یه هفته بعد
صبح
کوکی مشغول جدا کردن ادویه هایی بود که تازه گرفته بود
نامجون کنارش نشست و گفت:کوکی
کوکی در حالی که سرش تو گیاها بود گفت:هوم؟
نامجون گفت:اینجا بچه ای نیست که پدر و مادر نداشته باشه بشه سرپرستی شو قبول کرد؟؟؟ جین پدر منو در اورده
یونگی هم به جمعشون اضافه شد و گفت:منم وضعم همینه
کوکی بهشون نگاه کرد و گفت:همچین بچه هایی هستن ولی گرفتنشون سخته مامان بزرگ میشا ازشون مراقبت میکنه و به راحتی اونا رو نمیدهیونگی جواب داد:تلاشمون و که میتونیم بکنیم
کوکی لبخند زیبایی زد و گفت:ادرسش و بهتون میدم برید اونجا________________________
ظهر
کوکی و ته تنهایی پشت میز نشسته بودن
کوکی وقتی دید که ته غذا نمیخوره گفت:عشقم چرا نمیخوری؟
ته رو شکم برامدش دست کشید و گفت:من چیمی رو میخوام جینی هم نیست
کوکی دست ظریفش و گرفت و گفت:عزیزم اونا که همیشه پیش ما نیستن یه روز فقط من و تو میمونیم مثل قبلچونه ته لرزید و گفت: نمیخوام من میخوام بمونن
کوکی با لحن ناراحتی گفت:ولی....
ته فریاد کشید:نمیخوام من میخوام بمونننننننن
به سمت اتاق دوید و در و پشت سرش محکم بست
اوضاع بدی بود کوکی نمیتونست آدما رو به زور اینجا نگه داره و نمیتونست ته رو آروم کنه استرس براش بد بود و الان حتما داشت کلی گریه میکرد
به سمت اتاق رفت و در و باز کردته روی زمین نشسته بود و پاهاش و یکم جمع کرده بود تا حدی که به بچش آسیب نرسه
به زانو هاش خیره شده بود
با وارد شدن کوکی با چشمای ناراحتش بهش نگاه کرد و گفت:چرا هیچ کس پیش من نمیمونه؟کوکی بغضش و قورت داد و روبروش نشست و گفت:پس من چیم عشقم؟؟
دست رو شکمش گذاشت و گفت:این توله ها چین؟ته با مظلومیت گفت:من فقط چند تا دوست میخوام من اونا رو دوست دارم میخوام پیشم بمونن
کوکی کنارش نشست و آروم بغلش کرد:هر کاری بتونم میکنم تا بمونن باشه؟؟؟ حالا اینقدر به خودت استرس وارد نکن زندگیمته سرش و تکون داد و خودش و بیشتر به کوکی چسبوند و دماغش به سیب گلوش کشید کوکی قلقلکش اومد و خندید
ته که حالش بهتر شده بود بیشتر اینکار رو تکرار کرد تا خنده کوکی رو بشنوه کوکی نمیخواست تسلیم بشه پس دستای ته رو گرفت و آروم روی زمین خوابوندش جوری قفلش کرده بود که نتونه بهش دست بزنه
چند ثانیه بهم خیره شدن
نفس هاشون سنگین بود
بدن ته زیر بدن کوکی بودلباس کوکی یکم از ترقوش و به نمایش گذاشته بود
کوکی سرش و آروم جلو برد و گلوش و بوسید
ته پلک کندی زد و با چشمای نیمه بازش به کوکی نگاه کرد
کوکی گردنش و محکم تر مکید
ته ناله آرومی کرد:کو..کی
پسر بزرگتر خط فکش و بوسید و خودش و به لباش رسوند
چند تا بوسه سطحی زد ته بی حرکت منتظر بود تا ببینه کوکی میخواد چیکار کنه
کوکی چند مک محکم و طولانی از لبش گرفت وقتی خواست دستش و به سمت لباسش ببره تا درش بیاره ته با خجالت دستش و گرفت و گفت:ن..نه
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته