08.Narcissus

1.2K 391 45
                                    

پارک چانیول؛ 1996

دختر جوان خم شده بود و با جاروی دسته بلند رشته های موی سیاه رنگ کوتاه شده، روی زمین رو، کنار می زد. چانیول ناخوداگاه به روبرو زل زده بود و دختر رو نگاه می کرد اما چشم هاش در واقع چیز دیگری می دید. مدت زیادی بود که خواب آرامی نداشت چون هر لحظه از جا می پرید و با نگرانی مطمئن می شد که بکهیون توی خواب ترکش نکرده. چراغ خواب رو روشن می کرد و روی تشک نیم خیز می شد و تا وقتی که مرد قد کوتاه تر رو نمی دید که با جونگین توی آغوشش، خوابیده، دوباره خوابش نمی برد.
- چیه، چانیول؟

تکونی خورد و صاف نشست. دختر سرش رو بالا گرفته بود و نگاهش می کرد.
- هیچی
- ذهنت خیلی درگیره
درگیر بود، به خودش این حق رو می داد که درگیر باشه. حرفی نزد و سرش رو کمی خم کرد. دختر کف رو تمیز کرد و سمتش اومد تا پیشبند رو باز کنه : سرت رو بیار جلو. دوباره نگران بکهیونی؟
چانیول خودش رو جلو کشید و نفسش رو به بیرون فرستاد. حال یک شهروند رو داشت که چند دقیقه پیش شنیده که یک طوفان توی راهه و در مسیرش خونه ش رو هم خراب می کنه. این بار نفس عمیقی کشید. بوی ادکلن زنانه ی ملایم با اسانسی از رز.

- ولی کار خوبی کردی که پشت موهات رو کوتاه کردی. اینجوری خیلی بهت میاد
این رو گفت و گردن خالی چانیول رو لمس کرد و خندید. چشم هاش به شکل هلال در اومد و فکش کج شد و چانیول هم لبخند زد : جدی میگی؟ بکهیون همیشه دلش میخواست خودش تنها کسی باشه که پشت مو داره
- خب پشت مو به صورتای کشیده بیشتر میاد، مرد. تو که اصلا صورتت گرده

چانیول لبخند زد. کودکیِ جیسو رو به خاطر می آورد. دختربچه ی تخس و پررویی بود که همیشه بازی فوتبال رو به هم می زد وقتی که با قدم های نامتعادلش وسط زمین می اومد تا گوشه ی لباس برادرش رو بگیره و جیغ و داد کنه و بستنی بخواد، و ناله ی همه ی پسربچه ها رو در بیاره. و کی جرئت داشت اعتراض کنه؟ یونسئوک، برادرش، بهترین بازیکنشون بود. و اتفاقا خیلی هم این خواهر کوچک دماغوی نق نقو رو دوست داشت. به طرز احمقانه ای، بازی همیشه متوقف می شد تا یونسئوک بره و برای بچه بستنی بخره. و چانیول گهگاهی می دیدش که روی سکو نشسته و پاهای کوتاهش آویزانه و رد بستنی روی صورتش خشک شده، و با خودش فکر می کرد خدا رو شکر که یک خواهر کوچک تر نداره. اما این شکرگذاری مدت زیادی طول نکشید، یونسئوک به یک مدرسه ی فوتبال بزرگ توی سئول رفت و ناباورانه، خودش رو دید که بین مادر خودش و مادر جیسو ایستاده و حرف هاشون رو گوش می کنه- حرف های ترسناک که می گفتن باید برای بچه مثل یک برادر بزرگتر باشه. درسته، یک عذاب واقعی بود، اما در هر حال چانیول توی سن یازده سالگی وادار شد که از موهبت داشتن خواهر کوچکتر بهره مند بشه.

با صدای باز شدن قوطی نوشابه، افکارش در هم شد. کمرش رو راست کرد و بعد خم شد تا قوطی رو از روی میز برداره.
- خودت نمی خوای؟
جیسو  هومی کشید. روی دسته ی یکی از مبل های انتظار نشسته بود و سیگارش رو روشن می کرد. چانیول قلپی از نوشابه بلعید و اعتراض کرد : این که گرمه!
- یخچال خرابه. به اون سئوک عوضی گفتم درستش کنه اما پشت گوش انداخت
- اون برادر بزرگتره
- به تخمم
- تخم نداری

جیسو نگاه معنی داری بهش انداخت و دود سیگارش رو به سمتش فوت کرد. چانیول مصنوعی سرفه کرد : نکن احمق، بکهیون مشکوک میشه.
دختر خندید و چانیول فکر کرد چشم های هلالی بچگانه با اون سیگار باریک که بین انگشت هاش می سوخت، اصلا با هم سنخیت ندارن. چشم های جیسو تنها چیزی بود که از بچگی ش باقی مونده بود. همه چیزش عوض شده بود همون طور که خودش. قوطی خالی رو روی میز کنار اسپری ها و ژل های مو برگردوند و یادش موند که دو اسکناس زیرش بذاره : دیگه میرم. اگه یونسئوک کار یخچال رو راه ننداخت بهم زنگ بزن خودم میام... به خونه زنگ نزنی. به تعمیرگاه زنگ بزن

جیسو از جا بلند شد و سیگار رو توی سطل آشغال انداخت. سمت قفسه ی ادکلن ها رفت و چندتایی برداشت : صبر کن، یکم برات بزنم، از اینا برای دوماد می زنیم!
نیشخندی زد و با ظرفِ مکعب شکل شیشه ای توی دست، برگشت. چانیول سوتی کشید : واقعا انقدر پول در میارین که چیز به این گرونی هم میخرین؟
دختر ادکلن رو سمت گردن چانیول اسپری کرد و جوابی نداد.
- کی قراره از اینجا بیای بیرون؟
- نمیدونم
- هی، میخوای با یونسئوک حرف بزنم؟
جیسو نگاه تندی بهش انداخت: که چی بهش بگی؟

نمی دونست چی می خواد بگه.ساکت سر جاش ایستاد و دوباره با چشم هاش دختر رو دنبال کرد که کاپشنش رو از روی جا لباسی بر می داره.نفسی گرفت.
-  میدونی که جای تو اینجا نیست
- آها، پس کجاست؟
- توی خونه کنار اجاق گاز
نیشخندی ضمیمه ی جمله ش کرد. جیسو وانمود کرد داره بالا میاره : از آشپزی متنفرم
کاپشن رو سمت مرد گرفت و ادامه داد:  بیا، بگیرش و چرندیات گفتن رو تموم کن و برو.

چانیول از آرایشگاه خارج شد و کلاه کاپشن رو روی سرش کشید تا باران مو هاش رو خیس نکنه. پشت سرش رو نگاه کرد و نفسی کشید. جیسو قوطی رو از روی میز برداشته بود و اسکناس ها رو دیده بود و حالا از پشت شیشه خصمانه نگاهش می کرد. شانه ای بالا انداخت. دختر انگشت وسطش رو بالا آورد. چانیول خندید و سرش رو تکون داد. البته، درسته، گشتن با پسرهای عجیب غریب ممکن بود هر دختری رو این شکلی کنه.
شاید هم جیسو هر دختری نبود. اون بچه ی دماغو فقط تا دوازده سالگی عمر کرد. همراه با مرگ پدر و مادرش توی تصادف یک اتوبوس، اون هم مرد و جیسو ی دیگه ای در عوض به دنیا اومد. اولین باری که سیگار کشید سیزده سالش بود. چانیول مشت محکمی به صورتش زده بود، دماغ دختر نوجوان خون اومده بود اما این اصلا چانیول رو پشیمان نمی کرد. یونسئوک به زودی مدرسه ی فوتبال رو رها کرد و برگشت، یک آرایشگاه مردانه و دختری که توش کار می کنه. و چانیول بابت همه چیز متاسف بود. اولین بوسه ش با جیسو بود، و اولین رابطه ی جنسی ش. و اولین کلمات حمایتگرانه، که قول داه بود همیشه مراقبش باشه. هر چند قول عمر زیادی نکرد. بیست سالش که بود با بکهیون آشنا شد و دختر از مغزش کنار رفت، به سادگی.

