(( 44 ))

1.7K 293 489
                                    

×خوبه به موقع رسیدیم، هنوز شلوغ نیست

جلوتر از چهار نفر دیگه وارد شد و گوشه ای ایستاد...

هری هم کنارش ایستاد و این توجهِ لویی رو به زین که به تنهایی به سمت بک استیج میرفت جلب کرد...

چند قدمی که زین برداشته بود رو جبران کرد و خودش رو بهش رسوند...

بازوش رو بین انگشت هاش گرفت و با ایستادن جلوش، راهش رو سد کرد...

×کجا میری؟

بازوش رو از دست های لویی خارج کرد...

_دارم میرم کاری که به خاطرش اومدیم رو انجام بدم

×خشونت رو بذار کنار.

زین نگاه بی حسی به لویی انداخت...

_منو چی فرض کردی؟

با لحنی گفت که انگار حتی ذره ای خشونت توی وجودش نیست و هیچ وقت هم نبوده...

ابروهاش رو بالا برد و نگاهش رو به رو به روش دوخت...

قدم دیگه ای برداشت که باز هم لویی جلوش رو گرفت...

نگاه خیرش رو به صورت لویی دوخت تا منظورش از این جلوگیری رو درک کنه...

لویی نگاهی به پشت سرشون کرد...

به اندازه ی کافی از بقیه فاصله داشتند...

سرش رو به زین نزدیک کرد...

×کل این چیزایی که میبینی، این کار، این شغل هرچقدرم که از نظرت مهم نباشه برای لیام خیلی اهمیت داره و دقیقا به این خاطرِ که برای منم مهمه؛ چون به لیام حس مفید بودن میده و حس مفید بودن باعث میشه لیام شاد باشه. اگه واقعا بهش اهمیت میدی یا حرفت که میگی دلتنگشی ادعا نیست، تو هم به هدفش، به علاقش اهمیت بده. تا آخر اجرا ازت وقت نمیخوام؛ فقط چند دقیقه از شروعش بگذره میریم دنبال لیام.

بدون حرف چند ثانیه به لویی نگاه کرد و سپس تنها با گفتن چند کلمه به نقطه ی دیگه ای از سالنی که رفته رفته شلوغ تر میشد رفت...

_فقط سی دقیقه

_________________________

"هی لیام خوبی؟

لیام نگاهی به بیلی که در حال چک کردن کوک گیتارش بود، انداخت و بعد از تایید سریع و با حرکت سرش، چشم هاش رو دوباره به سمت ریتا، که مشغول انتخاب از بین دو لباس انتخاب شده توسط هانا، بود برگردوند...

+استرس دارم!!

کف دست های عرق کردش رو به بیلی نشون داد و ریز و نگران خندید...

"چرا استرس؟ کار تو که تموم شده. ریتا هم خیلی راضی بود!! به عنوان اولین تجربه ی واقعیت خیلیم خوب بود

گفت و بعد از زدن ضربه ای به شونه ی لیام از اون دور شد...

نموند که صدای لیام رو بشنوه، صدایی که میگفت "میدونم اما دست خودم نیست"...

... cute baby ...Where stories live. Discover now