W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸

By littleHosna

13.5K 3.8K 366

🆈︎🅸︎🆉︎🅷︎🅰︎🅽︎ -من اربابتم شیائوجان و قلب و جونت برای من و مدیون منه و همینطور من برده ی تو ام چون تو من... More

دعواها..دلم براشون تنگ میشه!
باهاش کنار بیا!
من میخوام پادشاه باشم🖤
بدون تکیه گاه!!
&تولد یک قاتل&
$آماده شدن هیولا$
نامه ی آخر🖤
در انتظار کشتن❣
زود دیر میشه!🕳
حس خوب انتقام🍃
منحل کردن تیم💉
میتونم گریه کنم!!
همین رو میخوام؟!!
برای کی گریه میکنم؟!₩
معنی تو چیه؟!£
چی کارکنم تا فقط زنده بمونم؟!&
در بحث پول پسر کی هستم؟!
برای فروش روحت آماده ای؟!
یک مرگ شاعرانه...
قابل اعتماد در جنگ!
شیاطین پیروی نمی کنند🛡
هرمانعی از جمله تورو نابود میکنم!!❤
جذاب ترین مرد بعد من🔞
قرارداد نانوشته❤
خوشحال غمگین:)💔
عجیب نیست عشقه:)❤
عشق بچه گونه💔
جنگ خاندان شیائو!!
برای تصور بهتر(پارازیت!!)
عشق مون رو به یک دختر میفروشی؟!
🔞از امشب فرمانده ات میشم🔞
🔞مقام کلفتی🔞
کیلر!!
شلیک کن یا تحملم کن!!💔
سگ وفادار💔!!
هیچکس...هیچکس...ییبو؟!
انتقامت رو از خودم میگیرم❤
تاجی برای یک ولیعهد👑
عدالت به شکلی متفاوت!..
خوب بد یا بدخوب؟!
سوژه های زندگی♤
جوابش اسبه=/
وارون شده ی یک دژاوو!💔
خودت دنبالم بیا❤🔞
آدم های متغیر♡گذشته های ماندگار ❤
بهترین زن عالم💔
دیوانگی و عاشقی❤🔞
عشق کودکی❤
دسر شکلاتی!❤🔞
سقوط زیر ماه!
قانون ها❤
زوج و فرد❤
انسان نبودن💔
بیشتر بشناس!❤
پرده ی آخر
❗لطفا بخوانید❗

دوباره سفید

163 58 3
By littleHosna

مانا سوار اسانسور شد و دستور جای گیری افرادش را در دور تا دور شرکت صادر کرد

مانا دختر سلطه جو و قوی ای بود و هر دوی این صفات باهم هیچ صبری را برایش نمی گذاشت تا آن ببر درنده ی جدید را سرجایش بنشاند

-قربان این کار خیلی...
به مشاورش اعلام سکوت داد و در اینه ی اسانسور مشغول تنظیم جواهرات چشمگیر و بی نظیرش شد

-روشش خیلی شبیه به منه و دوسش دارم...فکر نکنم جان باشه پس یک مهمون ناخونده تو این بازیه که منتظره من پیداش کنم!!

آسانشور ایستاد و با اون همه خدمه که پشت سرش به راه افتاده بود به دفتر جان وارد شد

-واو درسته که هنر خوندی پسرعمو اما این همه گل زیادیه!

جان از این ورود غیر منتظره شوکه شد و بعد اخمی کرد

-خانم شیا..
-چرا انقدر جدی جان؟!...من جی جیه ام!

جان به حالت های عصبی ییبو زیر نگاهی کرد و خودش را از مانا دور کرد
-فکر کنم درست نباشه انقدر...
دختر بغلش کرد و سر بر سینه اش گذاشت

-دوران قدیم رو یادت رفته جان؟!...همیشه میذاشتی بعد دعواهای مامان و بابام بغلت آروم بگیرم

ییبو دیگر نمی توانست تحمل کند و نزدیک شد
یک قدم...دو قدم...و جان چشم هایش را بست تا هر اتفاقی که می افتد را نبیند

ییبو از بازوی آن دختر کشید و به طرف افرادش شوت کرد
-به چه جرئتی...
-خانم من وظیفه دارم نذارم غریبه ای نزدیک رییسم بشه!

