17.Foxglove

1.1K 370 44
                                    


سولگی، مو های جالبی داشت. یک نوعِ خشک اما همزمان نرم و حتی کمی هم سنگین؛ طوری که بکهیون قبلا مثلش رو ندیده بود. مو های مادر و سویون نازک و لخت بودن و حتی نمی شد دستت رو بهشون بزنی چون مثل یک جسم آهنی که به دنیال آهنربا کشیده میشه، همراه دست می اومدن. اما مو های سولگی این شکلی نبود و بکهیون به زودی عادت کرد که دستش رو توشون فرو ببره. عادتی که تقریبا هشت سال پیش فراموش کرده بود.

سولگی، دستپخت جالبی داشت. گاهی یک چیز رو به غذا اضافه می کرد و گاهی هم نه. دلش میخواست که بچه ها و خانواده ش به غذای کره ای پابند نباشن. تا اگر روزی به دلیل خاصی، مدتی رو خارج از کشور گذروندن، دلشون لااقل برای این یک مورد تنگ نشه. سوسیس، سیب زمینی سرخ کرده، چیپس و ماهی، پیراشکی، چیزهایی بود که اکثر مواقع بوشون توی خونه می پیچید. و باعث می شد بکهیون درست توی کشور خودش احساس عجیبی به غذاها داشته باشه.

سولگی، عقاید جالبی داشت. می گفت که باید بچه ها رو آزاد بذاری اما همزمان زیر نظرشون هم بگیری، تا دنبال زندگی و علایقشون برن و هر جا که به مشکل برخوردن متوجه بشن پدر و مادرِ به ظاهر نامطلع، همیشه نگاهشون می کرده و حالا برای کمک حاضره. برای همین هم اجازه می داد که جونگین دنبال پسرها بره. هرچند بکهیون نگران و مخالف بود.

و در نهایت سولگی، قلب جالبی داشت. می تونست در یک لحظه علاقه و وابستگیش به چیزی رو تموم کنه و دیگه هرگز سراغش رو نگیره. حتی اگر برای بچه هاش می مرد، می تونست در آن واحد رهاشون کنه و دنبال زندگی خودش بره. و این خصوصیت، برای بکهیون ترسناک و هشدار دهنده بود.

و حالا نشسته بود. توی خونه ی سولگی، چون الان پس انداز، خونه، زمین و ماشین به سولگی تعلق داشت. به همسرش که لابد باز هم تصمیم گرفته بود چیزی رو رها کنه. همون طور که مادرش، رشته ی مورد علاقه ش، و غذاهای کره ای رو رها کرده بود.

بکهیون بدش نمی اومد یک دعوا به راه بندازه، اما اول باید باور می کرد. که این اتفاق افتاده و چقدر جالب، همه چیز زیرِ سرِ همسرش بوده. همه چیز یک نمایش بوده و بکهیون صرفا بازیگریه که از فیلمنامه خبر نداشته و همه چیز براش تازه ست.

- چرا این کار رو با من کردی سول؟
بالاخره صداش بلند شد. از اداره ی پلیس به خونه برگشته بود. بچه ها توی اتاق هاشون بودن و سولگی توی آشپزخانه، و سبزیجات رو برای ناهار بخارپز می کرد. همه چیز غریبانه اما عادی بود.

زن جوابی نداد، و حتی سمت بکهیون هم نچرخید و وادارش کرد که سوالش رو این بار با تنِ صدای بلند تری تکرار کنه: بهم بگو چرا این کار رو باهام کردی لعنتی!

سولگی با خونسردی شعله ی اجاق گاز رو خاموش کرد و سمتش برگشت. بکهیون متوجه شد که تلاش میکنه که مسلط جلوه کنه اما صورتش به اندازه ی ده سال پیرتر به نظر میرسه.

- بیا از اولش شروع کنیم بکهیون. خودت چرا این کار رو با من کردی؟

جمله ی تهدید آمیزی نبود، اما خوره های وحشت به جان بکهیون افتاد و شروع به جویدنِ روحش کرد. آیا ممکن بود که سولگی چیزی از رابطه ش با چانیول فهمیده و همه ش رو اشتباه برداشت کرده؟ممکن بود. خیلی هم زیاد، وگرنه بکهیون توی زندگی خاکستری و بی روحش هیچ چیز خاصِ دیگه ای نداشت.

- با خودت گفتی بذار با این دخترک فراری که حتی باکره هم نیست ازدواج کنم. اینجوری میتونم بهش تسلط داشته باشم، گهگاهی گذشته ش رو پتک کنم و توی سرش بکوبم و هر وقت زمانش رسید، به حال خودش ولش کنم و دنبال علاقه ی حقیقیم برم! فکر کردی من چی هستم؟ از اون زن های احمقی که گوشه ی خونه میشینن و خامه دوزی می کنن و مثل سگ دست آموز همه جوره مطیع شوهرشونن؟!

مثل رادیویی که به مرور ولومِ صداش رو بالا می بری، صدای سولگی بلند و بلند تر می شد و از حالتِ فس فس مانند در می اومد.

- من با تو چه کار کردم بکهیون؟ اصلا هرگز به این فکر کردی که خودت باهام چیکار کردی؟ تو، مادرت و خانواده‌ت! همون موقعی که مادرت دنبالم اومد و من رو برد تا به خرج خودش ازم آزمایش ایدز و اعتیاد بگیره! و بردم کلینیک برای چک آپ واژن و مقعد! که یک وقت سوزاک و سیفلیس نداشته باشم و به پسر عزیزدردونه ش که یکهویی بهانه م رو گرفته منتقل نکنم! انگار که من هرزه ای ام که از وسط خیابون جمع کرده و آورده... انگار که داره بهم لطف می کنه... و می کرد، می کردین، همه ی شما به من لطف کردین، خیلی از همتون متشکرم... از بابات که اوایل بهم میگفت دختره ی خیابونی و خیال می کرد هیچ نمی فهمم! برادرهات که طوری نگاه می کردن که انگار لجن تمام بدنم رو گرفته، خواهرت که فکر می کرد خدمتکار اومده توی خونه به جای عروس و هنوز هم وقتی میریم خونه ی پدر و مادرت مثل خانم ها می شینه تا سولگیِ تو سری خور بدبخت همه ی کارها رو انجام بده، بله، متشکرم!

حرف های سولگی دیگه به بحث اولیه حتی ارتباط هم نداشت، اما مثل تکه های سانسور شده ای از یک فیلم به ظاهر شیرین می موند که به تازگی پخش شده و نشون داده که این فیلم هرگز شیرین نبوده. دهان بکهیون، با بهت باز مونده بود و نگاهش خیره به زنی بود که صورتش سرخ شده بود و به هیچ وجه به سولگی ای که همیشه می شناخت شباهت نداره. اصلا چطور این همه عقده داشت و بکهیون حتی بویی نبرده بود؟ سعی کرد حرف بزنه و به افکار همسرش جهت بده : اگه هر کاری کردیم که بابت ناراحتیت شده من معذرت میخوام، سولگی. اما اصلا وقتی که داشتی این کارهارو می کردی به ذهنت رسید که من شوهرتم نه دشمن خونیت؟

زن به لبه ی صندلی چنگ زد. خونسردیِ بکهیون به وضوح خونش رو به جوش آورده بود. بکهیون هراسان حرکاتش رو دنبال کرد که چطور دست های لرزانش گوشی موبایل رو بر می داره و کارهایی می کنه. موبایل تقریبا جلوش پرت شد : تو چطور؟ به ذهنت رسید که زن و زندگی و بچه داری؟

کابوس ها به حقیقت پیوسته بود. بکهیون حس یک بیمار قلبی رو داشت که به زور سوارِ ترن هوایی شده. دست خشک شده‌ش رو دراز کرد و موبایل رو برداشت و واقعیت با باتوم به صورتش ضربه زد. یک عکس بود، در واقع دو عکس، از هر دو بوسه ای که با چانیول داشت. توی خونه، و توی ماشین. اصلا مگه تنها نبودن؟چه کسی این عکس ها رو گرفته بود؟ ارواح؟ اما عکاس اصلا مهم نبود... مهم پایه های یک زندگی بود که به اندازه ی یک لمس ساده ی لب ها، تا فرو ریختن فاصله داشت، و حالا فرو ریخته بود جوری که انگار هرگز قبلا وجود نداشته. بوسه برای سولگی، همسرش، فندکِ روشنی بود که وسط دریاچه ای از نفت پرتاب میشه و همه چیز رو از بین می بره. مغز بکهیون طوری به سرعت کار می کرد که حیرت آور بود. حتی دست هاش دیگه نمی لرزید و با نگاه و دهانی خشک، به عکس بوسه خیره شده بود. چقدر از دور منزجر کننده به نظر می رسید!

- کی... کی این رو....

سولگی صندلی رو عقب کشید و روبروش نشست و بکهیون سرش رو بالا آورد. همسرش از تمام دفعات قبل که بینشون جدال و بحث پیش می اومد،آرام تر و البته، شکسته تر بود. اجزای صورتش انگار متلاشی می شد و همزمان قلب بکهیون رو متلاشی می کرد.

