.6.

1.1K 245 74
                                    

تابستان 2012

زین دستاشو دور خودش میندازه و سرعت قدماشو توی کوچه پس کوچه های شهر بیشتر میکنه.

نوک انگشتاش یخ کردن و بدنش چند ثانیه یه بار میلرزه. اگه یه شبِ گرم تابستونی نبود اینو تقصیر سرمای هوا مینداخت. خوشبختانه کسی اونجا نیست که بخواد بهش جواب پس بده.

از قصد زیر چراغای کم جون خیابون راه میره تا زیر نور باشه. تنها چیزی که الان کم داره اینه که ترس از تاریکیش باعث بشه راه لعنتی خونه رو هم گم کنه.

وقتی از دور خونه ی آشنای خودشونو میبینه نفس راحتی میکشه و تقریبا شروع به دوییدن میکنه. گونه ی راستش میسوزه و پاهاش درد میکنن ولی واسش اهمیتی نداره. اون به خونه رسیده.

کلیدشو در میاره و درو آروم باز میکنه.

یه نگاه به ساعتش نشون میده الان اونقدری دیر وقت هست که کسی بیدار نباشه و بتونه بدون اینکه بقیه حتی متوجه بشن، سمت تخت خودش بره و تظاهر کنه هیچ وقت بیرون نبوده.

- تا این موقع شب کجا بودی؟!

هین کوتاهی میکشه و سریع برمیگرده. هری دو قدمیش دست به سینه وایساده و یه اخم کوچیک روی صورتشه.

وقتی قیافه ی زینو برای اولین بار توی روشنایی لامپ میبینه چشماش گرد میشه.

- اوه خدای من! چه بلایی سرت اومده زین؟؟

زین درو با پاش میبنده و ناخودآگاه دستشو روی گونش میذاره.

- هیچی. هیچی نشده. الکی شلوغش نکن هز.

- یعنی چی شلوغش نکن؟! صورتت چی شده؟؟

صدای قدمای یه نفر دیگه هم میاد.

- زین؟ برگشتی؟ من داشتم از نگرانی میمردم.

لیامم با دیدن زین سرجاش وایمیسه. عالی شد. یه شب بی دردسر داره تبدیل میشه به کلی نگرانی و کلی جواب پس دادن به کسایی که زین حتی نمیخواست هیچی بفهمن.

- هردوتون صداتونو بیارید پایین. میخوایید بقیه رو هم بکشونید اینجا؟ من واقعا خوبم. ممنون میشم بزرگش نکنید.

لیام با عجله سمت زین میاد و صورت زینو بین دستاش میگیره. کبودی روی گونش چیزی نیست که راحت بشه نادیدش گرفت.

- کی اینکارو کرده؟؟

زین دست لیامو میگیره و از صورتش جدا میکنه.

- اهمیتی نداره لی. میخوایی چیکار کنی؟ بری بزنیش؟؟ اگه اینجوری بود خودمم میتونستم انجامش بدم.

به هری نگاه میکنه و با چشماش ازش کمک میخواد.
هری به خودش میاد و گلوشو صاف میکنه.

- لیام؟ نظرت چیه تو بری یه چیزی واسه زین درست کنی؟ باید گرسنه باشه. منم میبرمش تو اتاق ببینم دوباره چه بلایی سر خودش آورده.

Meant To BeWhere stories live. Discover now