کلید رو توی سوراخ قفل انداخت. کمی مشکوک و بیشتر نگران بود، چون همیشه این ساعت صدای جیغ و داد جونگین از داخل می اومد، با لباس های سفید و خرگوش های کوچولوی آبی رنگِ بالرین روش،که با قیمت بالایی از یک سیسمونی لوکس خریده بود و بکهیون غر زده بود که این لباس دخترانه ست. چه اهمیتی داشت؟! در رو با شانه به داخل هل داد و یک کفشش رو در آورد، سکوت بود. خودش رو نگران نکرد. پیش می اومد که بکهیون این ساعت جونگین رو خواب کنه- صحنه ی جالبی بود، طوری که بچه رو روی یک بازوش می گرفت و براش آواز می خوند. از اون صحنه هایی که همه ی پدرهای دنیا عاشقِ دیدنشن.

- بک؟
با صدای آرام و مضحکی صدا کرد.
- پاپا
- اوه، عزیزم!
جونگین با قدم های کوتاهش دوید و خودش رو توی آغوش چانیول پرت کرد. این رو از پدر بکهیون یاد گرفته بود. حتی یک بار نزدیک بود خودش رو از روی کانتر پرت کنه. بدن بچه رو محکم توی بغلش فشرد و گونه ی گندمی رنگش رو بوسید : عزیزدلم، پاپا بک کجاست؟ها؟
جونگین طبق عادت دست برد تا پشت موی چانیول رو بکشه و از نبودش متعجب شده بود. خودش رو به جلو کشید و دنبال مو های زبرِ کشیدنی گشت. جواب نداد. عجیب بود. چانیول می تونست قسم بخوره که امکان نداره بکهیون بچه رو توی خونه، تنها رها کنه.

- نینی، پاپا بکهیون کجاست؟
- پاپا نیست
- کجاست؟
همون طور که می پرسید روی مبل نشست. جونگین از روی پاهاش پایین پرید و توی هال دنبال اسباب بازی هاش دوید. چانیول کلافه شد.
- رفته چیز خوشمزه بخره
جونگین بالاخره با لحن دست و پا شکسته ش جواب داد و هواپیمای پلاستیکی رو سمت چانیول آورد : خراب شده
- نینی رو توی خونه تنها گذاشت و رفت؟
- پاپا، خراب شده

چانیول هواپیما رو گرفت. عصبی بود : باشه عزیزم درستش می کنم.بکهیون کی رفته؟ خیلی وقته؟
- گفت تا وقتی پینگو تموم میشه
جونگین با انگشتش به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد. پنگوئن عجیب غریبی نوکش رو به شکل لوله در میاورد و چیزهایی بلغور می کرد. چانیول بچه رو بغل زد. جونگین کف دست هاش رو چند بار به گونه های چانیول کوبید و خندید : چاقالو
با صدای باز شدن در فوری از جاش بلند شد و جونگین رو روی زمین گذاشت. نمی دونست می خواد چی بگه، شاید کمی سرزنش کنه بابت اینکه بچه ی دو ساله رو توی خونه تنها گذاشته : بک؟
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه، سرِ جا خشکش زد. پسر جوان تر بینی و دور چشم های صورتی رنگی داشت و یک کیسه ی پلاستیکی توی دستش پر از انواع نودل.

- هی، چانیول
با بی حال دستی تکون داد و کیسه رو روی کانتر گذاشت. جونگین سمتش دوید و پاهاش رو بغل کرد : جونین به هیچی دست نزد
- آفرین قهرمان کوچولو
لحنش کاملا تصنعی بود، چانیول دیگه به راحتی می تونست تشخیص بده. به وضوح کم حوصله و شاید غمگین بود. به نظرش سخت اومد که تصمیم بگیره اون هاله های صورتیِ هشدار دهنده روی صورت دوست پسرش بخاطر سرما ایجاد شدن یا گریه؟ ناامیدانه تلاش می کرد به مورد دوم فکر نکنه. به لکنت افتاد : نباید بچه... رو توی خونه تنها میذاشتی!
بکهیون کت خاکی رنگش رو در آورد، چتر خیسش رو کنار جا کفشی گذاشت و نیم نگاهی بهش انداخت. نگاه عجیب و غریب.
- تمام پریزهای برق درپوش دارن. وسایل نوک تیزم گذاشتم تو کابینت بالایی
- اما در هر حال-

فرصت نکرد جمله ش رو ادامه بده چون بکهیون عملا  نادیده ش گرفت و با بسته های رنگارنگ نودل به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت و چانیول دنبالش راه افتاد انگار که یک تکه فلزه که دنبال آهنربا کشیده میشه.
- اوه ، خدای من!
توی درگاه اتاق متوقف شد. این همون بود، صحنه ای چانیول یک سال تمام بخاطرش عذاب می کشید، شب ها کابوسش رو می دید و همیشه امیدوار بود که در حد یک کابوس باقی بمونه. توی اتاق مقابل کمد یک چمدان پر از لباس و وسایل ضروری قرار داشت. حس می کرد که تمام احساسات و اعصابش از کار افتاده. مثل مجسمه ی سنگی، با دهان نیمه باز و چشم های در حال حرکت، دوست پسرش رو تماشا می کرد. بکهیون بینی ش رو بالا کشید و زیر چشمی نگاهش کرد : یول، به چی نگاه می کنی اون طوری؟
- این چیه بک؟

با انگشت به چمدان اشاره کرد. فکر کرد که شاید اشتباه حدس زده و ماجرا اصلا طوری که فکر می کنه، نیست. پس چی بود؟ بکهیون با دور چشم ها و بینی صورتی و یک چمدان پر از لباس و بسته های نودل، چه توضیحی داشت؟
- این؟چمدون منه. مگه مشخص نیست؟
لحنش گزنده و غیرعادی بود. بسته ها رو گوشه ی لباس ها چپوند و به صورتش دست کشید. چانیول نمی تونست تصور کنه، یا اصلا چه تصوری داشته باشه، اینکه بکهیون هرگز شوخی نمی کرده. یک سال پیش وقتی گفت که می خواد به همه چیز پایان بده، جدی بود. کاملا جدی، و چانیول چقدر احمق و خوشبین بوده که فکر می کرده می تونه منصرفش کنه. صد البته، بکهیون آینده ی درخشان داشت. یک پسر سطح بالا با خانواده ی نسبتا متمول و آینده ی درخشانی که انتظارش رو می کشید. و خودش چه چیز بود؟ هیچ. یک بچه تعمیرکار دهاتی. تلو تلو خورد و روی تخت نشست و به دست هاش خیره شد. دورِ ناخن هاش به طور دائمی سیاه بود. خطوط سیاه رو دنبال می کرد. می خواست مغزش رو سرگرم کنه.صدای قطره های باران که به پنجره اصابت می کرد توی گوشش می پیچید.

- چانیول، این رفتار رو تموم کن
نمی فهمید که راجع به چه رفتاری صحبت می کنه. سرش رو بالا گرفت و نگاه گنگش رو به پسر کوچکتر داد که به کمد تکیه زده بود و لب هاش رو می جوید.
- من... فکر کردم...
- که منصرف شدم؟نه، نشدم چانیول. دعوتنامه هفته ی پیش تائید خورد. بلیط هم گرفتم، اگه بخوای بدونی، بهمون خوابگاهم میدن. غذاش هم رایگانه

چشم های ریز و خمیده ش از اشک پر شده بود. چانیول درک می کرد که این اتفاق برای بکهیون هم ساده نیست اما اون لااقل چیزی داشت که دردش رو کم کنه. یک آینده و موفقیت های پیش رو. خودش چیز تسکین دهنده ای پیدا نمی کرد. اگر بکهیون می رفت تبدیل به یک پوسته ی انسانی خالی می شد. متوجه نبود که چقدر رقت انگیز جلوه می کنه.
- تو... حق نداری بری!
- ما راجع بهش-
- نه، حرف نزدیم. فقط تو حرف زدی، تو تصمیم گرفتی، تو به من ذره ای اهمیت ندادی! انگار که داری از این خونه نقل مکان میکنی و من صرفا یه وسیله ی ساده و احمقم که بود و نبودش کوچکترین فرقی نمی کنه!

