آب پاش عروسکیش رو برداشت و با هیجان به سمت آشپزخانه دویید...
دو طرف رو نگاه کرد و بعد از مطمئن شدن از عدم حضور کسی، آب پاشش رو زیر شیر آب گذاشت و منتظر پر شدنش شد...
انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و با پیشونی چین افتاده، به روفرشی های یونیکورنش که خاموش و روشن میشدند تشر زد...
+خاموش شوو خامووش شووو
وقتی دمپایی هاش به حرفش گوش نکردن و باز هم روشن شدن، با لب های آویزون نگاهش رو ازشون گرفت...
بی ادبای نرمالو...
آب پاشش پر شده بود، پس اون رو برداشت و بعد از چک کردنِ دوباره ی اطراف به سمت اتاقش دوید و در رو پشت سرش بست...
+سلااام خوشگلااا
به گل های کوچولوی ملوسش سلام کرد و شروع به آب دادن به اون ها کرد...
آخه میدونست چه قدر تشنه هستن...
+لیام خیلییی دوسِتون دارههه
نخودی خندید...
+به لو و هز نگین که لیام گفت لیام؛ اونا لیامو دعوا میکنن و میگن نباید اسمشو بگه. میگن بد و مالِ نینیاس
لب هاش رو به گلبرگ های رانونکلوسش چسبوند و بوسه ای روش نشوند...
+ولی شما مهربونین پس لیام پیش شما راحته
با غم و آهسته زمزمه کرد...
سپس به سرعت لبخند رو به روی لبش برگردوند...
+مرسی که گوش میکنین
آب پاش رو روی میزِ کنار گلدون گذاشت و رفت تا روی تخت بنشینه...
امروز باید برای دیدن لوکیشن فتوشوت ها با بقیه میرفت...
روفرشیش رو از پاهاش خارج کرد و بعد از اون، جوراب های مینیونیش رو آهسته درآورد و صاف و مرتب روی تختش گذاشت...
شلوارک کوتاه بادمجونیش رو از پاهایِ تپل و سفیدش که بر خلاف چهارسالِ پیش هیچ کبودی ایی روش به چشم نمیخورد خارج کرد و با دیدن دیکش، خجالت زده خندید...
تنها با هودیِ نارنجیش که روش عکس خرگوش داشت وسط اتاق ایستاده بود، پس دوید و به سمت کمدِ اتاقِ کوچکش رفت...
باید هرچه زودتر برای رفتن آماده میشد...
اون الان یه شغل داشت...
کاری که به سختی و برخلاف خواسته ی لویی به دست آورده بود...
لویی هنوز هم نگران امنیت برادرش بود و به نظرش این حرفه حتی خطرناک تر از هر شغل دیگه ای بود...
اول از همه باکسرِ زرشکی و سپس تی شرت طوسیِ بلندش رو پوشید و بعد از پوشیدن لباس آستین بلند و گشادش، به سراغ جوراب راه راهِ سفید و مشکیِ کوتاهش که ارتفاعش فقط تا مچِ ظریفش بود، رفت...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*