05.Valerian

1.4K 437 148
                                    

بیون بکهیون؛ 1995

بکهیون شیشه شیر رو کمی بالاتر از دستش نگه داشت تا قطره ای روی پوستش بچکه و گرمای مایع سفید رنگ رو چک کنه. آشپزخانه گرم و خفه بود و دلش می خواست فورا کارش تمام بشه و به داخل هال فرار کنه، جایی که چانیول با لحن بچگانه و تا حدودی احمقانه، با بچه حرف می زد تا حواسش رو از پوشکش پرت کنه. قطره ی شیر رو از پشت دستش لیسید و بیرون رفت. جونگین پاهای کوتاهش رو مثل یک ورزشکار حرفه ای رو به بالا پرت می کرد و با بی حواسی دست مشت شده ش رو می مکید.

- بیا کمک کن بک. پاهاش رو صاف نگه دار، این طوری عوض کردنش دو روز طول می کشه.
این رو گفت و خندید. بکهیون طبق عادت با پشت موهاش ور رفت و بعد سعی کرد کمک کنه، در حالی که ذهنش جای دیگه ای بود. هرجایی به جز این اتاق، این خونه ی لعنتی و مردی که داخلش بود. پاهای بچه رو گرفت و با نیروی نسبتا زیادی صاف نگه داشت. توی فکر بود، آرامش نداشت. قبلا اینجا خیالاتش رو رها می کرد و اجازه می داد کرختی وجودش رو در بر بگیره اما الان مثل یک تکه سنگ منقبض شده بود و حس می کرد با یک پالتوی ضخیم وسط بیابان ایستاده. جونگین نق نق کرد و چانیول هشدار داد : بک پاهای بچه رو انقدر محکم نگیر!

فورا دستهاش رو عقب کشید و وانمود کرد با شیشه شیر و چک کردن دما ش سرگرمه- کاری که دو دقیقه پیش انجام داده بود. چانیول جونگین رو بلند کرد و جلوی صورتش گرفت و بچه پاهاش رو بالا کشید انگار که می خواد بهش لگد بزنه. بکهیون چشمهای سوزناکش رو پاک کرد. حالش خوب نبود، نه، اصلا حالش خوب نبود.
- مطمئن باشم که خوب مراقبشی؟ها؟ بابایی مطمئن باشه خوب مراقبته؟ آره؟آره؟پسر زشت من کیه؟تویی؟آره؟
بکهیون خنده ش گرفت. در مورد بچه داری، فقط بخش حرفای احمقانه رو درک نمی کرد. به خودش که اومد چانیول بچه ی بی حال رو سمتش گرفته بود : یکم که تکونش بدی خوابش می بره. پسر خوشخوابیه. اصلنم نق نمیزنه، بکهیونی رو اذیت نمی کنه. ها؟

جونگین اصوات نامفهومی با دهنش در آورد و سرش رو خم کرد. در تلاش بود که به عکس خرس های کوچولو که روی تیشرت راحتی چانیول پراکنده بودن، چنگ بزنه. با کنجکاوی مشغول بود.
- کی برمی گردی؟
بکهیون به سختی بچه رو که به لباس مرد چنگ زده بود، سمت خودش کشید.
- همون ساعتی که همیشه از تعمیرگاه برمی گردم، خب!
این رو گفت و لبخند گشادی زد و همون طور که سمت اتاق می رفت، تیشرتش رو از سرش بیرون کشید. بکهیون صداش رو بالا برد : باید زودتر برگردی. ما تو خونه یه بچه داریم!

چانیول چیزی گفت که نفهمید. حواسش رو به بچه داد و سعی کرد بهش شیر بده. جونگین با حوصله ی سر رفته ای توی بغلش لم داده بود و هیچ خرسی برای چنگ زدن بهش پیدا نمی کرد. با حس عجیبی به بچه ای که سرهمی راه راه قرمز و سفید تنش بود و با لپ های افتاده، به سرِ شیشه مک می زد، نگاه کرد. برای پدر خطاب شدن زیادی جوان بود. اصلا خودش هنوز بچه بود. اگر چند کار معمول رو از چانیول یاد نمی گرفت اصلا نمی دونست که چطور باید از پس خودش و این بچه بر بیاد.
اتفاقات همیشگی رخ داد. چانیول گونه ش و دست بچه- که خوابش برده بود-  رو بوسید و سفارشاتی کرد و رفت. شاید کاملا فراموش کرده بود که تا دقیقا یک ساعت قبل از اومدن بچه اون خونه پر از بحث ها و دعوا ها و التماس ها بوده- صد البته، بکهیون فراموش نکرده بود، و دیدن سرحالیِ چانیول فقط همه چیز رو براش سخت تر و آزار دهنده تر می کرد. به پشت موهاش دستی کشید و بلند شد تا به اتاقشون بره. جونگین توی هال روی مبل خوابیده بود و بکهیون امیدوار بود فعلا بیدار نشه.

CancerWhere stories live. Discover now