با ادب و متانت کار عجیبش را توضیح داد و جان داشت پشتش تحمل می کرد که زیاد واکنش نشان ندهد

-اما من یکی از سرمایه گذارهای اصلی این شرکت و دوست بچگی جان هستم!

-رییسم به من درباره ی شما نگفته!...و من وظیفه ام اینه که  هرکسی که..

پوزخندی زد و دو قدم به آن دختر کوچولوی عصبانی نزدیک شد

-به اربابم اسیب بزنه رو سرجاش بنشونم!

عقب گرد کرد و مقابل جان ایستاد به طوری که جان تنها می توانست پشت ییبو را ببیند!

-باشه...ولی فکر کردی اگه جلوی رییست در بیای میتونی ازش مراقبت کنی؟!

دختر لبخندی به آن دو زد و انگشتش را یک دور در هوا چرخاند

ییبو فهمید این یک علامت است و قبل واکنش او تیری به شیشه شلیک شد و آن را به قطعاتی ریز تبدیل کرد

جان دستش را جلوی حملات آن قطعات گذاشت و ییبو جلویش سد شد
-گل و شیشه...ترکیب زیبایی ساختید!
دختر افرادش را بیرون فرستاد و آن دو هم از هم جدا شدند

-فکر کردم میتونم همه چیز رو مثل قبل کنم جیه!...اما انگار تو خیلی عوض شدی.. اونقدری که می تونیم از هم جدا بشیم و بهم آسیب بزنیم...

این حرف ها دل دردیده ی مانا را دوباره به سوزش می انداخت و او به این درد عادت کرده...
عادت هم نکرده بود و هنوز منتظر بود که عادت کند:)

-من از وقتی تو این شرکت کوفتی رو نگه داشتی دیگه داداشم نمیبینم...

-من تورو از وقتی تصمیم گرفتی عوضی بشی تا قدرت رو بدست بگیری دیگه مانا نمی بینم...

دختر با قدم های بلند سمت در راه افتاد
دیگر بیشتر از این نمی توانست جانی را ببیند که مال او نیست...
جانی را که هنوز اونقدر تنها نشده که دست به دامنش شود...
جانی که هنوز خودسرانه عمل می کند...
جانی که هنوز اورا زخم می زند...
او این جان را شده به قیمت کل کائنات می کشد!!

****

بعد رفتن مانا قیافه اش رنگ نگرانی به خود گرفت و ییبو را بغل گرفت

-حالت خوبه؟!
-آره گا..کتم باعث شده من رو نبره!...اما دست تو..
دست جان را گرفت و به سرویس بهداشتی اورا کشاند تا ضدعفونی اش کند
-بابتش ناراحت نباش...
از سوزش بتادین کمی آه کشید اما آنقدر نبود که ییبو بشنود...
او درگیر این رویداد جدید بود!!
اگر من از جلو مراقب جان باشم اون از گذشته اسیب می بینه و اگر از پشت مراقبش باشم نمیدونم در آینده چی در انتظارمونه...

با ضربه ی توسری ای که فرود آمد از فکر بیرون امد و چهره ی جدی جان را دید
-دارم میگم ناراحت نباش...
-ناراحت نبودم...
-احساس بی عرضگی و ناقص بودن باعث میشه ناراحت بشی پس اینها رو تو ذهنت پرورش نده!

ییبو لبخند زد و دور دست جان را باند پیچید
-هر روزی که میگذره باعث میشم بیشتر آسیب ببینی و هنوز...
این بار جان بوسه ای به لب هایش زد و بعد به زیبایی طلوع خورشید خندید
-جان من جدی ام فکر کنم تنها من کافی..
جان دوباره بوسه ای زد و این بار اخمی با چهره ی شاد به رخ کشید
-چیزی نگو!!...تو تنها نیستی من خودم مراقب خودم هستم!
-اون وقت من به چه دردی میخورم؟!
-تو عاملی هستی که میخوام مراقب خودم باقی بمونم!!...

رابطه ی ما از یک نظر تفاوت های زیادی با بقیه داره...

در یک زوج معمولی مرد هرکاری می کند که عشقش را از سختی های روزگار حفظ کند و شاد نگه اش دارد...
و عشقش هم با ساپورت روحی اورا قوی نگه می دارد
شاید یک پیمان یا معامله ی قوی!...

