03.Tansy

1.5K 504 59
                                    


سولگی عصبانی بود. رو به انفجار، انفجاری که بکهیون توی دبیرستان راجع بهش خونده بود و هیچ وقت شانس نداشت ببینتش و حالا جلوی چشمش خودنمایی می کرد. دور هال می چرخید و تمیزکاری می کرد، اما این صرفا چیزی بود که به نظر می رسید. موهای رنگ کرده ش از لابلای گیره ها بیرون زده بود.
- سول...
- هیچی نگو!
زن یک دستش رو بالا برد و یک ثانیه بعد دوباره به گردگیری پیش بخاری مشغول شد. بکهیون لبش رو گزید. ور رفتن با تمام اثاثیه ی خونه، کاری بود که همسرش موقع عصبانیت و سرخوردگی انجام می داد.

- معذرت می خوام. هزار بار تا حالا معذرت خواهی کردم!
- بس کن بک. معذرت خواهی تو رو چه کار کنم؟ بهت گفتم، خواهش کردم، که بازم آبروریزی نکنی. این رفتارت رو نمی فهمم، چرا فوری مثل بچه ها چپیدی توی دستشویی و یک ساعت لفتش دادی؟ می فهمی چقدر برای من آزاردهنده بود که برای آقای پارک بهانه جور کنم؟ مجبور شدم بگم مریضی و باید از شیاف استفاده کنی! خدایا....خدایا !
سولگی برای ده هزارمین بار بهانه ای که تراشیده بود رو به سر بکهیون کوبید و باز هم مثل قبل یونگی و یری، روی کاناپه، به جلو خم شدن انگار که به سختی جلوی خنده شون رو می گرفتن.

بکهیون در حقیقت پشیمان نبود. به دستشویی فرار کرده بود و مدتی به صورت خودش خیره شده بود، توی آینه ای که برق می زد. و یادآوری کرده بود نوزده سال زمان کمی برای فراموش کردن آدم ها و حتی اسم و رسمشون، نیست. قانع نشده بود، اما چاره ای نداشت. این تنها دلخوشی ای بود که می تونست به خودش بده، و از طریقش رفتار چانیول رو توجیه کنه.
به آشپزخانه رفت تا از توی یخچال برای خودش کمی شیر پیدا کنه. جونگین ظرف ها رو آب کشیده بود و بدون حرف پشت میز دایره ای شکل آشپزخانه، نشسته بود. خسته و سردرگم. بکهیون فکر کرد، حق داره. این دومین باریه که از دیدن پدر دوست پسرش مثل موش توی سوراخ میخزم.

بطری شیر رو برداشت و به لبه ی کابینت تکیه زد. جونگین سرش رو بالا گرفت. چشم هاش غمگین بود : پاپا
بکهیون منتظر نگاهش کرد. هنوز هم گهگاهی توی ذهنش می خندید، به اینکه پدر جونگینه. پدر! واژه ی سنگینی بود.جونگین زمان مناسبی به زندگی‌ش نیومده بود. وسط دعواها و بحث ها و دلخوری ها، از پرورشگاه تماس گرفته بودن تا طبق قول، کم سن و سال ترین پسربچه ی سالمی که به اونجا فرستاده شده رو تحویل بدن و چاره ای نبود. پسربچه گندمگون بود با گونه های سرخ و مژه های بلند، اولین لباسش بلوز کشباف سفید رنگ با گل دوزی به شکل خرس بامزی، و شلواری به همون طرح بود. یک سالش شده بود و از دهانش مرتب آب بیرون می ریخت. شب اول بکهیون بچه رو روی تخت گذاشت و چهار ساعت تمام کنار جیغ زدنش اشک ریخت.
و حالا پسر طوری بزرگ شده بود انگار هرگز قبلا بچه نبوده.

- پاپا!
دومین باری که جونگین صداش کرد، سکندری کوتاهی خورد.
- صدام رو شنیدی؟
معذب شد : متاسفم، ذهنم درگیر بود
جونگین کنجکاوی نکرد. هرگز عادت به دخالت توی کار هیچ کس نداشت. آب دهانش رو قورت داد : برای سهون نگرانم
- چطور؟
- عجیب رفتار می کنه
بکهیون اخم کرد و بعد سرمایی که بطری شیر به انگشت هاش منتقل می کرد، یکهو توی تمام بدنش پخش شد. ممکن بود که اوفیلیای مذکر از اینکه بکهیون همسر سابق پدرش بوده، باخبر باشه؟!جلوی خودش رو به سختی گرفت تا سکندری شدید تری نخوره.توضیح داد.
- فکر کنم باید بهش حق بدی. به تازگی... مادرش رو از دست داده
- همین عجیبه! گریه نمی کنه، فقط می خنده. حالت صورتش مثل روح شده. چشم هاش خالیه.... داره من رو می ترسونه، پاپا!

