یه هفته گذشته بود و کوکی این مدت خیلی در گیر کارای روستا بود طوری که این دو روز گذشته فقط موقع خواب تونسته بود ته رو ببینه و همین قضیه ته رو که این مدت خیلی حساس تر شده بود ناراحت و دلتنگ میکرد
به روزی تو همون هفته پر از دلتنگی و ناراحتی تهته دیگه نتونست دوری کوکی و تحمل کنهنزدیک ظهر بود چندمین روز پشت هم بود که داشتن بدون کوکی ناهار و می خوردن و این اصلا برای هیچ کدوم جالب نبود ولی چاره ای نداشتن کوکی کار های مهمی داشت که باید انجام میداد ته داشت مثل همیشه با غذاش بازی میکرد بدون کوکی غذا خوردن مزه نداشت
همه بهم نگاه میکردن تا یه جوری بتونن ته رو مجبور کنن چیزی بخوره اینجوری برای خودش و بچش ضرر داشت ولی فایده نداشت
خونه چند ثانیه ساکت شد
سونگ جون خواب بود ولی مین هه داشت با دقت به همه چی نگاه میکرد
یه دفعه ته از پای میز بلند شد و به سمت در دوید
قبل از اینکه کسی بتونه بگیرتش از خونه خارج شد
همه پست سرش فریاد میزدن ولی اهمیتی نمیداد و همچنان میدوید خونه ها رو پشت هم رد کرد و به مزرعه بزگی رسید کوکی بین مرد ها و زن ها وایساده بود و داشت براشون نحوه کشت جدید و توضیح میدادزنی از اون بین ته رو دید که نفس نفس زنان داره به سمتشون میاد به کوکی زد تا متوجهش کنه
کوکی به سمت ته برگشت وقتی دیدش وسایل توی دستش و پرت کرد و به سمتش دویید
ته خودش و با ذوق تو بغلش پرت کرد
کوکی محکم گرفتش که توی چشمه نیوفته
چند لحظه صبر کرد تا ته آروم بشه وقتی نفساش عادی شد روی زمین نشوندش و صورتش و نوازش کرد
ته دوباره خودش و توبغلم کوکی انداخت و گفت:دلم بلات تن شده بود
(دلم برات تنگ شده بود)
کوکی موهاش و نوازش کرد و گفت:منم دلم برات تنگ شده بود زندگیم
ته با اخم به شونش کوبید و گفت:نه خیرم تو دلت تنگ نشده بود تو منو ول کردی به من سر نزدی منو بغل نکردیکوکی کمرشو نوازش کرد و گفت:یکم سرم شلوغ بود قشنگم معذرت میخوام
ته هلش داد و گفت: اصن نمیخوام اصن برو
بلند شد تا بره ولی پاش لیز خورد و افتاد تو چشمهکوکی به صورت خیس و عصبانی گربش نگاه کرد و خندید ته ناراحت شد و دستاش و جلوی سینش قفل کرد
کوکی از آب کشیدش بیرون و تا خونه بردش گرچه ته اصلا باهاش حرف نزدوارد خونه شدن
همه با دیدن ته که سالم تو بغل کوکیه نفس راحتی کشیدن
جین دست از راه رفتن برداشت و به سمتشون دوید و گفت:ته ما رو نگران کردی
ته با تخسی گفت: نوموخوام
جیمین سونگ جون و به یونگی داد و گفت:عزیزم اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟؟
ته با صدای آرومی گفت: نوموخوام
یونگی ابرو بالا انداخت و گفت:چرا امروز اینجوری میکنی شده؟؟؟
نامجون که کنارش بود گفت:شاید مال بارداریه
ته با گونه های سرخش سرش و بین دستاش گرفت و حرفی نزد
کوکی تک خنده ای کرد و گفت:من برم ته رو خشک کنم
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته