.15.

1.1K 221 121
                                    

مارچ 2015

زین لباسشو بدون این که تا کنه توی چمدون میچپونه و اشکایی که توی چشماش جمع شده رو نادیده میگیره.

شارژر گوشیشو پرت میکنه بین لباسا و هر چند وقت یه بار تند تند روی صورتش دست میکشه تا اثری از اون قطره های آب مزاحم توی چهرش نباشه.

میدونه تصمیمی که گرفته قراره مسیر آیندشو عوض کنه و اینو هم میدونه که با این کار احتمالا هر چیز خوبی که از اول زندگیش به دست آورده رو داره دور میندازه.

اما زین آدم نصفه و نیمه بودن نیست.

وقتی جایی به اندازه ی کافی خوشحال نیست، وقتی جایی آرامش کافی رو نداره، وقتی بودن تو جایی اذیتش کنه، فقط میره.

اون میره چون دلش میخواد بره. به خاطر اینکه این دلیل، واقعا کافیه.

یا حداقل این چیزیه که دوباره و دوباره توی ذهنش به خودش میگه.

تقه ای به در باز اتاقش میخوره که باعث میشه زین سرشو بالا بگیره.

لیام تو چهارچوب در وایساده و جوری به هم ریخته و داغونه که انگار خودش کسیه که قراره بره.

- هی. کمک نمیخوایی زینی؟

توی همین جمله ی کوتاه صداش دو بار میشکنه.

زین بغض خودشو قورت میده و سرشو به دو طرف تکون میده.

- نه. ولی اگه میخوایی بیا تو.

لیام فقط دو قدم جلوتر میاد و زین میتونه ببینه که واقعا چه قدر حالش بده. چشماش قرمز شده و شونه هاش لرزش خفیفی دارن.

زین نگاهشو ازش میگیره و سعی میکنه به وضع لیام فکر نکنه.

یکی از لباساش زیر تخت رفته و برای این که درش بیاره لازمه یکم تختو بلند کنه. شونشو به تخت تکیه میده و تلاش میکنه تکونش بده ولی دست لیام زود روی کمرش قرار میگیره و اونو عقب میزنه.

- نکن، کمرت درد میگیره. بذار من تختو بلند میکنم تو درش بیار.

- نیازی نیست. میتونه اینجا بمونه.

لیام نادیدش میگیره و به هرحال به زین کمک میکنه که لباسو بکشه بیرون. حتی معلوم نیست که چجوری اونجا گیر کرده. شاید از دسته گل هایی باشه که لویی به آب داده.

- اگه قراره بری همه چیتو باید با خودت ببری. وقتی نبودی و به یکی از وسایلت بربخورم خودت خوب میدونی که نمیتونم بدون گریه کردن از کنارش رد بشم.

زین اینو میدونه. و از طرفی اینو هم میدونه که لیام به هرحال قرار نیست بدون گریه کردن از کنار این قضیه رد بشه چون هیچکس نمیتونه خاطره هاشو هم با خودش ببره.

- لیام...

- چرا داری میری؟

زین چشمای خیسشو به هم فشار میده و پشتشو بهش میکنه. لیام این سوالو ده ها بار ازش پرسیده و زین هربار یه جواب متفاوت بهش داده.

Meant To BeWhere stories live. Discover now