همان روز
بعد از ظهرهمه تو خونه نشسته بودن بیرون بارون وحشتناکی میزد و کوکی تهته رو خونه نگه داشته بود چون میدونست با یه رعد و برق ساده چقدر ممکنه بترسه یا بارون وقتی گربه کوچولوش و خیس کنه به راحتی مریض میشه
هوبی رو به کوکی که ته رو بغل کرده بود گفت:کوکی تو چند سالته؟
کوکی سر ته رو بوسید و گفت:بیست سال
جیمین که محو ته شده بود گفت:ته تو چند سالته؟
ته چند ثانیه به جیمین خیره شد بعد گفت:یه کوچولو از هیژه(هیجده) کمترهمه از شیرینی ته خندیدن و ته با تعجب بهشون نگاه میکرد کوکی به قیافه متعجبش خندید و گفت:خیلی دوست دارن هانی
ته:واخن؟؟؟(واقعا)
جین:آره عزیزم تو خیلی ناز و مهربونیته خجالت کشید پس سرش و پایین انداخت همه خندیدن و کوکی ته رو دوباره محکم بغل کرد
یونگی که به پنجره دید داشت گفت:چه بارون زیادی
آب از راه اصلیش داره خارج میشهکوک سریع به پشت سرش جایی که پنجره بود نگاه کرد وقتی داد آب داره از مسیر خودش خارج میشه و به خونه ها نزدیک میشه بلند شد و گفت: بچهها به کمکتون نیاز دارم
نامجون و یونگی و هوبی و جین بلند شدن
کوکی صورت ناراحت و نگران ته رو قاب کرد و گفت:پیش چیمی هیونگ می مونی باشه هر چی هم گفت گوش میدی من باید برم راه قدیمی رو باز کنم تا آب تو خونه ها نرهکوکی سریع از خونه خارج شد و به صدا زدن های ته توجهی نکرد
حالا ته و جیمین تو خونه تنها بودن ته بغض کرد و زد زیر گریه
جیمین بغلش کرد و گفت:چیزی نیست عزیزم اتفاقی برای کوکی نمیوفتهته سرش و تکون داد و گفت:نه کوکی از آب میترسه باباش هم همین جوری مرد رفت تا راه آب و به بیرون باز کنه که آب تو خونه ها نیاد اما آب اون و با خودش بررررررد
جیمین محکم تر بغلش کرد و گفت:ولی کوکی قویه بعدش هم تنها نرفته که دوستای من مراقبشن
ته سرش و آورد بالا و به چشمای براق جیمین نگاه کرد و گفت:واخنی؟(واقعنی)
جیمین گوشش و آروم نوازش کرد و گفت:آره قشنگم
ته:تو خیلی مهربونی
جیمین لپش و آروم کشید و گفت:تو هم خیلی خوشگلی
و دو تایی شون خندیدنچند ساعت گذشت و حالا غروب شده بود ته خیلی نگران کوکی بود مدام گریه میکرد جیمین مدام بغضش قورت میداد چون خودش هم خیلی نگران بود چند ساعت گذشته بود هنوز خبری از دوستاش و یونگی نبود از طرفی میترسید بره بیرون چون میدونست ته دنبالش بیاد و ممکن بود اتفاقی براش بیوفته
ته رو محکم به خودش چسبونده بود که در باز شد همه عین موش آب کشیده وارد خونه شدن
تهته با شنیدن صدای در از بغل جیمین در اومد و به سمت کوکی دوید که خوشبختانه آسیبی ندیده بود
ته محکم بغلش کرد و گفت:چرا اینقدر دیر کردیییی؟
کوکی:عزیزم من لباسم خیسه مریض میشی بذار لباسم و عوض کنم بعد بغلت میکنم
ته محکم تر بغلش کرد و گفت: نوموخوامکوکی خندید و گفت:خیلی خب بیا بریم
ته بغل کرد و برد
یونگی نگاهش و از اون دو تا گرفت و به جیمین داد که نزدیکش وایساده بود
چند ثانیه بهم خیره موندن بعد جیمین یقه یونگی و گرفت و به سمت خودش کشید لب هاشون و بهم چسبوند بوسه محکمی روش نشوند
بعد ازش جدا شد و گفت:نگرانت بودم
یونگی:میدونم
جیمین از حالت عاشقانش در اومد لگد محکمی به پای یونگی زد و گفت:برو گمشو اصنیونگی خندید و رفت تا لباسش و عوض کنه
کوکی پشت به ته که روی تخت نشسته بود داشت لباس عوض میکرد که یه دفعه صدای رعد و برق اومد
کوکی با ترس گفت:ته؟؟
:میوووووکوکی سریع شلوار خشک و تمیزشو پوشید و به سمت ته چرخید
ته:میووووو
کوکی خندید و به سمت ته حمله ور شد و محکم بغلش کرد و چلوندش و صدای اعتراض گربه رو در آورد حالت گربه ای ته همیشه برای کوکی خوردنی بود
رو تخت خوابید و ته رو جلوی صورتش نگه داشت چند ثانیه با عشق بهش نگاه کرد و بعد با لبش دماغ خوشگلش و کشید
ته با اعتراض:میووووو
کوکی خندید و گفت: ببخشید ولی تو خیلی شیرینیمیو آرومی شنید و بعد ته رو رو دستش خوابوند و گفت:بخواب قشنگم دیر وقته
ببخشید اگه کوتاه بود
امروز حالم اصلا خوب نیست
چند ساعت در گیر همین یه ذره بودم
ولی امیدوارم دوستش داشته باشید
دوستون دارم ♥️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
Kookv hybrid's village [ Completed ]
Fanfictionروستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو میخوام ولی اون خیلی معصومه اما من میخوام بوسش کنم لمسش مال خودم بکنمش دیگه نمیتونم صبر کنم نامجون:ما بهت کمک میکنیم وضعیت: پایان یافته