11.Lilac

1.3K 379 104
                                    

بیون بکهیون؛ 2015

بکهیون خلال دندان رو از لابلای دندان هاش بیرون کشید و توی ظرفِ غذای خالی انداخت. دست به جیب برد تا بسته ی آدامس نعنایی رو پیدا کنه. همکارهاش حرف می زدن، راجع به چرندیات. درامایی که جدیدا پخش میشه، چه گروه موسیقی ای الان بهتر از بقیه کار می کنه، آیا اوباما از جرج بوش بهتره، حق وتو عادلانه ست یا نه، بیل گیتس پولش رو چطور خرج می کنه. و بکهیون کمی بی حوصله بود. سالن غذاخوری، سیستم گرمایشی نداشت- داشت، اما خراب بود. و اصلا چیز بعیدی به نظر نمی رسید که این شرکت درجه دوی معمولی، بعد از مدت ها بالاخره به خودش تکونی بده تا درستش کنه. بنابراین بکهیون و بقیه مجبور شده بودن که با پالتو های احمق ناهار رو صرف کنن.

ناهار خوشمزه ای نبود. هرچند بکهیون کامل خوردش چون صبح هم، صبحانه نخورده بود. به طرز بچگانه ای از سولگی فرار می کرد. اگر این طور همه چیز بینشون به هم ریخته نبود، سولگی حتما ظرف غذایی براش توی کیف میذاشت. اما امروز، یک دفعه قبل از باز کردن کیف برای برداشتن ظرف، به یاد وضعیت فعلی افتاد و ناخودآگاه آه ناامیدی کشید.

- هی، پسر
سرش رو بالا گرفت و پاهاش رو. از زیر میز دراز کرد. کیونگسو با عینک سیاه رنگی که جدیدا به چشم می زد و چهره ی گرم، بهش خیره شده بود.
- یونا و جین یونگ چرندیات گفتن و رفتن و تو اصلا متوجه نشدی

بکهیون به چشم های درشت همکار- دوستش نگاه کرد و بعد صاف نشست. راست می گفت. نه یونا رو می دید و نه جین یونگ.
-آه....حواسم پرت شد ...

سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. دستش رو. به لبه ی میز تکیه داد تا بایسته اما موفقیت آمیز نبود، چون کیونگسو همیشه باهوش تر از حالت عادی بود.
- بشین ببینم. تو یه مشکلی داری. با کانگ دعوا کردی؟

بکهیون لبخندی زد که مطمئن بود به شدت تصنعی و احمقانه ست : البته، دعوای زن و شوهری که چیز عادی ایه
- پس موضوع یه چیز دیگه ست؟

در حینی که تلاش می کرد لبخندش رو حفظ کنه، توی ذهن به خودش لعنتی فرستاد. خودش دست خودش رو، رو کرده بود و حالا نمی دونست چه جوابی بده. کیونگسو به این سادگی رها ش نمی کرد. مرد کوچکتر دستی به مو های کوتاهش کشید و عینکش رو به عقب تر فرستاد، و بعد ایستاد : میرم قهوه بگیرم

- ممنون میشم
- بعدش حرف میزنیم

لبخند بالاخره از روی صورتش پاک شد و در نهایت آهی کشید. بی فایده بود. کیونگسو از لحظه ی اولی که توی این شرکت مزخرف استخدام شده بود، انگار با خودش عهد بسته بود که سر از تمام زندگی و کارهای بکهیون در بیاره. هرچند بکهیون اوایل فکر می کرد چیزی از این آزاردهنده تر توی دنیا وجود نداره، بعدا کم کم علاقمند شد. به این که یک دوست پیگیر داشت، علاقمند شد. صندلی رو عقب زد تا بلند شد. پاهاش یخ زده بود و ذق ذق می کرد. یکی از پنجره های سالن، شیشه ی شکسته ای داشت که باد رو به داخل دعوت می کرد- همه جا می پیچید و همه رو می لرزوند. خرده نان های روی پالتو ش رو تکوند. کیونگسو رو می دید که با دو فنجان کاغذی توی دستش، برمی گرده.

CancerWhere stories live. Discover now