بکهیون از این وضعیت متنفر بود.
بوی رنگِ مو از تمام بدنش متصاعد می شد و کیسه ی پلاستیکی مثل یک کلاه مزخرف مو هاش رو در بر گرفته بود. جدا از اینکه جونگین حین رنگ کردن مو هاش تمام حمام رو به گند کشیده بود و سولگی مصرانه می گفت که هرگز انگشتش رو هم برای تمیز کردن حمام جلو نمی بره و این وظیفه بر عهده ی پدر و پسره. و بکهیون از این وضعیت متنفر بود و به تمام این احساسات، خرج و مخارج خانواده هم اضافه شده بود.سرش رو جلو برد و طوری که بچه ها نشنون توی گوش سولگی پچ پچ کرد : واقعا نمی شد یک لباس ارزون تر بردارین؟
سولگی نیم نگاهی بهش انداخت و پرخاش کرد : من مگه چندتا خواهر شوهر دارم که انتظار داری توی مراسم ازدواجش لباس ارزون بپوشم؟
بکهیون با بدبختی نالید : محض رضای خدا، این قبض ها رو ببین. هنوز تا اول ماه آینده پونزده روز باقی مونده
سولگی از روی مبل بلند شد در حالی که نگاه زیرچشمی اما مات و هشدار دهنده ش روی بکهیون ثابت بود : از حقوق خودم خریدم. پول تو رو که برنداشتم!
- سول-
قبل از اینکه بتونه دوباره غر بزنه، زن به آشپزخانه پناه برده بود. بکهیون نفسش رو رها کرد و سرش رو به پشتیِ مبل تکیه داد. همین دو سه روز پیش با همسرش صلح کرده بود و واقعا قصد نداشت سرِ قیمت لباس ها یک جنجال دیگه به راه بندازه.- پاپا منو ببین، لباسم قشنگه؟
بکهیون یک چشمش رو باز کرد، بعد صاف نشست و چشم دیگرش رو هم باز کرد. یری لباس صورتی کمرنگی از جنس حریر با دامن چین دار به تن داشت. به زور لبخند زد : فوق العاده ستدختر خودش رو جلو کشید و دو دستش رو روی صورت بکهیون گذاشت : پاپا تو چی می پوشی؟
- من؟ خب همون کت و شلواری که-
فرصت نکرد حرفش رو کامل کنه چون سولگی مثل یک شبح دوباره بالای سرش ظاهر شد و دست های پوشیده با دستکش پلاستیکی زرد رو، به کمرش زد : کدوم؟
- همونی که پارسال برای سمینار خریدم، دیگه!
- تو روش لکه پاک کن ریختی، بکهیون! پر از لکه های رنگ پریدگی سفید شده!خدایا- این دیگه خیلی زیادی بود. به یاد آورد که چطور به سولگی اطمینان داده بود خودش از پس شستن کت برمیاد اما در نهایت لباسش با لکهپاککن تزئین شده بود و حالا به نظر می رسید که هیچ راهی نداره به جز اینکه خرج جدیدی که به خریدن کت و شلوار مربوط می شد، با دست های خودش، ایجاد کنه. ناامیدانه دستی به صورتش که حالا از مو های ریز و زبرِ اصلاح نشده، پر شده بود، کشید. سولگی یک دستکش رو در آورده بود و عمیقا فکر می کرد.
- باید یکی بخری
- اون سرمه ای رو نپوشم؟
- نخیر! اونو که توی مراسم ازدواج برادرت پوشیدی!
- آخه کی یادشه چه لباسی تن من بوده ؟!
یری اظهارنظر کرد : همه
YOU ARE READING
Cancer
Fanfiction"بکهیون... محض رضای خدا. من میدونم که از زندگی چهچیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمیدونی. نمیدونی چهچیزی میخوای. از زندگی، من، حتی خودت! بهم میگی ازدواج کنم و بعد بابتش بازخواستم میکنی. من رو میبوسی و روز بعد میگی که عشق...