14.Lobelia

1.1K 372 181
                                    

کانگ سولگی؛ 2015

هر وقت که برای شام سالاد آماده می کرد، مجبور بود دو مدل درست کنه، چون بکهیون از خیار متنفر بود و در عوض یونگی و یری عاشقش بودن. تکه های مکعب شکل خیار رو توی ظرف بزرگتر ریخت و کابینت رو باز کرد تا بطری روغن زیتون رو بیرون بکشه. می دونست که قراره غر غر بشنوه- بچه ها عقیده داشتن که سالاد غذا نیست. خودش هم عقیده داشت، اما امروز هم از روزهایی بود که سرحال نبود. یری می گفت: مامان امشب روح دیده. و شاید هم واقعا دیده بود؟

کاسه ی بزرگ رو وسط میز گذاشت و کاسه ی کوچکتر رو جلوی صندلی ای که بکهیون همیشه می نشست، و صداش رو بالا برد : بچه ها، بیاین واسه شام

معمولا مدت زیادی طول نمی کشید که بچه ها توی آشپزخانه ظاهر می شدن، و حتی از قبلش هم می تونست چهره های ناراضی شون رو تصور کنه. با خونسردی روی صندلی خودش نشست و کمی سالاد توی بشقابش ریخت. امیدوار بود پیش بینی ش اشتباه باشه و یک امشب رو با آرامش بگذرونه، اما به زودی امیدش خاکستر شد.

یونگی در حالی که صندلی رو عقب می کشید، نالید : مامان! سالاد؟!

یری از از قبل نشسته بود و غذا رو زیر و رو می کرد : چرا مرغ نداره؟

سولگی دفاع کرد : ناهار مرغ داشتیم.نداشتیم؟
- ولی اون آب پز بود!
- سرخ کردنی برات خوب نیست
- چرا؟

چشم هاش رو برای دختر ریز کرد : تو مگه نمیخواستی لاغر کنی؟
قبل از اینکه فرصت کنه بیشتر با دختر نوجوانش سر و کله بزنه، جونگین وارد شد و بعد هم بکهیون. سولگی نگاهش رو دزدید. حالش خوب نبود. تکه ی گوجه رو توی حلقش حس می کرد.

- از بوی روغن زیتون متنفرم. مامان تو میدونی من چقدر بدم میاد ولی هر دفعه بازم میریزی توی غذا!
- خاصیت داره
- باید واسه من جدا می کردی. چه جوریه که واسه بابا جدا می کنی واسه من نه؟

صدای خنده ی بکهیون رو شنید و بعد جملات جونگین : دختر خانم غرغرو، غذات رو بخور

- عزیزم آبلیمو نداریم؟
جواب نداد. صدای بکهیون توی گوشش مثل صدای اره برقی شنیده می شد. بکهیون دستش رو لمس کرد : سول؟ نداریم آبلیمو؟

خیلی ناگهانی واکنش نشون داد. دستش رو عقب کشید و از جا پرید : نه، نداریم. اگه داشتیم خودم عقلم می کشید که بریزم توی سالاد!

برای یک لحظه، حس کرد که به جز خودش و بکهیون، که با چهره ی حق به جانب و مهربان همیشگی نگاهش می کرد، هیچکس اطرافش نیست. چطور باید باهاش سر می کرد؟ چطور باید کنار می اومد؟ سالاد توی معده ش به هم پیچید و بالا اومد. بوی روغن زیتون حالش رو به هم می زد، درست مثل حالی که وقتی حامله می شد بهش دست می داد.

- حالت خوبه؟
بالاخره سکوت شکسته شد. بشقابش رو عقب زد و چنگال رو داخلش پرت کرد و از جا بلند شد. یری متعجب نگاهش می کرد. هنوز سالاد توی بشقابش دست نخورده بود : مامان، من فقط گفتم که روغن زیتون دوست-
- به جهنم که دوست نداری. همینه که هست!

CancerWhere stories live. Discover now