زمان زایمان تیلدا نزدیک و همه هر وقت میتونستن بهش سر میزدن هوبی خیلی مضطرب بود و تقریباً همه رو بیچاره کرده بود
اول صبح بود کوکی از خواب بیدار شد ته و بچه هاش هنوز خواب بودن بلند شد تا چیزی براشون درست کنه تو آشپز خونه داشت کاراش و انجام میداد که صدای پا شنید برگشت و دید ته با چشمای خواب الو داره به سمتش میاد با صدای آرومی گفت:کوکی من حس خوبی ندارم بیا بریم پیش تیلداکوکی: باشه عشقم بیا بریم
کوکوی در خونه جی هوپ و زدن ولی کسی جواب نداد از توی خونه صدای زوزه های آرومی میومد
ته:تیلداس
سریع در و باز کرد و با روباهی مواجه شد که داشت به آرومی روزه می کشید و منتظر بود بچش به دنیا بیاد
هوبی با ظرف آب گرم از آشپزخونه در اومد با دیدن ته گفت:خوب شد اینجایی من اصلأ نمیدونم باید چیکار کنم
ته ته:کاری نیاز نیست بکنی فقط کنارش بمون من بعدش برات بچه رو تمیز میکنم
کوکی وارد خونه شد و گفت:چرا خبرمون نکردی؟؟
هوبی کنار تیلدا نشست و گوشش و نوازش کرد و گفت:خیلی زود بود فکر کردم خوابید
تیلدا زوزه بلند تری کشید و سر تولش معلوم شد
هوبی لبش و گاز گرفت و تا بغضش نترکه حس جدید و فوق العاده ای بود حس پدر شدن
بچه داشتن
زیاد طول نکشید که توله به دنیا اومد
ته سریع بچه رو برداشت و تمیز کرد
هوبی سر تیلدا رو نوازش میکرد و در حالی که اسم میریخت با حرفای عاشقانش ارومش میکرد
کوکی با دیدن توله روباه گفت:چه خوشگله نگاش کنید
ته توله رو جلوی تیلدا گذاشت و گفت:ما میریم بقیه رو خبر کنیم
هوبی دماغ کوچولوی بچش و نوازش کرد و گفت:اسم پسرمون و بذاری جی هیون؟تیلدا چشم از پسرش برداشت و سرش و آروم تکون داد
چند ماه بعد
جیمین تو کلبه بزرگشون راه میرفت و فکر میکرد گاهی عصبانی میشد و به وسایل لگد میزد بعضی وقتا هم ماتش میبرد
سونگ جون که روی صندلی مخصوصش نشسته بود با دقت بهش نگاه میکرد
جیمین دست به کمر جلوی سونگ جون وایساد و گفت:من چیکار کنممممممم امشب تولد باباته خدایااااااااااا
سونگ جون دست زد و گفت:با با با با
جیمین حالت گریه به خودش گرفت و گفت:یونگ جونااااااااا
سونگ جون با صدای بلند به بیچارگیش خندید
جیمین با عصبانیت فیکی اخم کرد و گفت:بچه بد الان نباید بخندی
سونگ جون ذوق کرد و دوباره خندید
جیمین بغلش کرد و گفت:تو هم عین بابات خوشت میاد منو حرص بدی؟
سونگ جون صدا های بامزه ای در آورد و با ذوق و خوشحالی دست زد
در چوبی باز شد یونگی با دو تا بسته وارد خونه شد توی بسته ها وسایلی بود که بتونه باهاشون غذا درست کنه آشپزی و از جین یاد گرفته بود ولی خودش توش ماهر شده بود بسته ها رو تو آشپز خونه کوچیکشون گذاشت و به هال برگشت بدون حرفی سونگ جون و بغل کرد و سرش و تو گردنش برد یونگ جون دستای کوچولوش و دور گردن یونگی حلقه کرد
جیمین با دیدن این صحنه گفت:پدر و پسر خوب دارید حال می کنیدا
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته