اون ستاره مهربون اون پایینو پررنگش کنین😍💙
دیر اومدم ولی دلیل دارم😇💕
_______________________________________نگاه پر از تعجبش بین صورت زین و ریسه های بنفش اتاق میچرخید و مک های محکمی که به پستونک میزد نشون دهنده هیجان و شادیش بود...
انگاری هنوز باورش نشده بود اون ها برای خودشه..._اینا رو زینا برای اتاقت خریده بیبی...
هرموقع دیدیش ازش تشکر کن...چشماش توی چشمای ددیش خیره شد و پلک های آروم و دلبرانه ای زد تا نشون بده به حرفش گوش میکنه...
زین دستاشو دراز کرد و لیامو تو بغل خودش کشید و بعد از دراز کشیدن روی تخت مک کویینِ لیام سرشو روی سینش گذاشت...یه هفته از برگشتشون به خونه میگذشت و تو این مدت زینا تمام خونه رو با ایده های خوب و گاهاً چرتش زیر و رو کرده بود و این دفعه نوبت اتاق لیام بود که مورد حملش قرار بگیره...
بینیشو تو گردن زین کشید و از عطر تلخ و سردی که از بدن ددیش ساطع میشد لذت برد...
پستونکشو از دهنش در آورد بوسه کوچیکی به گردن زین زد و از حرکت دست زین لا به لای موهاش لذت برد...خیلی آروم پستونکشو روی سینه زین دقیقا جلوی چشمای خودش گذاشت و دستاشو دو طرف بدن ددیش انداخت و اونو محکم تو آغوش کشید...
_چی شده بیبی؟؟
+ددی نبود و لیام خیلی دلش براش تنگ شد
لیامو بین دستاش فشرد و بعد از لذت بردن از نرمیش اون روی شکمش نشوند...
_پشمک کوچولوی من ددی یه کمی کار داشته مجبور بوده تنهات بذاره.
دستاشو روی سینه زین گذاشت و بهش تکیه کرد تا توی چشمای زین نگاه کنه...
پستونکشو از اونجا برداشت و اینکه همونجور که تو چشمای زین زل زده بود اونو برداشت نشون دهنده این بود که قهره و نمیخواد با ددیش حرف بزنه...زین خنده کوتاهی کرد و به لیام که پس از عطسه بی صدایی با چشمای خط شدش مشتشو به بینیش کشید و سپس پستونکشو تو دهنش گذاشت نگاه کرد...
نگاه حریصی که مثل نگاه یه شیر به طعمه ش بود..._پس الان بیبی من باهام قهره؟؟
سر لیام چند بار بالا و پایین شد و بعد از تایید کردن حرف زین به عروسک نرم پولیشی روی تختش خیره شد...
لب های غنچه شدش هوش از سر زین میبرد و لپ های گود رفته به خاطر مک زدن پستونکش گونه های سرخ و نرمشو بیشتر نشون میداد...زین با تحسین به بیبی بوی کیوتش خیره بود و با دستاش که روی رونهای لخت لیام بود اون هارو نوازش میکرد...
لیام زیر نوازش های زین کم کم در حال سرخ شدن بود و زین هم از گر گرفتن پسرش مطلع بود و این موضوع در لحظه برای دستمایه خندیدن بود...
پسر کوچولوی نرم و حساسش...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*