کانگ سولگی؛ 2015
هر وقت که برای شام سالاد آماده می کرد، مجبور بود دو مدل درست کنه، چون بکهیون از خیار متنفر بود و در عوض یونگی و یری عاشقش بودن. تکه های مکعب شکل خیار رو توی ظرف بزرگتر ریخت و کابینت رو باز کرد تا بطری روغن زیتون رو بیرون بکشه. می دونست که قراره غر غر بشنوه- بچه ها عقیده داشتن که سالاد غذا نیست. خودش هم عقیده داشت، اما امروز هم از روزهایی بود که سرحال نبود. یری می گفت: مامان امشب روح دیده. و شاید هم واقعا دیده بود؟
کاسه ی بزرگ رو وسط میز گذاشت و کاسه ی کوچکتر رو جلوی صندلی ای که بکهیون همیشه می نشست، و صداش رو بالا برد : بچه ها، بیاین واسه شام
معمولا مدت زیادی طول نمی کشید که بچه ها توی آشپزخانه ظاهر می شدن، و حتی از قبلش هم می تونست چهره های ناراضی شون رو تصور کنه. با خونسردی روی صندلی خودش نشست و کمی سالاد توی بشقابش ریخت. امیدوار بود پیش بینی ش اشتباه باشه و یک امشب رو با آرامش بگذرونه، اما به زودی امیدش خاکستر شد.
یونگی در حالی که صندلی رو عقب می کشید، نالید : مامان! سالاد؟!
یری از از قبل نشسته بود و غذا رو زیر و رو می کرد : چرا مرغ نداره؟
سولگی دفاع کرد : ناهار مرغ داشتیم.نداشتیم؟
- ولی اون آب پز بود!
- سرخ کردنی برات خوب نیست
- چرا؟چشم هاش رو برای دختر ریز کرد : تو مگه نمیخواستی لاغر کنی؟
قبل از اینکه فرصت کنه بیشتر با دختر نوجوانش سر و کله بزنه، جونگین وارد شد و بعد هم بکهیون. سولگی نگاهش رو دزدید. حالش خوب نبود. تکه ی گوجه رو توی حلقش حس می کرد.- از بوی روغن زیتون متنفرم. مامان تو میدونی من چقدر بدم میاد ولی هر دفعه بازم میریزی توی غذا!
- خاصیت داره
- باید واسه من جدا می کردی. چه جوریه که واسه بابا جدا می کنی واسه من نه؟صدای خنده ی بکهیون رو شنید و بعد جملات جونگین : دختر خانم غرغرو، غذات رو بخور
- عزیزم آبلیمو نداریم؟
جواب نداد. صدای بکهیون توی گوشش مثل صدای اره برقی شنیده می شد. بکهیون دستش رو لمس کرد : سول؟ نداریم آبلیمو؟خیلی ناگهانی واکنش نشون داد. دستش رو عقب کشید و از جا پرید : نه، نداریم. اگه داشتیم خودم عقلم می کشید که بریزم توی سالاد!
برای یک لحظه، حس کرد که به جز خودش و بکهیون، که با چهره ی حق به جانب و مهربان همیشگی نگاهش می کرد، هیچکس اطرافش نیست. چطور باید باهاش سر می کرد؟ چطور باید کنار می اومد؟ سالاد توی معده ش به هم پیچید و بالا اومد. بوی روغن زیتون حالش رو به هم می زد، درست مثل حالی که وقتی حامله می شد بهش دست می داد.
- حالت خوبه؟
بالاخره سکوت شکسته شد. بشقابش رو عقب زد و چنگال رو داخلش پرت کرد و از جا بلند شد. یری متعجب نگاهش می کرد. هنوز سالاد توی بشقابش دست نخورده بود : مامان، من فقط گفتم که روغن زیتون دوست-
- به جهنم که دوست نداری. همینه که هست!
YOU ARE READING
Cancer
Fanfiction"بکهیون... محض رضای خدا. من میدونم که از زندگی چهچیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمیدونی. نمیدونی چهچیزی میخوای. از زندگی، من، حتی خودت! بهم میگی ازدواج کنم و بعد بابتش بازخواستم میکنی. من رو میبوسی و روز بعد میگی که عشق...