(( 47 ))

1.9K 293 478
                                    

این آخرین روزی بود که میتونست با هری باشه و در کنارش وقت بگذرونه و چه خوب که کاری هم نداشت...

با ناراحتی لباسش رو عوض کرد و توی راهرو به هری پیوست...

هری جلوی در ایستاده بود و مشغول بحث با خوآن بود...

حالا که اون با لیام همراه بود نیازی به حضور خوآن نبود اما خوآن زیر بار نمیرفت که با اون دو همراه نشه...

مراقبت از لیام به عهده ی اون گذاشته شده بود و هیچ چیز نمیتونست اون رو از این کار متوقف کنه...

تا جایی که توی این مدت فهمیده بود، اون پسر مستقل بود و دلیلی نداشت تا کسی مراقبش باشه؛ با توجه به اینکه اهل بیرون رفتن نبود و تنها برای رسیدگی به شغلش از هتل خارج میشد خطری هم تهدیدش نمیکرد...

اما باز هم دلیل موجهی برای سرباز زدن از کاری که از طرف زین به اون سپرده شده بود پیدا نمیکرد...

"متوجهم ولی نمیتونم کاری که میخواین رو انجام بدم.

محکم و مؤدبانه بیان کرد و با جدیت از کنار هری رد شد تا از هتل خارج شه و ماشین رو آماده کنه...

لیام که تا اون لحظه بی صدا جلوی در اتاقش ایستاده بود جلو رفت و انگشت اشاره ی هری رو بین انگشت هاش گرفت...

+هری

هری برگشت و بهش نگاه کرد...

*کی اومدی؟

لیام شونه بالا انداخت و بی حرف گردن کج کرد...

با هری به سمت آسانسور رفتن و بعد از بسته شدن در کابین و زدن شاسی طبقه ی مورد نظرشون، به آینه خیره شدند...

لیام دست دیگش رو به دور بازوی هری حلقه کرد...

+هری ناراحته؟

هری لبخندی زد و سعی کرد موهای آشفته ی لیام رو مرتب کنه...

*نه. چرا ناراحت؟

لیام لبش رو گاز گرفت...

+خوآن!!

هری لبخندی زد تا نگرانی رو از چهره ی مضطرب لیام دور کنه...

دستش رو بین موهای لیام برد و اونا رو کمی در هم ریخت...

*نه ناراحت نیستم. فقط دوست داشتم این آخرین روز رو با لیام کوچولوم تنها باشم.

لیام با دقت به هری گوش میداد و بعد از تموم شدن جملش، دست هاش رو از دست هری جدا کرد و با لبخند عمیقی جلوش ایستاد...

+اون توی ماشین میشینه. اصلا اصلا جلو نمیاد. ناراحت نباش باشه؟ تو رو خداااا

با لب های جمع شده و چشم هایی که گرد شده بودن و برق میزدن گفت و در آخر دستش رو روی گونه ی هری گذاشت...

هری خندید...

دست لیام رو از روی صورتش گرفت و بوسه ای روی انگشت هاش گذاشت...

... cute baby ...Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