اما ما فرق داریم...
من از تو محافظت می کنم تو از من محافظت می کنی!
تو اشک میریزی من بغلت می کنم من اشک میریزم و تو تیمارم می کنی!
من عصبانی میشم و تو آرامم می کنی تو عصبانی بشی من مراقبت هستم!
تو در قلمرو خودت پادشاهی میکنی و من وزیرت میشم تو در قلمروی من فرمانده خواهی شد!

عشق ما اینگونه است جان!...
زیبایی های دنیای مارو می بینی؟!

*****

شیان همانطور که از سیگارش کام می گرفت خنده ی بلندی کرد

-اون دوتا احمق هم رو نابود میکنن و من این وسط پله های ترقی رو...
دستاش رو بالا آورد و با هرکلمه آنها را مانند پله بالا برد
-پله به پله..پله به پله...پله به پله....

زد زیر خنده و افراد حاضر در اتاق هم همراهی اش کردند
-امروز خیلی شادم برو شراب صدساله ام رو بیار!
-بله قربان!
به شهر زیر پایش خیره شد و نفس عمیقی کشید

مست خبر های خوش امروز بود و حالات سرخوشی به خود گرفت
-چه حس زیبایی ستاره ها رو پایین پاهات ببینی!
به لامپ های ساختمان های کوچک و بزرگ که به طور زیبایی می درخشیدند خیره شد

-همه ی اون آدم ها زیر منن..؟!
-بله قربان..
مرد لیوان را در دست منتظر شیان گذاشت وپرش کرد
-واقعا؟!
-بله..
بلند خندید و گونه ی مرد را نوازش کرد
-مردک مفت...گم شو از جلو چشمام!
مرد سریع عقب رفت و کمی بعد همه اتاق را خالی کردند

-هردوتون نابود بشید!!....هردوتون من رو بزارید اینجا و خودتون نابود بشید!

خنده هاش با هر قلوپ از اون شراب اعلا به اشک تبدیل می شد

-هردوتون همونطور که قبلا کردید من رو بشکنید!...بازیگر های اصلی شما دوتا بودید و من همون نقش دوم بیچاره...!! هرچقدر خواستم بهتون می خندم...به پایان غم انگیزتون می خندممم!!

بلند زد زیر خنده و خودش را روی صندلی اش انداخت

-اصلا عشق من پوله!...عشق من این شرکته!...شما دوتا عاشق ها میتونید باهم بمیرید من هیچ اهمیتی نمی دم!!...

پشم هایش روی هم افتاد و در خاطره های بچگی اش کشیده شد مثل شب های گذشته امسال...!

*****

افسانه ها میگن که اگر تو و کس دیگری باهم یک خواب ببینید یعنی عمیقا به هم حس دارید
حالا این حس ممکنه یک دوستی عمیق باشه!!

*فلش بک*
غذای مدرسه ی انها برخلاف دیگر مدرسه ها سلطنتی و مناسب شان دانش آموزانش بود

اما باز برای کسانی که بهتر از این را دیده و چشیده اند حقیرانه بود

-احساس میکنم دارم جوراب گندیده می خورم!
-معلوم نیست چقدر جوراب هات رو نمی شوری که می خوریشون!
جان و مانا زدند زیر خنده و قیافه ی شیان درهم شد
-دختره ی شیطان صفت تو زورت فقط به من میرسه؟!

مانا زبونی به سمتش دراز کرد و جان وقتی این نگاه هارا دید سینی غذا را بالا گرفت و بیشتر در کتابش غرق شد

همانطور که پیش بینی کرده بود یک دعوای غذا بین آن دو در گرفت و جان در سنگرش جایش امن بود!

-هی ژاننن...اون داره موهام رو میکشه!..جلوش رو بگیر!
-اون داره با پاشنه ی کفشش سوراخم میکنه بگیرش دی دی!!
هردو از او کمک خواستند و ناچارا هردویشان را از هم جدا کرد

-وقتی هر دفعه تهش به اینجا ختم میشه دعوا نکنید خب!!
جان سر هردو غر زد و ان دو مثل دو بچه ی خطاکار به هم چشم غره رفتند و در آرامش غذایشان را تمام کردند

-میگم آژان...میای شب باهم بریم بیرون!
-عققق...میخواد بهت نخ بده دی دی!!...به جای این دختر سیریش بیا با من بریم دیت!!
شیان بازویش را دور جان حلقه کرد اما او به برادرش اهمیتی نداد و جواب مانا را داد
-باشه بریم!

