07.White Clover

1.3K 417 45
                                    


خاله جان، خاله ی مادرش، توی خانواده معروف بود، نه بخاطر اینکه مهارت خاصی داشت یا اخلاق منحصر به فردی. در واقع علت شهرتش بحث های بی پایانی بود که با همسرش می کرد و چقدر عجیب که همیشه هم خودش برنده ی بحث بود. و وقتی بکهیون کودکانه می پرسید که چطور با این همه جنگ و دعوا هنوز هم به زندگی ادامه میدن، خاله خندیده بود، غبغبش لرزیده بود و خرناسی کشیده بود : فقط یه احمق دعوای زن و شوهری رو باور می کنه.

بکهیون توی آینه به خودش خیره شد و بعد موهای جو گندمی ش رو به عقب فرستاد.آیا الان هم باید با یادآوری حرف خاله‌جان، فقط می‌خندید؟مطمئن نبود. دستش کمی پایین تر در جست و جوی شیشه ی ادکلن بود. از پشت سر، زیر چشم، سولگی رو می دید که روی تخت نشسته و تقلا می کنه تا جوراب شلواری رو بالا بکشه. هنوز وقت نکرده بود که عذرخواهی کنه- البته بحث وقت نبود. این بار دلش هم نمی خواست عذرخواهی کنه. اصلا عادت نداشت. معمولا توی دعوا مقصر نبود. نمی فهمید که چه چیز غیرعادی‌ای توی مغزش تغییر کرده. ناامیدانه همه چیز رو به پارک چانیول نسبت می داد.

ژاکت جلو بسته ی بافتنی رو از روی پیراهن دکمه دار پوشید و یقه ی پیراهن رو به بیرون برگردوند و دوباره چشم هاش ناخوداگاه همسرش رو دنبال کرد که حالا با بالاتنه ی برهنه و جوراب شلواری، کنار میز اتو ایستاده بود و پیراهن کلفت قهوه ای رنگ رو اتو می زد. مدتی با خودش کلنجار رفت و بعد از اتاق خارج شد. صدای نفس غیرعادی سولگی رو می شنید.

یونگی و جونگین به ظاهر بی خیال بودن. جونگین کفش هاش رو واکس می زد و یونگی به دیوار تکیه زده بود و موبایلش توی شارژ بود. شاید یری تنها بچه‌ توی اون خانواده محسوب می‌شد، که به بحث‌های پدر و مادرش اهمیت میده. اما بهرحال، از حالتش و جوری که با شلوار جین معمولی و سویشرت روی کاناپه نشسته بود، چیز زیادی نمی‌شد تشخیص داد.
- اوضاع خوبه بچه ها؟
با لحن پدرانه ای پرسید. مخاطبش تقریبا فقط یری بود. دختر سر تکون داد و یونگی حرف زد : توی راه برام اسنک میخری پاپا ؟

- بهش فکر می کنم
سولگی با پیراهن چین دار مخمل و کیف دستی و موهای بافته شده بیرون اومد. اخم کرده بود : نخیر. میخوای دهنت بوی اسنک بگیره؟ مگه تو مسواک نزدی؟
- مامان!
یونگی معترض شد اما زن توجه نکرد. حواسش حالا معطوف به یری بود : این چیه که پوشیدی یریم! برات اون ژاکت گلدارت رو اتو کردم. پیراهنت هم آویزون کردم به رگال. مگه میری اسکیت! پاشو

بکهیون به آرامی دخالت کرد : دیرمون شده ...
سولگی آشکارا نشنیده گرفت : با تو ام!
- مامان، دست از سرم بردار.
یری با اخم از روی کاناپه بلند شد و به سمت جا کفشی رفت.
- بیون یریم، روی مغز من راه نرو، تا عصبانیم نکردی برگرد و لباست رو عوض کن
بکهیون میتونست بوی یک جنجال دیگه رو احساس کنه. دختر نوجوانش رو دید که خم شد و عمدا کهنه ترین کتونی هاش رو بیرون کشید. یک قدم به جلو برداشت تا چیزی بگه اما قبلش یونگی با آرنج به پهلوی خواهرش کوبید : چه مرگته؟برو لباست رو عوض کن دیگه!
- به تو مربوط نیست

CancerOù les histoires vivent. Découvrez maintenant