بکهیون با پشت دست چشم هاش رو ماساژ داد.
- تو موفقیت منو نمیخوای؟
- من فقط میخوام بدونم حضور من موفقیت تو رو خدشه دار می کنه؟ ها؟ بکهیون! من یک سال پیش هم بهت گفتم...که تو مجبور نیستی، که بگی با منی، میدونم ازم خجالت می کشی، ولی مجبور نیستی بگی... بگو این، این رانندمه، نمیدونم، خدمتکارم، یا همچین چیزی-
- بس کن چانیول

آه، درسته. باید بس می کرد. دو دستش رو به صورتش فشرد. مثل این بود که بغض روی توی مغزش حس می کنه. حالت کوهنوردی رو داشت که به طناب نجاتش زل زده و ذره ذره پوسیدنش رو تماشا می کنه و هیچ کاری از دستش ساخته نیست جز اینکه منتظر بمونه تا طناب پاره بشه و مرگ به سراغش بیاد، و حالا بکهیون طنابی بود که فقط به چند تکه نخ کم جان خودش رو نگه داشته بود و چانیول دیگه نمی فهمید باید به چه چیز چنگ بزنه تا خودش رو از سقوط نجات بده.
- بلیطت برای چه روزیه؟
بکهیون مدتی مکث کرد و جوابی نداد، انگار که با خودش در جدال باشه، و بالاخره آهی کشید : همین امروز

نزدیک بود از روی تخت پایین بیوفته. از جا پرید و نفسش به شماره افتاد : با من شوخی می کنی؟
بکهیون با یک دست پیشانی ش رو فشرد : با آژانس هم تماس گرفتم...چانیول! اون طوری نباش! این بهتره... برای من، و جونگین
مثل این بود که یک کارگاه آهنگری توی مغز چانیول به راه انداخته باشن. یک دستش رو به تاج فلزی تخت بند کرد و ایستاد و ناباورانه به بکهیون خیره شد که مثل همیشه توی پولوور رنگ روشنش تحسین برانگیز به نظر می رسید. متوجه شد که دیگه برای حرف زدن یا اعتراض کردن توانایی نداره. همه چیز اشتباه بود، بله، بود، بکهیون توی هجده سالگی دنبالش افتاده بود. خودش یک شاگرد تعمیرکار پایین شهری بود و عادت نداشت که پسر سال آخر دبیرستان با یونیفرمی که لوکس بودنِ مدرسه ش رو انگار داد می زد، دزدانه نگاهش کنه و لبخندهای شرمگین بهش بزنه. بکهیون جلو اومد، وگرنه خودش کی بود که جرئت کنه و عاشق همچین پسری بشه؟ و حالا همون پسرِ سال آخر دبیرستان از اسباب بازی ارزان قیمتش خسته شده بود و داشت می رفت. کاملا منطقی به نظر می رسید.
بکهیون رو دید که با حالتی ما بین کلافگی، عصبانیت و ناراحتی چمدان رو می بنده و به بیرون از اتاق حملش می کنه. بدن لاغرش کاملا به یک سمت خم شده بود. دوباره دنبالش راه افتاد. بکهیون جونگین رو جلو کشید و کاپشن زرد رنگ رو به تنش پوشوند. بچه متعجب بود : پاپا

- دیگه باید بریم عزیزم
- ها؟کجا؟ پیش نانا؟
- نه
- پس کی میریم پیش نانا؟
بکهیون جواب نداد. درگیر بالا کشیدن زیپِ گیر کرده بود. چانیول می دونست که سنگینی نگاهش رو حس می کنه. جونگین رو بغل کرد و با دست دیگه چمدانش رو برداشت. آیفون به صدا در اومد.
- چانیول