مانا با گونه های سرخ آن دو را تنها گذاشت و از پله ها بالا رفت
-اییی..ایییی...پسره ی خوش شانس همیشه دختر خوشگل ها توی دام تواند!
-شاید به خاطر اینه که تودار به نظر میام!
سر کمد رفتند و کتاب هایشان را برداشتند و شیان از این جواب پوزخندی زد

-درسته دخترها دیوونه ی پسرهای به ظاهر جنتلمن اند!
شیان از اینکه قرار گذاشتن جان و مانا را می دید بیشتر دل شکسته و خمیده می شد
اما اگر می دانست که جان برای کار دیگه ای هرروز با مانا می رود هرگز نفرت عمیقی بین شان صورت نمی گرفت؟!

*پایان فلش بک*

دوباره صحنه های زیر بارون را در خواب دید و از جا برخاست

ییبو امروز بغلش نکرده بود و خواب ها دوباره اورا بی پناه یافته بودند!

-باید بِکِشم...

همیشه برای رهایی از این خواب های بی سر و ته ای که کاملا آنهارا به یاد می آورد نقاشی اش می کرد

نقاشی ها مثل یادآور یک خاطره برایش نبودند این سبک نقاشی فقط برای فراموشی به کار گرفته می شد!!

ضربات قلمو به خشن ترین حالتش پرت می شد و نقش می افتاد

رنگ ها درهم و در تضاد بودند...
خون...بارون...سیاهی...شبح...
همه و همه را در تصاویر ذهنی اش نشان می داد و اشک می ریخت

به یاد کارهایی که باید می کرد و باید می کردند تا همه چیز عالی باشد اشک ریخت!

نه اگر بازهم اون کارها را می کرد همیشه طمع وجود داشت...

طمع بیشتر خواستن و بیشتر توانستن همیشه زنده بود و روح ها همه تشنه و در عذاب به سر می بردند

برای قشر او روح ها هیولاهایی بودند که برای سیر شدن از هر احساسی پول به پای همه فکری می ریزند
و دست آخر بالا می روند و تشنه تر می شوند

آنها قول دادند که مثل قبلی ها نباشند و به مردم کمک کنند اما زمان و طمع مردم را تغییر می دهد...!!

قول ها دیگر از یاد می روند و آدم ها دیگر حرف هایشان را به خاطر نمی آورند

این قوم اولین نسل بشری بودند که شیاطین را به زانو دراوردند!!

نقاشی تموم شد و غیر خود جان کس دیگری مفهوم آن چهره های درهم و شب تیره ی ناخوانا را نمی فهمید!!

-قشنگه!!...از این هنرمندهایی هستی که ناگهان الهام میگیری؟!

با درد خندید و اشک اش را پاک کرد
-نه..من الهامی نمی گیرم...من فقط گذشته رو دوباره و دوباره می کشم..
-چرا؟!

-که یادم نره کی بودم...اگه همه ی اونها اینکار رو می کردند به نظرت مثل بچگی هاشون پاک می موندند؟!

-اونها رو نمی دونم ولی روی تو خیلی خوب جواب داده!!
ییبو از پشت جان را در آغوش کشید و موهایش را بوسه بارون کرد

جان چشم هایش را به روی اینه ی بدبختی اش بست و غرق حس دست های عشق شد!

-بریم بخوابیم!!...فردا صبح کلی کار داریم!
-با تاعو حرف زدم اون صبح ها زی یانگ رو پیشم میفرسته تا تو راحت توی مدرسه درست رو بخونی!

ییبو پایش را مثل بچه ها به زمین کوبید و مثل گرگ خر خر کرد
-من مدرسه نمیرم!!...اصلا چرا زی یانگ؟!

جان به حسودی توله ببرش خندید و از پشت نوازشش داد
-فقط اون بیکاره نترس من خیانت نمیکنم!
-از این نمیترسم!...اون دختر بلد نیست از خودش دفاع کنه اون وقت تورو بسپرم دستش؟!
-من دختر نیستم وانگ برای بار اخر بهت میگم دفعه ی بعد بهتر حالیت میکنم!
چشم هایش بی حس بود و ییبو از ترس اب دهنش را قورت داد

-ببخشید گا...پس خیالم راحت باشه که قرار نیست ناقص تحویل بگیرمت؟!
جان خواست کتک مفصلی نثارش کند که اون زودتر جنبید و جا خالی داد
-برو بخواب بچه پرو!