بکهیون حس کرد شیری که نوشیده توی گلوش داره به پنیر تبدیل میشه تا کم کم راه تنفسش رو ببنده. می خواست بگه، به من هم بد نگاه می کنه! کلمات توی دهانش بود، اما صدایی بحث رو شکست: کی مثل روح شده؟
یری شنگول و سرحال، توی آشپزخانه پرید و جونگین گلوش رو صاف کرد. بکهیون بطری شیر رو روی کابینت گذاشت : هیچ چیز عزیزم
دختر جلو اومد و دست هاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد : پای آلبالویی که درست کرده بودم خوشمزه بود، مگه نه پاپا؟
- عالی بود

بکهیون بازوی دخترش رو نوازش کرد. پای توی دهانش مزه ی گِل گرفته بود اما این بخاطر بدن کوفتی خودش بود. بعد از تمام شدن مسئولیت هاش بعد از مهمانی شام-بیرون بردن کیسه ی زباله و تمیز کردن میز ناهار خوری- به اتاق پناه برد. لحظه ای فکر کرد، چطوره برم و توی اتاق مهمان قایم بشم؟ایده ی بدی نبود اما انجامش نداد. بالاتنه ش رو روی تخت دراز کرد و به حجمه‌ی ورقه های امتحان جغرافیای دبیرستان، روی میز عسلی، خیره شد. قفسه ی سینه ش به سختی بالا و پایین می رفت. حس می کرد خودش رو می بینه. آقای بیون بکهیون با 41 سال سن که توی شرکت متوسطی کار می کنه و قد بلند و چهره ی زمختی نداره و چندین سال پیش با یک دختر معمولی ازدواج کرده. سولگی. دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد. نمی تونست به خودش اجازه بده که برای ثانیه ای باز هم به پارک چانیول فکر کنه. اهمیتی نداشت که چقدر مرد بیچاره در گذشته از جانبش آزار دیده بود. بکهیون یک خانواده داشت، زن و سه فرزند. نباید اجازه می داد.... اما لعنت، فکر کرد، این چیز کوفتی دست من نیست! و نبود- واقعا نبود.

پاهاش رو بالا گرفت و جنینی توی خودش جمع شد. نفس عمیقی کشید. اتاق همیشه بوی مخلوط مام خوشبو کننده، رنگ مو، کرم پودر و ادکلن ملایم می داد. ناخوداگاه مقایسه کرد. اتاق دو نفره ش با چانیول چه بویی می داد؟
قبل از اینکه توی افکارش دست و پا بزنه در اتاق باز شد. سرش رو چرخوند. سولگی هنوز هم دلخور و خسته بود و بکهیون حقیقتا حرفی برای گفتن نداشت.زن لباس هاش رو عوض کرد. به مناسبت مهمانی ژاکت قلاب بافی قشنگی به رنگ سفید تن کرده بود که مدت ها پیش بکهیون براش خریده بود. بکهیون احساس کرد که کسی شکمش رو فشار میده. به جز اون ژاکت و دو سه تایی ادکلن، هرگز چیز دیگه ای برای همسرش نخریده بود.اصلا فکرش رو نمی کرد.
از پشت بهش خیره شد که مقابل آینه، کرم دور چشم گرانقیمتش رو به پوستش می مالید.بکهیون نمی فهمید چرا تمام خاطرات یک روز رو برای هجوم آوردن انتخاب می کنن. جسمش توی اتاق بود و ذهنش در ثانیه هزار مکان رو می دید.
- سول
- بله

آب دهانش رو قورت داد.
- هنوز از من ناراحتی؟
سولگی چراغ خواب رو خاموش کرد و اتاق توی تاریکی فرو رفت. بکهیون احساس کرد تخت به پایین فشرده شد. سرش رو بالا گرفت و به آرنجش تکیه داد. صورت همسرش رو نمی دید.
- نه...من...باید معذرت خواهی کنم؟جدیدا با همه ی شما خیلی پرخاش می کنم.... اصلا، دست خودم نیست... نمی فهمم،ببخشید
صداش کمی لرزید. بکهیون می دونست. از همون موقع که خط قرمز روی نقشه ی کره دیده بود، می فهمید. که چیزی این وسط درست نیست.
- عزیزم، چی شده؟
بکهیون جمله ش رو به زبان آورد و از ته قلب حس کرد دلش می خواد یک نفر این سوال رو از خودش هم بپرسه.
- اگه من بمیرم خیلی بد میشه نه؟جیسوی بیچاره یک پسر داشت. من.... من....یری...
- تو قرار نیست بمیری سول!
کم کم چشم هاش به تاریکی عادت می کرد و تصویر سیاه و سفید شده ی زن رو می دید. چشم های کشیده ش حتی توی تاریکی درخشان بود. می خواست چیزی بگه اما راه حلقش مسدود شده بود. حال خودش هم بد بود، چطور می تونست کسی رو دلداری بده؟جایی خونده بود: مشغولیت ذهنی آقایان مثل یک بیماری مسری به همسرشان منتقل می شود. و شده بود- احتمالا. بکهیون وحشتزده پیش خودش اعتراف کرد به زن ها الهام میشه.

نفسی کشید. ذهنش کم کم داشت به افکار احمقانه کشیده می شد. چشم هاش رو محکم بست و بعد خم شد و صورت زن رو بوسید. تکرار کرد : تو قرار نیست بمیری. هیچکس قرار نیست بمیره
بکهیون گفت درحالی که کاملا مطمئن نبود، دقایق کوتاهی گذشت و وقتی به خودش اومد دستش رو دراز کرده بود تا کشوی عسلی رو باز کنه. تهش رو گشت و در نهایت به بسته‌ی کاندوم چنگ زد.

شب خیلی زود گذشت.صبحانه وعده ی غذایی ای بود که توی خانواده اهمیت زیادی بهش داده می شد. یا حداقل، سولگی مطمئن می شد سه بچه ی بزرگ و بچه ی کوچکترش- بکهیون- غذای کاملی به عنوان صبحانه صرف می کنن. و این کار ساده ای نبود، مخصوصا وقتی هر کدوم از اعضای خانواده ی خوراکی متفاوتی ترجیح میده. بکهیون برش لیمو رو بالای فنجان چایش فشرد و به کیسه ی نایلونی پر از پرتقال روی کانتر، خیره شد. پرتقال هایی که قرار بود به مربا تبدیل بشن البته این بار آشپز یری بود.
یری موهاش رو پشت گوشش گذاشت و حرف زد. پشت سر سولگی راه می رفت و صداش بالا و پایین می شد : مامان، باید بهم قول بدی. قول بده که میذاری قوس بینیم رو عمل کنم!

سولگی ماهیتابه ی چرب که توش چهار تخم مرغ برای یونگی نیمرو کرده بود رو، زیر فشار آب نگاه داشت. بکهیون فکر کرد، مصرف تخم مرغ یونگی دیگه داره به ضرر خانوادگی تبدیل میشه. پسر عزیزش عادت نداشت همراه غذاش نان بخوره و سولگی همیشه باید چهار تا شش تخم مرغ براش آماده می کرد تا سیر بشه. بوی کره ی سرخ شده که به جای روغن استفاده شده بود، هوای آشپزخانه رو سنگین می کرد. بکهیون فنجانش رو جلوی بینیش نگه داشت و نفس عمیقی کشید. صداها رو می شنید.
- من وقتی جوون بودم یه گیره ی لباس به قوس دماغم میزدم تا صاف شه. چرا امتحانش نمی کنی؟
سولگی با کلافگی حرف زد و با اسفنج به جان ماهیتابه ی سمج افتاد. یری پا کوبید: مامان!

- بسیار خب بیون یریم، برو و چهار سال دیگه برگرد تا راجع بهش حرف بزنیم. هنوز به سن قانونی نرسیدی
- ما قبل از سن قانونی توی خونه آزادی نداریم؟
- متاسفم ولی نه
یونگی و یری همزمان نالیدن و جونگین پوزخند زد در حالی که با قاشق تهِ قوطی خالی شده ی نوتلا رو می کاوید.
- مامان به منم قول واهی داد که بذاره موهام رو رنگ کنم
بکهیون توجهش جلب شد : یون، اما رنگ موهات خیلی خوبه!
- ولی آبی اقیانوسی بیشتر بهم میاد
آبی اقیانوسی؟بکهیون قلپی از چای رو نوشید و فکر کرد، عجیبه. قبلا مردم از اینجور رنگ ها استفاده نمی کردن. صدای خنده های زیرلبی جونگین هنوز هم شنیده می شد و همه چیز عادی به نظر می رسید، انگار نه انگار که چند روز قبل مادر دوست پسر جونگین مرده بود و دیشب سولگی دعوای مفصلی راه انداخته بود. سولگی بهش می گفت:جادوی آرامش یکشنبه. اما بکهیون می دونست این جادو امروز در مورد خودش صدق نکرده. چای توی معده ش می جوشید و مغزش هشدار می داد انگار که برای اتفاق ناگواری آماده میشه.

صدای زنگ در باعث شد بکهیون کمی بیشتر از همیشه واکنش نشون بده. چای لب پر کرد و یک قطره روی پوست دستش ریخت و باعث سوزش شد. سولگی سرش رو مثل یک جغد به عقب چرخونده بود : منتظر کسی بودیم؟
جوابی داده نشد. در عوض یونگی از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت تا ببینه چه کسی قراره مهمان ناخوانده ی صبحانه ی یکشنبه باشه.
- اوه پسر!
سر و صداهایی از هال باعث شد جونگین از جا بپره: اینکه صدای سهونه!
سهون؟بکهیون وحشت کرد. دستش لرزید و فنجان رو با احتیاط روی میز گذاشت و سولگی رو دید که سراسیمه پیشبندش رو در می آورد و بیرون می رفت تا به مهمان عجیب خوش آمد بگه. بکهیون دست هاش رو به رومیزی کشید و فکر کرد، یعنی اومدن سهون به خونه ی ما این وقت صبح فقط برای من عجیب بوده؟

قبل از اینکه بهانه ی جدیدی برای بحث و دعوا به همسرش بده، از آشپزخانه خارج شد. پاهاش توی دمپایی های طوسی یخ زده بودن. اگر چانیول همراه پسرش اومده بود می تونست اطمینان حاصل کنه که این بار جان سالم به در نمی بره.
سهون بود، با لباس سیاه رنگ آستین بلند و جین آبی تنگ و یک دسته گل شلوغ توی دستش. هیچ چانیولی در کار نبود، هیچ جا. اما پاهای بکهیون هنوز هم از سرما ذق ذق می کرد و چای توی معده ش می چرخید و می چرخید.صدای خودش رو شنید : خوش اومدی

آرام کلمات رو ادا کرد در حالی که امیدوار بود پسر نشنوه و نگاهش نکنه و به سرعت احساس حماقت کرد. مرد میانسال گنده ای از یک بچه ی دبیرستانی افسرده می ترسید. می تونست به عنوان ابلهانه ترین احساسات توی دفترخاطراتش ثبتش کنه.... اما آیا واقعا ابلهانه بود؟ جوابش رو لحظه ای گرفت که سهون با لبخند محوی که آدم رو به یاد مونالیزا مینداخت، سر خم کرد و گفت : متشکرم. و بکهیون فهمید، که احساساتش هرگز ابلهانه نبوده. یک قدم به عقب رفت، ناخوداگاه.
- خدای من... چه گل های قشنگی آوردی! بذار براش یک گلدون-
- نه
سهون حرفش رو قطع کرد و لبخند زد : برای هرکس یک گل آوردم. بابام امروز رفت که به شعبه هاش سر بزنه، معمولا وقتی این کار رو می کنه تمام روز طول می کشه

خندید و ادامه داد : و من از تنهایی خوشم نمیاد. فکر کردم بیام اینجا.... و دلم نخواست دست خالی باشم
شعبه؟بکهیون با خودش فکر کرد، چه شعبه ای؟ مگه جونگین نگفت چیزی مثل مکانیک؟ قبلا هم توی تعمیرگاه کار می کرد. گیج شد. صدای جونگین رو شنید : اوه فقط کافی بود بهم زنگ بزنی، میومدم پیشت
-توی خونه دیگه داشتم احساس خفگی می کردم
سولگی به جونگین چشم غره رفت درحالی که مخاطب جملاتش سهون بود : خیلی کار خوبی کردی عزیزدلم
- این برای شماست
بکهیون عقب تر از همگی، نگاه می کرد انگار یک نمایش می بینه. سهون چند شاخه لاله ی صورتی رنگ به دست سولگی داد و باعث شد رنگش به گونه های شل شده ی زن بدوه.
- و اینکه، شام خیلی خوشمزه ای بود
- اوه، پسر کوچولو، قابلت رو نداشت!

