06.Pink Kamelia

1.3K 415 130
                                    

بیون بکهیون؛ 2015

سولگی بازوی لاغرش رو به بازوی مرد حلقه کرده بود و قدم هاش از همیشه سریع تر بود و بکهیون، ناگزیر، باید تند راه می رفت در حالی که دلیلش رو به درستی نمی فهمید. ذهنش از چند روز پیش مثل یک اقیانوس متلاطم بود و نمی دونست چطور باید آرامش رو جستجو کنه. همین امروز صبح بالاخره تونست به بهانه ی اینکه : دیگه پژمرده شدن- از شرِ گل های پیشکشی اون اوفیلیای مذکر ترسناک خلاص بشه و کمی احساس سبکی می کرد- البته فقط کمی.

- بکهیون، گوش می کنی؟
سولگی با لحن آمیخته با عصبانیت پرسید و بکهیون نگاهش کرد : متاسفم، حواسم پرت بود
- عین بچه ها میمونی، مرد. بهت گفتم شهریه ی کلاس یری دو برابر شده
- چرا؟
- چون ترم بالاتر رفته.... و من نمیدونم. باید پول بیشتری بپردازیم. این موسسه های عوضی هم مرتب دنبال راه حلن که جیب مردم...
باقی جمله ی سولگی لابلای صدای ماشینی که با سرعت از کنارشون گذشت، گم شد. زن حرفش رو تغییر داد : کی قراره بازم رانندگی کنی؟
صادقانه جواب داد : هیچوقت
سولگی مخالفتی نکرد. در عوض با انگشت های سرخ شده ش از سرما، بازوی بکهیون رو نوازش کرد. هوا سرد و خشک بود و ذهن بکهیون سمت یک روز سرد و خشک رفته بود که با جونگین کوچولو، توی ماشین، توی آسمان معلق بود و فکر می کرد که دیگه هرگز چهره ی زندگی رو نخواهد دید.

- اوه، همینجاست
سرفه ای کرد و گردنش رو چرخوند.
- یک مجتمع خدمات اتوموبیل نزدیک خونه ی من بوده که تا به حال ندیدمش؟
-اوه، عزیزم. تو که با ماشین سر و کار نداری
سولگی با لحن سرزنده ای این رو گفت و دو طرف عرض خیابون رو نگاه کرد تا رد بشن.بکهیون زیاد مطمئن نبود. به تازگی بیشتر به هشدار های بدنش توجه می کرد چون به طرزی جادویی انگار هوشمند شده بودن؛ و حالا مغزش مثل یک برج رادیویی چیزهایی رو دریافت می کرد که بهش می گفت عقب بکشه یا لااقل از این جلو تر نره : باید بریم؟
- پریروز ماشین رو تحویل دادم، چند تا کار اساسی داشت
- من رو برای چی آوردی؟

سولگی جواب این جمله رو نداد. در عوض رو به ماشین لوکسی که بی هوا با سرعت بالا از یک قدمیشون رد شده بود، فریاد کشید : گوساله
بکهیون دست زن رو فشرد و همزمان لب های خودش رو ، روی هم.
- کی به این جوجه های احمق گواهینامه میده؟
سولگی به وضوح ترسیده بود. قدم بعدی رو محتاط تر برداشت. این هم از مشکلات زندگی بود- یک زن با کمردرد مادام العمر ناشی از زایمان، که نمی تونست از پله ها بالا بره و صد البته، پله های پل هوایی هم شاملش می شد. بکهیون از شدت بوی دود اگزوز سرفه ای کرد و دوباره پرسید : من رو برای چی آوردی؟
سولگی نگاه خیره ای به مدت یک صدم ثانیه بهش انداخت : قدم زدن زن و شوهری
- اوه!

این آوا ناخوداگاه از دهان بکهیون خارج شد در حالی که نمی دونست ناشی از آگاه شدنه یا تعجب. مجتمع خدمات اتوموبیل، با لوکس ترین قیافه ای که بکهیون حتی نمی تونست براشون متصور بشه، کمی جلو تر خودنمایی می کرد. بکهیون فکر کرد، آخرین بار شخصا هفده سال پیش به یک جایی برای ماشینش رفته البته اون صرفا یک کارواش درجه سه بود. قبلا حتی فکرش رو هم نمی کرد که ممکنه مجتمع هایی با این عنوان وجود داشته باشه.
- امیدوارم خرجش زیاد نشده باشه
- نه، ما مشمول تخفیف ویژه ایم

CancerWhere stories live. Discover now