20.Pink Carnation

3K 524 334
                                    

بیون بکهیون؛ 2030

- مامان؟سلام. راستش زیاد نمیتونم صحبت کنم فقط خواستم بگم که شاید شب نرسم برای تولد پاپا بیام. مدرسه ی یئون‌جون برامون جلسه ی ملاقات با والدین گذاشته اون قدر که این بچه آتیش میسوزونه. داره دیوونه‌م میکنه. فردا حتما یه سر بهتون میزنم. پاپا رو از طرف من محکم ببوس

- سلام مام. امشب نتایج آزمایش میاد. من و جیمین ممکنه زیاد توی کلینیک کارمون طول بکشه. اگر برای تولد نرسیدم ناراحت نشو.

- پاپا، مامان، خوبین؟نمیخوام ناراحتتون کنم ولی نوه ی عزیز کرده‌تون بازم از خونه بی خبر بیرون رفته و از دو ساعت پیش که برگشته سهون دائما داره سرش عربده میکشه. هیچ ایده ای ندارم و فقط میخندم... باید قیافه هاشون رو ببینید! احساس می کنم اگر با این اخم ها روی صورتمون بیایم جشن تولد رو خراب کنیم. شاید هم یک کاریش کردم، بهرحال. مراقب خودتون باشین

پیغام های روی تلفن به آخر رسید. نگاه بکهیون به صفحه ی تلویزیونِ بی صدا بود و گوشش پیش صدای بچه ها از پشت گوشی تلفن. توی هال بوی کیک و وانیل و شکلات می پیچید و هوا خفه بود. جدیدا بیشتر از قبل احساس گرما می کرد و این یک مشکل اساسی توی زندگی بود، چون شب ها در رو باز میذاشت و نیم ساعت بعد از گرما بیدار می شد و می دید که سولگی در رو بسته. نیم نگاهی به تلفن که حالا بی صدا شده بود، انداخت و بوی کیک رو تنفس کرد. حالا چطور به سولگی می گفت بیشتر از این تدارک نبینه؟ دستش رو روی میز کشید تا عینکش رو پیدا کنه و از جا بلند شد.

- سول؟
زن با لکه های آرد روی لباس راحتی ش، خامه رو هم می زد. زیر لب هومی گفت.

- بچه ها پیغام گذاشتن
- صداشون رو شنیدم
- گفتن که نمیان

سولگی جواب نداد. در عوض خامه ی هم زده رو توی یخچال گذاشت و ظرف توت فرنگی ها رو بیرون اورد تا هر کدوم رو با دقت به دو نیم کنه. اگر می گفتیم که ناراحت نشده، دروغ بود. ناراحت شده بود، اما درک هم می کرد. زیرچشمی بکهیون رو پایید که روی صندلی نشسته و با نوک انگشتش پودر قند پاشیده شده روی میز رو جمع می کنه و میمکه. خنده ش گرفت.

- بهت گفتم ایده ی خوبی نیست. همون اول میدونستم جونگین نمیاد، چون سالگرد مادر سهونه. فرار کردن ایون‌بی هم بهانه ش بود.

بینی ش رو بالا کشید. همسرش یک توت فرنگی درشت به دستش داد : خب تولد دو تایی میگیریم

گازی به بافت سفت و ترش توت فرنگی زد. آخرین تولدش برای پانزده سال قبل بود. بعد ها، روز تولدش به حدی یادآور احساسات احمقانه براش بود که هرگز حتی به جشن فکر نمی کرد. سولگی رو می دید که دور خودش میچرخه و کارهایی رو می کنه. معذب شد. کاش بهش نمی گفت که بچه ها نمیان. بهرحال همسرش به جز آشپزی و کارهای این چنینی برای بچه ها، چیز دیگه ای نداشت تا خودش رو سرگرم کنه.

CancerΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα