(( 33 ))

1.7K 269 705
                                    

آب پاش عروسکیش رو برداشت و با هیجان به سمت آشپزخانه دویید...

دو طرف رو نگاه کرد و بعد از مطمئن شدن از عدم حضور کسی، آب پاشش رو زیر شیر آب گذاشت و منتظر پر شدنش شد...

انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و با پیشونی چین افتاده، به روفرشی های یونیکورنش که خاموش و روشن میشدند تشر زد...

+خاموش شوو خامووش شووو

وقتی دمپایی هاش به حرفش گوش نکردن و باز هم روشن شدن، با لب های آویزون نگاهش رو ازشون گرفت...

بی ادبای نرمالو...

آب پاشش پر شده بود، پس اون رو برداشت و بعد از چک کردنِ دوباره ی اطراف به سمت اتاقش دوید و در رو پشت سرش بست...

+سلااام خوشگلااا

به گل های کوچولوی ملوسش سلام کرد و شروع به آب دادن به اون ها کرد...

آخه میدونست چه قدر تشنه هستن...

+لیام خیلییی دوسِتون دارههه

نخودی خندید...

+به لو و هز نگین که لیام گفت لیام؛ اونا لیامو دعوا میکنن و میگن نباید اسمشو بگه. میگن بد و مالِ نینیاس

لب هاش رو به گلبرگ های رانونکلوسش چسبوند و بوسه ای روش نشوند...

+ولی شما مهربونین پس لیام پیش شما راحته

با غم و آهسته زمزمه کرد...

سپس به سرعت لبخند رو به روی لبش برگردوند...

+مرسی که گوش میکنین

آب پاش رو روی میزِ کنار گلدون گذاشت و رفت تا روی تخت بنشینه...

امروز باید برای دیدن لوکیشن فتوشوت ها با بقیه میرفت...

روفرشیش رو از پاهاش خارج کرد و بعد از اون، جوراب های مینیونیش رو آهسته درآورد و صاف و مرتب روی تختش گذاشت...

شلوارک کوتاه بادمجونیش رو از پاهایِ تپل و سفیدش که بر خلاف چهارسالِ پیش هیچ کبودی ایی روش به چشم نمیخورد خارج کرد و با دیدن دیکش، خجالت زده خندید...

تنها با هودیِ نارنجیش که روش عکس خرگوش داشت وسط اتاق ایستاده بود، پس دوید و به سمت کمدِ اتاقِ کوچکش رفت...

باید هرچه زودتر برای رفتن آماده میشد...

اون الان یه شغل داشت...

کاری که به سختی و برخلاف خواسته ی لویی به دست آورده بود...

لویی هنوز هم نگران امنیت برادرش بود و به نظرش این حرفه حتی خطرناک تر از هر شغل دیگه ای بود...

اول از همه باکسرِ زرشکی و سپس تی شرت طوسیِ بلندش رو پوشید و بعد از پوشیدن لباس آستین بلند و گشادش، به سراغ جوراب راه راهِ سفید و مشکیِ کوتاهش که ارتفاعش فقط تا مچِ ظریفش بود، رفت...

... cute baby ...Where stories live. Discover now