نامجین یونمین و هوبی با کوله های سنگینشون تو دشت بازی در حرکت بودن همه خسته و تشنه بودن و آفتاب گرم وضعیتشون و بدتر میکرد
جیمین خم شد و دست رو زانو هاش گذاشت و گفت:نمیتونم بیام دیگه
همه وایسادن
یونگی به سمتش چرخید و گفت:تو مثلاً ورزشکاریا!!!!!
جیمین با عصبانیت گفت:تو میتونی عین خرس بخوری چاق نشی من گشنمه چون از ترس چاقی نمیتونم عین تو دوتا قابلمه غذا بخورمیونگی چشماشو چرخوند و گفت:نه که الان مانکنه
جیمین که هنوز خشمگین بود با فریاد ادامه داد:آره اصن من زشتم چاقم منو نمیخوای برو با یکی دیگه
قدم هاشو تند کرد و با تنه ای به یونگی رد شد
نامجون آهی کشید و گفت:این دیگه چه مزخرفاتی بود گفتی؟؟؟
یونگی با صدای بلندی گفت:حقشه تا بدونه اینقدر هیکل و ظاهر مهم نیستجین نامجون و هل داد و گفت:راه بیاید به یه چشمه برسیم دارم از تشنگی میمیرم
نامجین رفتن یونگی نگاهی به هوبی کرد که داشت بی خیال عالم آهنگ گوش میکرد
یونگی خشمشو سرش خالی کرد و گفت:تو شارژ گوشیت تموم نمیشه؟؟؟هوبی قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:چرا سر من خالی میکنی؟در ضمن من پنج تا power bank دارم
یونگی با عصبانیت ازش دور شد بعد مدتی بالاخره با هم همقدم شدن صدای شرشر آب همه رو متعجب کرد به هم نگاه کردن و به سمت تپه دویدن
پشت تپه بهشت بود
آبشاری آبی رنگ که مثل جواهر میدرخشید درختهایی با برگ های رنگی و موجودات زیبایی که روش در حال بازی بودن چمن های بلند و سبز خونههای کوچیک و رنگارنگ و آرامشی که هیچوقت حس نکرده بودن
در گرد یه خونه نارنجی رنگ باز شد و پسر زیبایی از خونه بیرون اومدگوش های گربه ای بالای سرش صاف وایساد دم سفید شو دورش پیچید
نامجون سعی کرد دوستانه به نظر برسه لبخند زد و گفت: سلام
پسر جیغ زد و به داخل خونه رفت
همه متعجب بودن
پسر دیگه ای از در اومد بیرونبا دیدن آدما لبخندی زد و گفت:تهته بیا بیرون اینا فقط ادمن
ته خودش و پشت کوک قایم کرد و از بالای شونه کوک با چشمای گربهایش نگاهشون کرد
کوک به کار ته خندید و گفت:ته اینا مهمون مائن باید ازشون پذیرایی کنیم
ته سرشو تکون داد و کوک به سمت آدما اومد همین طور که از بین چمن های زیبا رد میشد ته همچنان پشتش چسبیده بود
کوک وقتی به آدما رسید با لبخند گفت: سلام من کوکیم به دشت ما خوش اومدیدکوکی به قیافه های متعجبشون خندید و گفت:اینم تهته اس یکم خجالتیه
نامجون شروع به معرفی کرد بعد گفت: ببخشید ما نمیخواستیم مزاحمتون بشیم فقط راهو گم کردیم به دنبال صدای آب اومدیم
کوکی با حالت بامزهای گفت:اخخخ اصن حواسم نبود بیاید خونه ما کلی آب و غذا دارم
آدما بهم نگاه کردن و همه تایید کردن
خونه کوکی از بیرون کوچیک بود ولی وقتی واردش شدن اندازه ده نفر جا داشت سالن بزرگی داشت که دور تا دورش اتاق بود کوکی اونا رو پشت میز بزرگی نشوند و رفت تا غذا و آب بیارهته در حالی که پشت میز کنارشون نشسته بود با انگشتاش بازی میکرد
جیمین که محو پسر شده بود گفت:میتونم تلتو ببینم؟؟؟
ته:تل؟؟؟
جیمین:اینی که رو سرته
ته گوشاشو پوشوند و گفت:نه گوش منه مال خودمهچشمای همه درشت شد
جین:گوشته؟؟
ته با چشمای معصومش نگاهش کرد
کوکی با خنده یه سینی بزرگ آورد و گفت:ته رو گوشاش خیلی حساسه
سینی بزرگی که پر از غذا شربت و آب بود روی میز گذاشت
وقتی آدما به داخل سینی نگاه کردن دیدن همه چیز با میوه و سبزیجات درست شده
یونگی گفت:گوشت ندارید؟؟؟
ته ترسید و خودشو عقب کشید و آدما با این حرکتش شوکه شدن
کوکی گوش ته رو گرفت و گفت:ما اینجا گوشت نداریم هیبرید های گوشت خوار جای دیگه زندگی میکنن اونان که گوشت دارن اما اگه برید پیششون خودتونو میخورن و لطفاً درمورد چیزای خشن و ترسناک پیش ته چیزی نگید خیلی راحت میترسهبعد دستش و برداشت
آدما با اینکه از حرف های کوکی چیز زیادی نفهمیده بودن مشغول خوردن شدنسلام بچه ها
شرمنده کم بود
پارت های بعد بیشتر میشه
امیدوارم دوستش داشته باشید
نظر یادتون نره اگه هم دوسش داشتید ووت بدید
دوستون دارم ♥️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته