بچه من یه اشتباهی کردم
روز های فرد باید روستای هیبرید و آپ میکردم
ولی نکردم
الان آپ میکنم
فردا هم افسانه ماریا تا ترتیبش درست بشهخورشید در روستای هیبرید ها غروب کرده بود و زمان خواب رسیده بود گرچه آدم ها هنوز بیدار بودن
ته رو بازوی کوکی خوابیده بود کوکی عادت داشت همیشه یه دل سیر گربشو نگاه میکرد بعد بخوابه
ولی امشب یه فرقی داشت از اتاق آدما صدای آه و ناله میومد کوکی برای اینکه ته معصومش با این صدا بیدار نشه دستش و رو گوشش گذاشته بود و خودش بی خیال مشغول تماشای هیبرید کوچولوش بود سرش و جلو برد و لبای بازش و بوسید
متاسفانه هیبرید بیدار شد جونگ کوک محکم گوش هاش و گرفت و لب زد:بیرون صدای رعد و برق میاد
هیبرید با چشمایی که تو تاریکی میدرخشید به لبای کوکی خیره بود بعد فهمیدن حرفش با لبخند سر تکون داد و دوباره چشماش و بست و به راحتی خوابش برد وقتی صدای آدما قطع شد کوکی دست خشک شدش و برداشت و بعد از کمی کش و قوس خوابید
صبح کوکی با صدای فریاد نامجون از خواب بیدار شد:کوکیییییی ته نیست بلند شوووووووو
کوکی سریع رو تخت نشست و گفت:یعنی چی نیست؟؟؟؟
همه تو اتاق کوکی جمع شده بودن جین گفت:همه اتاق ها رو گشتیم نیستکوکی بلند شد و به سمت در دوید تو یک ثانیه از خونه خارج شد اطراف چشمه و پل و نگاه کرد ولی ته رو ندید قلبش و حس نمیکرد
شاید تو آب افتاده باشه
شاید تو یه گودالی گیر کرده باشه
نکنه از تپه رد شده باشهصدای خنده بازیگوش ته گوشش و پر کرد به سمت صدا سر چرخوند و دید تهته پشت خونه مشغول غذا دادن به یه لاک پشت بود باهاش حرف میزد و نوازشش میکرد
کوکی فکر کرد اگه ته رو پیدا کنه آروم میشه اما عصبانی تر شد:تهههههههههه
تهته با شنیدن فریاد کوکی سریع به یه گربه کوچولو تبدیل شد
کوکی همیشه وقتی میدید ته از ترس این شکلی میشه دلش میسوخت ولی نه اینبار
آدما و کلی هیبرید دیگه با فریاد کوکی از خونه هاشون بیرون اومدن
گربه کوچولو از فرصت استفاده کرد و از بین پاهای آدما وارد خونه شد
کوکی نامجون و کنار زد و وارد خونه شد
وقتی ته رو ندید فهمید قایم شده،حتما خیلی ترسیده
آدما اومدن تو
کوکی با صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت:ته خیلی عصبانی ام بیا بیرون تا عصبانی تر نشمهمه مشغول گشتن بود و جونگکوک سعی میکرد خودش و آروم کنه
هوبی زیر میز و نگاه کرد و گفت:پیداش کردمهمه پشت هوبی ردیف شدن
جیمین لپ های خودش و کشید و گفت:وویییی چقدر نازه
کوکی گفت:بچه ها یه لحظه ما رو تنها میذاریدهمه رفتن کوکی جلوی گربه نشست و گفت:از من نباید بترسی ته من فقط خیلی نگرانت شدم
ته آروم جلو اومد و خودش و به پای کوکی چسبوند
و گوشش و به زانوش مالیدکوکی فهمید که داره معذرت خواهی میکنه ولی گفت:نمیتونم به این راحتی ببخشمت ته منو تا دم مرگ بردی
همین یه جمله کوکی برای شکوندن قلب کوچولوش کافی بود گوشاش و انداخت و به انسان تبدیل شد
خودش و تو بغل کوکی گذاشت ولی کوکی بغلش نکرد تا بهش بفهمونه کارش اشتباه بودهته که از عمق فاجعه خبردار شده بود سرش و بالا آورد و به چشمای ناراحت کوکی نگاه کرد
یه حسی تو دلش میگفت باید کوکی و مثل جوری که خودش یاد داد ببوسه پس سرش و جلو برد بوسه آرومی رو لباش گذاشت
چشمای کوکی گشاد شد با لکنت گفت:چ...چرا..ای....اینکار....اینکار و کرد..کردی؟؟؟؟ته بغضش ترکید و بدن عریانش و به کوکی چسبوند و محکم بغلش کرد:کوکیییییی منو ببخششششش
کوکی حتی نمیدونست بغلش کنه
ته بلند تر گریه کرد:تو منو دوست نداری منو بغل نمیکنی
و به کمر کوکی کوبید
کوکی به ناچار ته رو بغل کرد و گفت:دیگه هیچوقت این کار و نکن ته جون من به جون تو بستس اگه بلایی سرت بیاد من دیوونه میشمتهاز کوکی جدا شد و اشکاش و پاک کرد بعد گفت: ببخشید کوکی دیگه اینکار و نمیکنم
کوکی لبخندی زد و گفت:گریه بسه خوشگلم
ته لبخند دلربایی زد و گفت:چشم
کوکی پیشونیشو بوسید و گفت: آفرینامیدوارم بازم اکلیل بالا آورده باشید
مرسی که وقت گذاشتید و خوندید
دوستون دارم ♥️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته