردن بک خیره شد و بعد دستش رو دراز کرد و انگشت اشاره اش رو از یه کم پایین تر موهای بک تا پایین گردنش کشید. بک شونه هاش رو برد بالا و خودش رو جمع کرد , اما دست از خوندن کتاب نکشید. چان خنده ای از حالتش کرد. واقعا اذیت کردن این خرگوش کوچولو از همه چی براش لذت بخش تر بود.

کار قبلیش رو دوباره تکرار کرد. بک تو خودش جمع شد. کار چان باعث میشد یه حسی بین قلقلک و سرما بهش دست بده و لرزش بگیره.

-یییاااا!

اروم اعتراض کرد. بعد پتوی نازک پایین تخت رو کشید سمت خودش و در برابر چشای متعجب چان کشید رو سرش. تا چان نتونه دوباره اذیتش کنه. فقط صورتش بیرون بود که کتابش رو بخونه.

عین یه بچه کوچولو شده بود لای پتو. چان دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و بک رو با همون پتوش کشید تو بغل خودش. جوری که پشت بک چسبیده بود به سینه اش.

بک چند لحظه بی حرکت موند ، چان توقع داشت باز لج کنه اما اروم گرفت و بعد باز شروع به خوندن کتابش کرد. چان حالا میتونست صفحات کتاب رو ببینه.

-این اراجیف چیه همش میخونی؟

بک بلاخره توجه اش جلب شد. کتاب رو با احترام گذاشت روی پاهاش و گفت:

- اراجیف نیس!

-چرا هست.. حوصله ادم رو سر میبره.

-نیست!!!!

بک حرصی شده بود. چنان رو کتابا و نویسنده های مورد علاقه اش حساس بود که اصلا تحمل ذره ای اهانت بهشون رو نداشت.

-هست!

چان خونسرد گفت.

بک خودش رو روی تخت جلو کشید تا از بغل چان بیاد بیرون و بتونه بچرخه سمتش.

-نیست. نیست. نیییسسسست!

با حرص عین بچه های تخس داد زد.

چان نیشش باز شد. به خواسته اش رسیده بود. حالا تمام توجه بک به اون بود.

-داد بزنی من نظرم عوض نمیشه ها !!!

خونسرد گفت.

خونسردیش بیشتر بک رو حرصی میکرد.

-چون تو شعورت نمیرسه دلیل نمیشه بد باشه!

بک با پوزخند پرغروری گفت.

-اها.. که من شعورم نمیرسه.

چان اخم مصنوعی ای کرد.

-یادت رفته کی پولشون رو داده نه؟ اصلا مال منه اینا! میخوام پارشون کنم.

چان کتاب رو از روی پای بک قاپید. رنگ بک پرید. سعی کرد کتاب رو از دست چان بکشه بیرون اما چان خیلی راحت دستش رو برد عقب. بک باز خیز برداشت سمتش و چان بازم راحت جا خالی داد.

یه دقیقه تمام هی اینور اونور بک شیرجه میرفت و چان جاخالی میداد. بک اخر پا شد و خواست پیش دستی کنه و اونجوری کتاب رو از چان بقاپه. چان خنده ای کرد و اونم روی تخت ایستاد. قشنگ عصبانیت و درموندگی از نگاه بک میبارید. چان دستش رو گرفته بود بالا سرش و بک هی روی پا بپر بپر میکرد که کتاب رو بگیره. در اون لحظه واقعا شبیه یه خرگوش عصبانی شده بود.

-کتابم رو پس بده درازه عوضی!!!

بک با نا امیدی پاش رو کوبید روی تخت.

دوباره زبونش باز شده بود.

-چی گفتی!؟؟

بک لباش رو جمع کرد و یه کم ساکت موند انگار داشت با خودش واسه ساکت موندن کلنجار میرفت. اخرم موفق نشد.

-گفتم دراز عوضی! دراز دراز درااااازززز!!!!

با هر درازی که میگفت یه بار پاشو میکوبید روی تخت . هرکی دیگه بود عصبانی میشد اما فحش دادنای بک به نظرش فقط با مزه بود .حتی فحش درست درمونم اخه نمیداد.