ییبو اورا از صندلی بلند کرد و ضربه هایش هیچ اثری رویش نداشتند و اورا تا تخت برد
-یک دور زورازمایی کردم باهات!
جان روی تخت دراز کش شد و به ییبو نگاهی انداخت
-آره داری بزرگ میشی...

ییبو با غرور خندید و روی جان خوابید که نفسش را بند آورد
-سنگینی...
-باشه پس عوض!
قبل فهمیدن موضوع ییبو چرخشی روی تخت کینگ سایز زد و جان را روی بغلش خواباند

-دوست نداری؟!
-همیشه اینجوری بخوابیم..
این را زمزمه کرد و چشم هایش را بست و لبخند بزرگ ییبو را ندید

البته چیز خاص و نادری دیگر به حساب نمی آمد که از وقتی جان را دیده بود جزوی از صورتش شده بود!!

جان دارم دوباره خودم رو سفید می بینم...
پسری که مادرم همیشه دوست داشت باشم...
پاک و سرزنده...
به نظرت الان تونستم راضیش کنم؟!...

*****

طبق روال هر روزه اش در حال رسیدگی به جلسه ی شرکت بود و از الان حمایت مردمی جهت به ریاست رسیدن را داشت

درواقع بعد اون رییس با لیاقتی که موضوعش را جان داغ کرده بود همه به یک نفر فکر می کردند!..شیان!!

کسی که بیشترین زحمت را در شرکت می کشد و بیشتر در دیدرس عموم و جلسه ها مشارکت دارد!!

البته اینها تنها ظاهری بود که این فرد دغل از خودش نشان می داد و اجازه نمی داد خبرنگاران پشت پرده های شرکت و زندگی اش نگاه کنند

-خب ختم این جلسه!
-چرا رییس شیائو یک کلمه هم حرف نزدند؟!

جان همین الان از شلوغی و جدیت آن جمع جدید دل پیچه داشت و آنها می خواستند اورا به حرف بکشند
-خب...

-ایشون فقط در این شرکت هستند تا نظارت کنند درواقع اصل کاری اینجا اقای شیان هستند!
خانم سرمایه گذاری سر حرفش پرید و بقیه هم انگار با او موافق بودند

جان الان هیچ جبهه ی موافقی در شرکت با خود نداشت و هرلحظه ممکن بود ان هیئت مدیره تنها تکیه گاه و قلمرو اش را از دستش در بیارند و به شیان دهند

-آقای رییس!..شما کسی رو لایق تر از شیان پیدا نخواهید کرد به نظرم بهتره همینجا واگذاری رو انجام بدید
-هنوز تصمیم نگرفتم..

می تونست درون ظاهر آن افراد را ببیند ولی هنوز قصد عقب نشینی نداشت

*****

دستش را بی هوا روی کیبورد می زد...

تنها علم و سخت کوشی کافی نبود...

برای به سلطنت رسیدن حتی جنگ هم کافی نبود...

کشتن افراد وقتی مردم تورا نخواهند در این دوران فایده ای نداشت..

درسته اینجا حزب دموکراتیک حاکمه!!

-مشکل چیه؟!
سر بالا آورد تا از ییبو کمک بخواهد که به جایش با زی یانگ برخورد کرد

اوه ییبو مدرسه است پس الان تنهام!!
با این مشکلات تازه و دنیای وحشی امروز تک و تنهام!!

اگر آنها هر جلسه پافشاری شان را روی ریاست شیان زیاد تر کنند قاعدتا جان مجبور می شود قید همه چیز را بزند

-چیکار کنم...
زی یانگ  اشفتگی اورا می دید اما غیر از مراقبت کار دیگه ای نمی توانست بکند حتی نمی فهمید چه چیزی جان را اشفته کرده است

او بچه تر از آن بود که بفهمد در جلسات و حرف هایشان چه اطلاعاتی رد و بدل شده و همین وجود اورا به درد نخور می کرد

-به نظرم باید به ییبو بگم بیاد...
زیر لب زمزمه کرد و رییسش را در اتاق تنها گذاشت

****

ییبو دوباره مدرسه را پیچاند و به باشگاه تاعو فرار کرد

-سلام گااا!!
-باز که اینجایی!..برو درست رو بخون بچه!

