13.White Acacia

1.1K 377 76
                                    


بینی بکهیون رنگ گرفته بود و لب هاش رو به منجمد شدن می رفت. هوای سردِ عصرانه روی صورتش قدم می زد و رده ای از سرما به جا می ذاشت. فنجان شیر داغ رو بالا برد تا بخارش به لب هاش برخورد کنه. هنوز به درستی نمی دونست که به چه دلیلی اینجا توی بالکن نشسته و به گلدان ها و گل و گیاه های خشکیده از سرما زل زده. خیابان مقابلش طوری خلوت بود که انگار جاروی سرما همه ی آدم ها رو به داخل خونه هاشون هل داده.

- خب؟
تنها نبود- البته. یک نفر دیگه هم اینجا پیشش نسته بود. چانیول. چانیولی که دیشب بعد از مراسم ازدواج دوباره باهاش تماس گرفته بود و بکهیون در حالی که از سرما می لرزید برای حرف زدن باهاش توی پارکینگ مخفی شده بود. و توی این روز سرد قرار بود راجع به همه ی چیزهایی که به این نوزده سال مربوط می شد و تلاش کرده بودن نادیده ش بگیرن، حرف بزنن.

- چی خب؟
- قرار بود بهم بگی چی شد که پسرت فهمید

بکهیون جمله ش رو تمام کرد و فنجان رو روی میز گذاشت و لبه های ژاکت کلفتش رو به هم نزدیک تر کرد. چانیول روی صندلی کنارش نشسته بود و یک پالتو از روی لباس های راحتی به تن کرده بود که احمقانه به نظر می رسید.

- بک، اون قدر که فکر می کنی ساده نیست
- چی ساده نیست؟
- همه چیز، هیچ چیز

بکهیون کمی کلافه شد.
- چانیول قراره واضح و درست حرف بزنیم. بسیار خب؟

- تو چطور همه چی رو ساده میگیری؟ مثلا فکر می کنی من ساده ازدواج کردم و بچه دار شدم و بچه ی من ساده فهمیده و من ساده میتونم راجع بهش حرف بزنم؟

- پس میخوای چه کار کنی؟ وقت تلف کنی؟ برای چی من رو کشوندی اینجا؟!

بکهیون زیاد آرامش نداشت. خودش از چانیول خواسته بود که به بالکن برن چون خونه با وجود مرتب بودن، اما مشخص بود که یک زن مدتیه که توش حضور نداره. اصلا از طرز چینشِ کوسن ها روی مبل مشخص بود. و حس می کرد روح همسر چانیول از جایی نگاهش می کنه. جدیدا مدام احساس می کرد کسی نگاهش می کنه. هر چند، اومدن به بالکن هم ایده ی خوبی نبود. بکهیون با یک دنیا گلدان مواجه شد که صاحبشون توی دنیا نبود و کسی بهشون رسیدگی نمی کرد. و این زجرآور بود.

- تو ازم خواستی حرف بزنیم و فکر کردم یک جای آروم بهتر باشه
- و الان چرا حرف نمیزنی؟

چانیول مکث کرد و لب های کبود شده ش روی هم فشرده شد. بین ابروهای نازکش خطِ کم عمقی به چشم می خورد. فنجانِ پر چای رو کنار فنجان بکهیون گذاشت و دست هاش رو به هم کشید. بکهیون با دقت اما نامحسوس، نگاهش می کرد.

- تو جیسو رو یادت نمیاد؟
بکهیون تعجب کرد.
- باید یادم بیاد؟
- یک بار دیدیش

توی فکر فرو رفت. این بار همون طور عادی به صورت چانیول زل زده بود. همسرش توی گذشته وجود داشته؟ به ذهنش فشار وارد کرد. قبل از این چه کسی رو دیده بود که ناخودآگاه زیباییش رو تحسین کنه؟ یادش نمی اومد. شاید هم توی این لحظه.

CancerWhere stories live. Discover now