(( 39 ))

1.9K 289 712
                                    

چند دقیقه به انتظار ایستادند و سپس با باز شدنِ در بزرگِ رو به روشون، به داخل و سمت درورودی قدم برداشتند...

لویی دست هری رو توی دستش گرفت و کمی اون رو فشرد اما وقتی هیچ واکنشی از سمتش ندید سرش رو به سمتش چرخوند، انگار هری بدجوری توی فکر بود...

×چیزی شده؟

دست دیگش رو جلوی صورت هری تکون داد و اون رو از فکر درآورد...

*چی؟ نه نه؛ فقط وقتی توی هواپیما بودیم یه چیز احمقانه به سرم زد و الان باز هم فکرمو مشغول کرده ولی مهم نیست

گفت و با خنده ی تمسخر آمیز چشم هاش رو توی حدقه چرخوند...

×حالا چی بود فکرت؟

*چیز مهمی نبود، با خودم فکر کردم ممکنه لیام اصلا اینجا نباشه ولی....

صدای واق واقِ سگ و نزدیک شدنِ مرد قد بلندی حرفش رو قطع کرد...

"کدومتون آقای لویی هستین؟

مرد با صدایی خونسرد، با لحجه ی استرالیاییش گفت اما چهرش خیلی دوستانه نبود...

هری و لویی نیم نگاهی به سگ درشتی که کنارِ پای مرد ایستاده بود کردند و دوباره نگاهشون رو به چهره ی زمختِ مرد برگردوندند...

×من

لویی با جدیتی که برای خودش هم عجیب بود، قدم پیش گذاشت و جلوتر آمد...

"آقا فقط میخوان شما رو ببینن، تنها

لویی از تک و تا نیفتاد...

اخم هاش رو در هم برد...

×منم تنها جایی نمیام

مرد با خونسردی پلک زد...

"مختارید. میتونید تشریف ببرین بیرون

و با گرفتنِ دستش به سمت در، راه خروج رو به اون ها نشان داد...

و جملش رو ادامه داد...

"ولی اگه میخواین برین داخل باید تنها برین

هری دستِ لویی رو کشید تا چند قدم از اون مرد دور بشن...

این حساسیت لویی رو درک نمیکرد ولی نمیخواست آزار دهنده و بی درک به نظر برسه...

*فکر کم چاره ای نیست

لویی خیره خیره به اون سگ نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه به حرف اومد...

×من میمیرم و اون سگه میخورتم

هری ضربه ی آرومی به بازوش زد و سعی کرد نخنده...

دست خودش نبود، فقط لویی زیادی بچه و متوهم شده بود...

*داری جو الکی میدی.

×امیدوارم همین که میگی باشه

هری ابرویی بالا انداخت و زیر لب "مطمئن باش همینطورِ" رو زمزمه کرد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now