- ناشناس

موبایل رو روی میز گذاشت. باید چیزهایی رو توضیح می داد، اما احتمالا فقط همه چیز رو بدتر می کرد.

- اون کسیه که توی نوجوونی باهاش رابطه داشتم.

حقیقت رو بیان کرد. حقیقتِ واضح و جمله ی ساده ای بود، اما بیان کردنش به اندازه ی درخواستِ آب یک بیمار که به تازگی از کما خارج شده، نفس گیر بود. سولگی رو می دید که انگشت هاش رو به پیشانیِ عرق کرده و چین خورده ش بند می کنه و آه می کشه.

- شونزده سال تمام سعی م رو کردم که بهترین زنی باشم که میتونستی توی زندگیت بیاری. که هرگز به گذشته ی نحس و احمقانه‌م فکر نکنی. که هرگز حسرت نخوری و نگی چرا با یک زن با اصل و نسب و آدم حسابی تر ازدواج نکردم.... بکهیون. اصلا حتی نمی تونم متهمت کنم، چون حقی ندارم. روز ازدواجمون اضطراب بیشتر از خوشحالی زیر پوستم می خزید، چون لابد یک دلیلی داشت که پسری مثل تو دختری مثل من رو انتخاب کرده... و دلیلش رو الان می فهمم. تو آدمی رو میخواستی که حتی اگر روزی دلت خواست دنبال کس دیگه ای بری، عذاب وجدان دست و پات رو نبنده. و من دقیقا همون بودم که میخواستی. و واقعا برات اهمیت نداره، اصلا نمیدونستی که من توی این خونه چیکار می کنم، چطور عاشقت میشم، چطور عاشق بچه ها و زندگیم میشم، اون هم درست وقتی که تو به اندازه ی تمام زندگیم عاشق یک نفر دیگه بودی. کسی که حتی از جنس من نیست... حتی نمیتونم تلاش کنم شبیهش باشم.... من فوق العاده نیستم بکهیون. هرگز نبودم. من افتضاح و بی آبرو و بی پول بودم. اما... اما...‌لااقل کاش طور دیگه ای بهم خیانت می کردی. لااقل با یک زن که از من بهتره و براش دلیل موجهی میارم. اما... تو شونزده سال، شونزده سال، به کسی فکر می کردی که کیلومترها از من دوره. تو شونزده سال با ذهن و قلبت به من خیانت کردی. شونزده سال بکهیون!

لب هاش رو روی هم فشار می داد و مرتبا، کف دستش رو به گونه ها می کشید. بکهیون این حالتش رو فقط یک بار دیگه دیده بود. زمانی که یری، زود هنگام به دنیا اومد و اون قدر لاغر بود که دکتر معالج گفت به احتمال زیادی دوام نمیاره. این حالت سولگی، حالتِ از دست دادن بود. اون زمان، یری رو از دست می داد. حالا زندگیش رو از دست داده بود. و بکهیون مقصر بود. بکهیون و قلبش.

در یک آن،حالتش عوض شد. آخرین رده های رطوبت رو با بلوز زبرش پاک کرد و ایستاد. بکهیون مثل یک تماشاچی زبان بسته، فقط نگاه می کرد.

- اما نمیذارم به این سادگی خلاص بشی. من رو از بین بردی، بیون بکهیون. پس من هم تو رو از بین میبرم. از این بابت مطمئن باش. یک چیزی رو میدونستی؟کار من بود. خود من اون پرونده ها رو برات درست کردم. یک وکیل هم گرفتم... تمام جواهراتم رو فروختم و یک وکیل گرفتم تا کمکم کنه. دیدیش دیگه؟جونمیون... برات پرونده درست کردم. چون اونقدری بچه و احمق بودی که من رو در جریان تمام سابقه ی کاریت قرار بدی. و خیلی ساده بود. خیال می کنی سخت بود؟نه، ساده بود. مثل آب خوردن می موند. فریب دادن اون پلیس های احمق حتی ساده تر بود. با خودت فکر کردی، داستان تموم میشه و از شر من خلاص میشی؟لابد تا یک ثانیه پیش هم برام دل می سوزوندی! از دلسوزیت متنفرم. از خودت متنفرم. از تمام وجودت، بکهیون. تنها دلیلی که بهت ساده گرفتم اون بچه های معصومم بود. حتی نمیذارم که حضانت یکیشون رو بر عهده بگیری.