اخماش رو کشید تو هم و به بک چشم غره رفت.

-چی گفتی؟؟؟

دوباره تکرار کرد.

بک که حالا چشم غره چان یه کم نگرانش کرده بود سرش رو انداخت پایین و مثل همیشه مشغول ور رفتن با باند دستش شد.

-خوب کتابم رو بده...

من من کنان گفت.

-فحش میدی به من؟

چان صداش رو برد بالا.

بک یه کم روی تخت عقب رفت.

-ببخشید.

چان خنده اش رو خورد.

-اینجوری نمیشه تو باید یه بار کتک بخوری تا ادم شی.

خیلی جدی گفت.

بک با چشمای درشت شده نگاش کرد.

-کـ.. کتک؟

چان سرش رو تکون داد.

بک با چشای مظلوم نگاش کرد. چان موفق شد جلوی خنده اش رو بگیره و خیلی جدی به نظر برسه.

-اره. اینجوری فقط ادم میشی.

-من دستم هنوز خوب نشده! نیگا!

دستش رو بالا اورد و گرفت جلو صورت چان.

-هنوز بخیه داره.

خوب که چی؟

بک که توقع داشت چان اینجوری توجیه شه. با دهن نیمه باز زل زد بهش. اگه اونجوری که اون پسره جونگین رو زده بود اون رو میزد بک احتمالا بعد مشت چهارم جان به جان افرین تسلیم میکرد.

چان بازوش رو چسبید.

-یه بار که درست درمون کتک بخوری سری بعد دیگه از اون پروبازیا درنمیاری!

بک چند تایی پلک زد و بعد وحشت زده چشاش رو بست و خودش رو جمع کرد.

چان مات و مبهوت بهش خیره شد. یعنی واقعا انقدر ساده بود که حرف چان رو باور کرده بود و الانم ترسیده بود؟؟؟

چند ثانیه ای بک رو که پلکاش رو روی هم فشار میداد تماشا کرد. لبخندش گنده تر شد. بک خودش حالیش نبود که چطوری داره بدون اینکه هیچ تلاشی کنه چان رو روز به روز دیوونه تر میکنه. چان عادت نداشت به این حسا... هیچوقت کسی رو تو محدوده اش راه نداده بود... هیچکس تا حالا اجازه وارد شدن به قلبش رو نگرفته بود اما بک... بک لعنتی حتی اجازه نگرفته بود. بی اجازه داشت همه چی رو زیر و رو میکرد و چان مثل یه صاحبخونه درمونده فقط وایساده بود تماشا میکرد.

دستش رو گذاشت پشت کمر بک و کشیدش سمت خودش.

بک با تعجب چشاش رو باز کرد.

-اینجوری تنبیهت میکنم هرچی بیشتر تقلا کنی هم بدترش میکنم!

بک گیج نگاش کرد تا اینکه لبای چان کوبیده شد رو لباش. یه کم پرید عقب.

-گفتم بدترش میکنم!

چان یه لحظه کشید عقب و تهدید کرد و بعد دوباره لباش رو وصل کرد به لبای بک و کتاب رو انداخت رو تخت و دستش رو فرو برد لای موهای بک.

بک جلوی لباسش رو چسبیده بود اما تقلا نمیکرد. انگشتاش

محکم جلوی بلیز نخی چان رو چسبیده بودن و چان لرزش خفیف بدنش رو بین بازوهاش حس میکرد.

چان لب پایینش رو بین دندوناش نگه داشته بود و مک میزد و دستش پشت گردن بک بود که سرجاش نگهش داره. چنان با حرص اینکار رو میکرد که بک یه لحظه حس کرد لبش داره بی حس میشه.

دلش میخواست بک رو تو خودش حل کنه تا کسی دیگه نتونه یه لحظه فاصله اشون بده.