تاعو شیشه های باشگاه را تمیز می کرد و حواسش به کار های ییبو نبود

-میرم اومدم که ازت تشکر کنم بابت پولی که بهم قرض دادی!

تاعو سریع به عقب برگشت و کیف پولش را در دست ییبو دید

-من که بهت پول قرض ندادم!!
-میدونم من خودم قرض گرفتم!

کیف پول را روی رینگ گذاشت و خودش به سمت در دوید که تاعو زودتر از اون جلویش را گرفت
-نباید می گفتم...آخخخ
گوشش اسیر دست تاعو شد و تا محل کیف پول همونطوری کشیده شد

-این همه پول رو میخواستی چیکار؟!...هیچی از حقوق این ماه و ماه قبلم نمونده!
-فقط یک کادوی کوچولو برای جان خریدم..
ییبو دو انگشتش را به هم نزدیک کرد و تاعو پوکر گوشش را بیشتر فشرد
-کندی گوشم روو!
-مگه تو خودت پول نداری بچه؟!...پول مامان و بابات کجا رفتند پس؟!

-چه انتظاری داریاا...اون همه رشوه به این و اون و حقوق دوتا خواهر ها و پول بنزین و کارواش و تعمیرات موتورم و پول مالیات و برق و غذا و...خلاصه اینکه تموم شده!!...حتی حقوق این ماه کویین رو هم از کیف پول تو دادم!

تاعو آه کشید و بالاخره ییبو را ول کرد
-پس به خاک سیاه نشستی مگه نه؟!
-هوم..
ییبو اعتراف کرد و یکی از بطری های آب را برداشت و نوشید

-چیکار کنم؟!...برم کار نیمه وقت بگیرم؟!..وقتش رو ندارم که!
-خنگول!!..برای چی بری کار نیمه وقت بگیری وقتی داری؟!
ییبو اخمی کرد  تا فکر کنه که تاعو از کدوم کار نیمه وقت حرف میزنه

-تو بادیگارد ژانی پس ازش حقوق بگیر!!
-ابداا!!
-برای چی؟!...تازه با هم قرارم میزارید خوب استفاده کن ازش دیگه!

ییبو اخم بدی کرد و چشم تو چشم با تاعویی که ذره ای از او نترسیده بود قرار گرفت

-من از پولداری اون سوء استفاده نمی کنم!
-کی گفتم سوء استفاده کن؟!...گفتم همونطور که تو از لحاظ جانی ساپورتش می کنی بزار اون هم امور مالی دستش باشه!!..همه ی این خرج ها هم که به خاطر اونه!

ییبو با اینکه هنوز راضی به انجام این کار نبود اما زنگ تلفن بهش اجازه نداد بحث رو ادامه بده

-الو زی؟!
-باشه الان میام!
کوله اش را از روی زمین برداشت و بطری آب را سرجایش برگرداند

-خداحافظ گه!!
-میری شرکت؟!
-آره جان باز دردسر درست کرده!

******
سلام خوشحال میشم جواب بدید❤
از این به بعد زیاد بزارم اما با فاصله یا مثل قبل؟!🤔
ممنون که همراهیم می کنید🙂❤

Continue Reading

You'll Also Like

34.2K 8.9K 17
🐾‌بیون بکهیون یه پسر پولدار ولی ساده لوح و خوش قلبه که تو دبیرستان به خاطر چهره ی ریز و عینک درشتش ، همه موش کور صداش می کنن و مدام مورد تمسخر و آزا...
7.6K 2K 7
کاپل: کایهون ژانر: امگاورس، تاریخی، اسمات محدودیت سنی: +18 نویسنده: نارسیس 🌙 خلاصه داستان: ماجرای اوه سهون اولین امگای سلطنت کره، زیباترین شاهزاده...
21.1K 4.8K 45
مهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!
5.8K 963 29
خانواده کوچک شیائو جان و وانگ ییبو آلفا و امگایی که دو فرزندشان را با عشق و علاقه بزرگ میکنند و گاهی درگیر تلخی های دنیا می شوند. ژانر : امگاورس ،...