سهون معصومانه خندید و بکهیون کلافه شد. چطور یک لحظه ترسناک بود و یک لحظه مثل بچه های خردسال؟یک دسته بنفشه به دست یری داد و گفت پای آلبالو عالی بوده و اینکه حتما دنبال آشپزی بره و یری مدت کوتاهی غرغر کرد بابت اینکه پدرش اجازه نمیده آشپزی رو ادامه بده و گفته باید کامپیوتر بخونه. بکهیون خواست بحث های کهنه ی همیشگی رو وسط بندازه اما متوقف شد. حس کرد موقعیت مناسبی نیست و از اون مهم تر سولگی همین الانش هم بابت اینکه عقب تر از همه ایستاده با نگاهش براش خط و نشون می کشید. نفسش رو با سروصدا بیرون داد.
سهون چند شاخه گل میمونی به یونگی داد درحالی که با قیافه ی جدی به هم خیره شده بودن. کمتر از پنج ثانیه طول کشید تا جفتشون با صدای بلند بخندن.بکهیون آرنجش رو روی کانتر گذاشت و به کف دستش تکیه داد و نگاه کرد. به طرز عجیبی کم کم آرامش وجودش رو در بر می گرفت. یری با لبخند سردرگمی نگاهشون می کرد : چی شد؟

یونگی با سرزندگی اعلام کرد : من و سهون توی مدرسه عضو انجمن خنده های میمونی هستیم
بکهیون پیش بینی کرد، سولگی معترض میشه. معترض شد : اوه خدایا، خنده‌تون قشنگترینه ، اون وقت میگین میمونی؟
بکهیون دیگه سرو صدا ها رو نشنید، چون کم کم مشتاق می شد که بدونه پسر برای اون هم گل آورده یا نه. ته دلش به هم پیچید و به عقب هلش داد انگار می گفت قبل از اینکه سمتت بیاد پشت کانتر سنگر بگیر. بزاق دهانش که مزه ی چای و لیمو گرفته بود رو قورت داد و دید که سهون یک شاخه رز سرخ به جونگین داد و جونگین طوری بهش لبخند زد انگار آفرودیت رو مقابل خودش دیده.
نیروی منفی بیشتر به عقب هلش داد. تکیه ش رو از آرنجش برداشت و نفس مقطعی کشید . سهون به سمتش می اومد درحالی که حالتش دیگه مثل بچه های خردسال یا آفرودیت نبود. دوباره به جینورا شبیه شده بود، جینورایی که توی کتاب جزو مظنونی اصلی به قتل بود.شاید هم فرعی؟ بکهیون یادش نمی اومد. اصلا نمی تونست به هیچ چیز فکر کنه.

- اینم برای شماست
نگاه بکهیون پایین رفت و به دست استخوانی و برفی سهون که دو شاخه گل نگه داشته بود، خیره شد. میخک زرد و سفید. گل هایی که تمام عمر عاشقشون بود. با دست های لرزان گرفتشون : متشکرم
صدای سولگی سرحال بود : اوه چه تصادفی... بکهیون عاشق گل میخکه!
پسر سمتش برگشت. بکهیون مطمئن نبود، اما حس کرد یک لحظه چهره ی پسر به سرعت تغییر کرد انگار لایه ی سیاهی از روش برداشته.
- ما همیشه توی خونه میخک داشتیم. توی تمام گلدونا
سولگی لبخند زد : پدرت علاقه داشت؟

بکهیون فکر کرد، نه، چانیول گل دوست نداره.
- نه، پاپا زیاد گل دوست نداره
سولگی با لحن محتاط تری اظهار نظر کرد : پس مادر مرحومت...؟
سهون به آرامی خندید، خنده ی عجیب و شاید عشوه گرانه. سرش رو سمت بکهیون چرخوند و بهش خیره شد درحالی که جواب سولگی رو می داد. دهان بکهیون کم کم باز می شد و پاهاش آماده می شدن تا فرار کنه. انگار داشت توی اون چشم های قهوه ای روشن غرق می شد.
- نه. مامان عاشق کاملیا و یاسمن بود، اما پاپا همیشه توی گلدونها میخک میذاشت. همیشه

CancerWhere stories live. Discover now