چان اروم دستش رو برد پایین و رسوند پشت کمر بک و بک رو خم کرد و خوابوندش روی تخت و خودش رو کشید روش. گونه های بک رنگ گرفته بود. چان لب بک رو از بین دندوناش رها کرد و زبونش رو کشید روی لباش و بک اینبار مقاومت نکرد. حرف چان ترسونده بودش... لباش رو به ارومی از هم فاصله داد و گذاشت زبون چان مشتاقانه وارد دهنش کنه. در کسری از ثانیه چان جایی رو تو دهن بک برای مزه کردن باقی نذاشت .بک دیگه داشت به معنای واقعی میلرزید. این همه احساسات یهویی براش خیلی بود. کارای چان باعث میشد یه کرختی خاصی تو بدنش پخش شه. واسه همین وقتی چان زبونش روو کشید تو دهن خودش و مک محکمی زد دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و ناله کرد. چشای خودش از صدای ناخواسته ای که داده بود گشاد شد. دلش میخواست داد بزنه به خدا دست خودم نبود.

چان عقب کشید و بهش خیره شد.

بک که حالا رسما رنگ گوجه فرنگی شده بود بی اراده و خجالت زده دستاش رو اورد بالا و صورتش رو بین اونا پنهان کرد.

چان مات به تصویر جلوش خیره شده بود... درک نمیکرد چطور ممکنه که همه کارای بک تو نظرش به طور وحشتناکی خواستنی باشه؟

لبخندی زد و بک رو کشید توی بغلش و دراز کشید.

-خرگوش خجالتی...

بک حرفی نزد.سرش رو توی سینه چان قایم کرد.

لازمم نبود چیزی بگه... حتی سکوتشم چان رو اروم میکرد.

چند دقیقه همونجوری گذشت. چان خودشم خودش رو باور نمیکرد که چرا داره انقدر ملاحظه بک رو میکنه. تمام سلولای بدنش بک رو میخواستن... و چان بازم نمیخواست بترسونش... بک گفته بود که از پسرا خوشش نمیاد. اگه اولین باری بود که داشت این چیزا رو تجربه میکرد چان باید باهاش راه میومد... نمیخواست به بک دلایل بیشتری برای تنفر ازش بده. میتونست دندون رو جیگر بذاره... همین الانشم خیلی پیشرفت کرده بود. نمیخواست اولین شخصی رو که تو زندگیش بعد مدتها براش معنی کرده بخاطر هوس فراری بده...

-بیون بکهیون...

زیر لب گفت.

بک پلکی زد و نگاش کرد.

-وای به حالت تو اون روزی که فکر کنم دیگه نمیتونم صبر کنم.

بک گیج نگاش کرد.

چان خنده ای کرد و گفت:

- اونجوری نیگا نکن... دوباره گازت میگیرما!

بک تندی سرخ شد و باز سرش رو پایین برد.

چان لبخند کمرنگی زد... یواش یواش معنی همه چی براش عوض میشد. باورش نمیشد امروز تقریبا سیلورتاون رو به کسی که ازش متنفره باخته و الان همین که این موجود کوچولوی توی بغلش مال خودشه خوشحاله و ذره ای اهمیت نمیده. مزه داشتن بک براش از تموم ماشینا و ملک و املاکی که داشت شیرینتر بود و این تازه درحالی بود که بک بهش روی خوش نشون نمیداد... چی میشد اگه بک هم دوستش داشت؟ چی میشد واقعا؟

Continue Reading

You'll Also Like

12.5K 2.1K 19
کریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت...
417 65 5
chanjin smut, oneshot enjoy~
5.1K 1.5K 20
عنوان فیک: Our Strange Necklace کاپل: ییجان ژانر: درام-اجتماعی، علمی-تخیلی، رمنس تعداد چپتر: 20 روزای اپ: دوشنبه/جمعه نویسنده: Ptfm5 ادیتور: Lynn ا...
89.5K 15.8K 62
خلاصه:سه سال از رفتن یوهان و الیا به سوئیس گذشته و گائون هم درگیر کارهای خودش هست که وزارت دادگستری تصمیم میگیره یه قاضی جانشین کانگ یوهان بکنه اما ا...