چانیول در سکوت نگاهش کرد. صورت کوچکش سرخ شده بود. فکر کرد، الان میرم و به راننده ی آزانس میگم که گورش رو گم کنه. بعد در خونه رو قفل می کنم تا به پروازش نرسه، و پیش خودم نگهش می دارم. اما به زودی مغزش همه ی این تصمیمات رو خط زد. توی خلا بود. انگار که بعد از سال ها تازه از کما خارج شده باشه. پسر دهانش رو باز کرد اما چیزی نگفت. بین ابروهاش چین افتاد و چرخید. جونگین توی بغلش وول می خورد : پاپا، تو هم بیا
- بدون اون میریم
- پاپا، تو هم بیا. بیا
یک دستش رو سمت چانیول دراز کرد.
- گفتم بدون اون میریم!

چانیول مثل تماشاچیِ تئاتر به دو بازیگر مقابلش نگاه می کرد. یک نمایش تراژدی؟
- پس منم نمیام
این رو گفت و با دو دستش سینه ی بکهیون رو فشرد و خودش رو به عقب کشید. چانیول می خواست جلو بره و بچه رو بگیره. یک قدم برداشت اما بکهیون بی توجه به تقلاهای بچه راهرو رو طی کرد و در رو به شدت باز کرد. سر جونگین داد کشید. حالا صدای گریه ضمیمه ی نمایش شده بود. توی چهارچوب در ایستاد و یک لحظه به چانیول نگاه کرد.
- پشیمون میشی
بکهیون اخم کرد، و بعد خندید. خنده ی عصبی : انتقام میگیری؟
جوابی نداد. پسر لب هاش رو خیس کرد و بعد سرش رو برگردوند.

دو دقیقه بعد بکهیون رفته بود. صدای پایین رفتن از پله، گریه ی بچه و در آخر به راه افتادنِ یک ماشین، مثل اره برقی مغز چانیول رو به قطعاتی تبدیل می کرد. و هنوز هم ایستاده بود. باخته بود. باید حدس می زد. پایان این بازی برنده نداشت. به عقب تاب خورد و روی مبل افتاد. همیشه وقتی دراما می دید فکر می کرد که چقدر همه چیز مصنوعی و احمقانه ست، اما نبود. مصادف شدنِ باران با تمام احساسات بد حقیقت داشت. حالا باید چه کار می کرد؟ توی دراما مست می کردن. از جاش بلند شد. حالش دست خودش نبود. گیج بود. مثل فردی که تصادف کرده و زخم های وحشتناکش رو می بینه اما درد نداره چون هنوز بدنش گرمه. اثرات بعدا نمایان می شدن. شاید به زودی.

یک ساعت بعد با هیبت خیس و آب چکان مقابل در آهنی غول پیکر ایستاده بود و زنگ واحد هشت رو می فشرد. صدای جیسو رو شنید : بله؟
- جیسو
- چانیول؟تویی؟ صبر کن، آیفون خرابه، الان میام در رو برات باز می کنم.
چانیول ایستاد. قطره های باران از بین موهای به هم چسبیده‌ش روان می شد و توی چشم ها و گوش هاش می رفت. مدت طولانی منتظر شد شاید هم فقط به نظر طولانی اومد. در با صدای مهیبی باز شد و جیسو با یک چتر توی دستش، توی تاریکی با چشم های بهت زده نگاهش می کرد : چانیول! خدایا... چی شده ؟!

چانیول فکر کرد، خب، آره، حتی اگر یک دختر سعی کنه خشن جلوه کنه باز هم احساسات دخترانه‌ش رو داره. این فرضیه رو بغض شکل گرفته ی جیسو ثابت می کرد. دختر بازوش رو گرفت و به داخل کشیدش و چتر رو روی سرش نگه داشت.
- حرف بزن چانیول، به من نگاه کن، چی شده پسر؟
- جی ، بکهیون رفت

CancerWhere stories live. Discover now