لحن تیز و نا آشنای سولگی برای بکهیون مثل یک آلارم بد موقع و گوشخراش می موند. به فاصله ی چند لحظه دلسوزی و غم از مغز بکهیون خارج شد و جای خودش رو به خشم داد. باید می فهمید، خود لعنتیش باید می فهمید که هیچکس به جز سولگی نمی تونه از پس چنین کارهایی بر بیاد. سولگی حتی یک پرونده ی قرض چند میلیونی بانکی برای خانواده ش درست کرده بود، زمانی که تنها نوزده سال داشت. چطور نزدیک بود فریب اشک هاش رو بخوره؟ یک دستش رو به میز ستون کرد و ایستاد. چشم هاش ریز شده بود :
تو چی خیال کردی؟ازت شکایت می کنم، تو و اون وکیل احمقت... جفتتون رو میفرستم زندان. خیال میکنی میشینم و نگاه می کنم؟

- ها، جدی؟شکایت کن! برو... همین الان شکایت کن، ببینم میتونن حتی یک مدرک علیه ما گیر بیارن یا نه. برو دیگه چرا منتظری!

- فکر کردی به همین سادگی میتونی کلاهبرداری کنی و به حال خودت رهات کنن؟بالاخره جایی، چیزی بر علیهت پیدا میشه.... و عمرا بذارم انگشتت به بچه های من بخوره!

- روز دادگاه تمام حق با منه. بچه ها رو هم خودم میگیرم. واقعا چطور اینقدر اعتماد به نفس داری؟! فکر کردی قاضی حضانت بچه ها رو به تویی میده که نه پول داری، نه خونه، و نه هیچ اموالی... و اتفاقا یک پرونده ی اعتیاد هم داری؟!

حرف های تازه، اخم بکهیون رو باز کرد و وادارش کرد که یک قدم به عقب بره: چی؟
- فکر کردی تمامش همون پرونده های سیستم عاملته؟داستان هنوز ادامه داره بیون. من تونستم نشون بدم که سیستم عامل تو تمامش دزدی بوده. درست کردن یک پرونده ی اعتیاد جعلی برام راحت ترین کار دنیاست.

بکهیون به لکنت افتاد. به جای کانگ سولگی، یک جادوگر آتشین رو انگار می دید : ازم تست میگیرن، هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

سولگی خنده ای کرد : خیلی خوشبینی. فقط چندتا اسکناس برای عوض کردن نتیجه ی یک آزمایش لازمه-

سولگی، فرصت نکرد جمله ش رو ادامه بده. چون هیولای خشم و حقارت و و بدبختی درست توی مشت بکهیون جمع می شد و نیروی تمام بدنش رو می کشید، تا زمانی که بالا رفت و روی گونه ی راست همسرش فرود اومد. زن به عقب تلو تلو خورد و صورتش به یک طرف کج شد. دو دستش رو به کابینت بند کرد. نفس نفس می زد. بکهیون هم همینطور. باورش نمی شد.

جیغ کشید : الان چه گوهی خوردی؟
- زن لعنتی... اجازه نمیدم. هرگز بهت اجازه نمیدم زندگی‌ای که با بدبختی درست کردم رو ویران کنی. بهت خیانت کردم؟ حالا که صبر نمیکنی تا توضیح بدم، پس خوب کاری کردم. زندگی خودمه، هر کاری که دلم بخواد انجام میدم! هرزه ی لعنتی...

سولگی کمرش رو صاف کرد. صداش هنوز هم خشدار و مخلوط با جیغ بود، اما این بار هق هق هم می کرد : از خونه ی من گمشو بیرون حرومزاده. گمشو !

بکهیون به سختی نفس می کشید. چیزی به شکمش چنگ می زد و ریه ش رو می فشرد. نگاهی پر از نفرت به صورت سرخ سولگی و بینیِ خون آلودش انداخت که کف آشپزخانه دو زانو نشسته بود و به طرز هیستریکی گریه می کرد. بدون هیچ کار دیگه ای، قدم هاش رو سریع تر کرد و بالاخره از خونه خارج شد. اومده بود که بچه ها رو غافلگیر کنه و در عوض خودش غافلگیر شده بود. سولگی همسرش بود... همسر لعنتیش. چطور تونسته بود که این کارها رو در حقش بکنه؟ لبش رو گزید و به سرفه افتاد. دستش رو بالا برد تا یک تاکسی نگه داره. هوا سرد و خشن بود و صرفا یک ژاکت نازک به تن داشت. مغز استخوانش یخ می زد. گند زده بود. به همه چیز گند زده بود.

بالاخره داخل یک تاکسی گرم نشست. اصلا وقت نکرده بود که فکر کنه و تصمیم درستی بگیره. فقط به دنبال عمل بود. توی کمتر از یک ساعت زندگیِ منطقیش رو به کثافت کشیده بود و حالا می رفت که برای زندگیِ احساسیش هم همین کار رو انجام بده.

CancerWhere stories live. Discover now