09.Gladiolus

1.2K 391 64
                                    

پارک چانیول؛ 2015

اصلا نفهمید که چطور وقتی کتش رو برمی داشت تا با خستگی به خونه ی خودش یا به احتمال بیشتری، هتل، برگرده، یک کیف دستی مردانه ی کوچک روی مبل صندلی پیدا کرد. فقط با تعجب ایستاد و کیف چرمی عسلی رنگ رو بین دست هاش چرخوند و در نهایت بازش کرد و متوجه شد که زمان براش ایستاده. انگار که توی فضا معلق باشه، بی‌وزنیِ مبهمی احساس می کرد. و حالا اینجا بود، توی رستوران نشسته بود و با نوک زبان لب هاش رو خیس می کرد و دائما کف دست هاش رو به هم می کشید. بکهیون گفته بود: میام. و می اومد، چون هرگز آدم بدقولی نبود. این رو می دونست، اما نمی دونست که قراره همه چیز چطور پیش بره. اصلا چه حرف هایی زده بشه؟ وانمود کنه یک دوست جدیده یا یک مرد قدیمی از لابلای خاطرات؟

دستی به صورتش کشید. نفسش سنگین شده بود. قبلا توی بچگی وقتی به شدت احساس عجیبی داشت به مادر می گفت : نفسم بالا نمیاد، یک جور حالت مزخرف بود انگار که دلت میخواد یک نفس عمیق از انتهای ریه ها بکشی اما نفس فقط تا نصف ریه ها بالا بیاد. و حالا هم زیاد این طور می شد. از لحظه ای که بکهیون رو توی کلیسا دیده بود. تقریبا ده دقیقه بعد از رفتنش، ضعیف کرده بود و چقدر احمقانه، اطرافیانش دل سوزونده بودن که همسر به این زیبایی و خوبی رو از دست داده و لابد غمگینه، صد البته که غمگینه. اما خودش می دونست. نفسش بالا نمی اومد و معذب بود. وقتی لیوان آب قند رو از سهون می گرفت متوجه شد که پسر هم میدونه. طوری که با چشم های خمارش نگاه می کرد. و حتی طوری که جیسو از پشت قاب عکس شیشه ای، بین تاج های گل، بهش لبخند می زد، انگار که نیشخند میزنه و میگه : خر خودتی. درست مثل نوجوانیش، وقتی که چانیول سعی می کرد سرش رو شیره بماله.

در یک لحظه سیخ نشست. بکهیون با یک دست در شیشه ای رو به داخل هل می داد. صورتش رو با دو دست پوشوند تا از تاریکی آرامش بگیره، و بعد لبخندی روی لب هاش نشست. حالا خونسرد تر جلوه می کرد. نگاه منتظرش رو روی بکهیون ثابت کرد. نمی فهمید که حالا این مرد چه احساسی داره. آیا اون هم با خودش در جداله که یک دوست جدید باشه یا یک معشوق قدیمی؟ کف دست هاش رو به شلوارش کشید. بکهیون حالا مقابلش بود و به طرز واضحی تلاش می کرد لبخندی محترمانه و کمرنگ بزنه : شب بخیر

- شب بخیر. خوشحالم که اومدی
مرد قد کوتاه تر صندلی رو از پشت میز بیرون کشید و چانیول فرصت کرد که با دقت نگاهش کنه. اولین قراری که داشتن توی یک دکه ی غذاخوری بود، و بکهیون هجده ساله درست مثل بکهیون چهل و یک ساله لبخند محترمانه ی محو زده بود انگار که تصمیم جدی برای اغوا کردنِ پارک چانیول دهاتی داشته باشه. بکهیون دست هاش رو توی هم قلاب کرد. لبخند از روی صورتش پاک نمی شد : رستوران خوبی به نظر میاد
- درسته. کیفیت غذاش هم خیلی خوبه

بکهیون سری تکون داد انگار که جوابی نداشته باشه. توجه چانیول به دست هاش جلب شد که لرز آرامی رو تحمل می کردن. درسته، بکهیون مردِ نوزده سال پیش نبود، اما چانیول می شناختش. خیلی خوب هم میشناختش، و حالا می تونست بگه که چقدر همه چیز توی رفتارش مصنوعیه. اما آیا براش اهمیتی داشت؟نمی دونست. چیزهایی که نمی دونست دیگه خیلی زیاد شده بودن.

CancerOnde histórias criam vida. Descubra agora