12.Thistle

1.1K 380 191
                                    


بکهیون از این وضعیت متنفر بود.
بوی رنگِ مو از تمام بدنش متصاعد می شد و کیسه ی پلاستیکی مثل یک کلاه مزخرف مو هاش رو در بر گرفته بود. جدا از اینکه جونگین حین رنگ کردن مو هاش تمام حمام رو به گند کشیده بود و سولگی مصرانه می گفت که هرگز انگشتش رو هم برای تمیز کردن حمام جلو نمی بره و این وظیفه بر عهده ی پدر و پسره. و بکهیون از این وضعیت متنفر بود و به تمام این احساسات، خرج و مخارج خانواده هم اضافه شده بود.

سرش رو جلو برد و طوری که بچه ها نشنون توی گوش سولگی پچ پچ کرد : واقعا نمی شد یک لباس ارزون تر بردارین؟

سولگی نیم نگاهی بهش انداخت و پرخاش کرد : من مگه چندتا خواهر شوهر دارم که انتظار داری توی مراسم ازدواجش لباس ارزون بپوشم؟

بکهیون با بدبختی نالید : محض رضای خدا، این قبض ها رو ببین. هنوز تا اول ماه آینده پونزده روز باقی مونده

سولگی از روی مبل بلند شد در حالی که نگاه زیرچشمی اما مات و هشدار دهنده ش روی بکهیون ثابت بود : از حقوق خودم خریدم. پول تو رو که برنداشتم!

- سول-
قبل از اینکه بتونه دوباره غر بزنه، زن به آشپزخانه پناه برده بود. بکهیون نفسش رو رها کرد و سرش رو به پشتیِ مبل تکیه داد. همین دو سه روز پیش با همسرش صلح کرده بود و واقعا قصد نداشت سرِ قیمت لباس ها یک جنجال دیگه به راه بندازه.

- پاپا منو ببین، لباسم قشنگه؟
بکهیون یک چشمش رو باز کرد، بعد صاف نشست و چشم دیگرش رو هم باز کرد. یری لباس صورتی کمرنگی از جنس حریر با دامن چین دار به تن داشت. به زور لبخند زد : فوق العاده ست

دختر خودش رو جلو کشید و دو دستش رو روی صورت بکهیون گذاشت : پاپا تو چی می پوشی؟

- من؟ خب همون کت و شلواری که-

فرصت نکرد حرفش رو کامل کنه چون سولگی مثل یک شبح دوباره بالای سرش ظاهر شد و دست های پوشیده با دستکش پلاستیکی زرد رو، به کمرش زد : کدوم؟

- همونی که پارسال برای سمینار خریدم، دیگه!
- تو روش لکه پاک کن ریختی، بکهیون! پر از لکه های رنگ پریدگی سفید شده!

خدایا- این دیگه خیلی زیادی بود. به یاد آورد که چطور به سولگی اطمینان داده بود خودش از پس شستن کت برمیاد اما در نهایت لباسش با لکه‌پاک‌کن تزئین شده بود و حالا به نظر می رسید که هیچ راهی نداره به جز اینکه خرج جدیدی که به خریدن کت و شلوار مربوط می شد، با دست های خودش، ایجاد کنه. ناامیدانه دستی به صورتش که حالا از مو های ریز و زبرِ اصلاح نشده، پر شده بود، کشید. سولگی یک دستکش رو در آورده بود و عمیقا فکر می کرد.

- باید یکی بخری
- اون سرمه ای رو نپوشم؟
- نخیر! اونو که توی مراسم ازدواج برادرت پوشیدی!
- آخه کی یادشه چه لباسی تن من بوده ؟!
یری اظهارنظر کرد : همه

CancerWhere stories live. Discover now