18.Rhodendron

1.1K 368 41
                                    

بیون جونگ‌این؛ 2015

جونگین، معتقد بود دیگه به اون سن و سالی رسیده که متوجه بشه چیزهایی توی زندگی پدر و مادرش هست که چندان هم درست نیست، اما هرگز انتظار نداشت این مسائل تا این حد بزرگ و جدی باشن. یا اصلا اگر بودن، این طور ناگهانی باعث انفجار بشن. چطور تابحال هیچوقت نفهمیده بود؟ شاید چون پدر و مادرش واقعا بازیگرهای خوبی بودن.

با یک صدای غیرعادی، تقریبا از جا پرید؛ و حواسش به یونگی جلب شد که وانمود می کرد با طراحیش سرگرمه اما صورتش در یک لحظه مثل گچ سفید شده. این چه صدایی بود؟ چیزی توی مایه های... سیلی؟! با نگرانی به یری نگاه کرد که که چشم های مغمومش روی کفپوش ثابت شده بود و هدفون گوش هاش رو می پوشوند. با شنیدن جملات کینه توزانه و بد و بیراه ها، بالاخره از جا بلند شد.

- حاضر شو یونگی. میریم بیرون

یونگی با اکراه دفترش رو کنار گذاشت و از روی تخت پایین اومد. جونگین هنوز بهشون نگفته بود که مادر تصمیم جدی برای طلاق داره. چی باید می گفت؟ چرا چنین وظیفه ی سختی رو بهش واگذار کرده بودن؟ به آرامی از اتاق بیرون خزید تا کتش رو برداره. هم باید بچه ها رو از جوِ مسموم خونه دور می کرد و هم به مادر یک فضای خالی می داد. کتش رو از روی تخت برداشت و دستی به صورتِ داغ شده‌ش کشید. قلبش به هم می پیچید. هرچقدر هم که بزرگ می شد، باز هم چنین بحث و جدالی بین پدر و مادرش، آخرین چیزی بود که دلش میخواست باهاش مواجه بشه.

صدای به هم کوبیده شدن درِ خروجی رو شنید. لابد بابا بیرون رفته بود و مامان گریه می کرد. صدای گریه‌ش ترسناک و درمانده بود و جونگین هیچ کمکی نمی تونست بکنه به جز اینکه لااقل خواهر و برادر کوچکترش رو بیرون ببره.

بچه ها رو به بیرون هدایت کرد درحالی که متوجه بود یری کمی تقلا داره برای اینکه توی آشپزخانه بدوه و مامان رو بغل کنه اما این اصلا ایده ی خوبی نبود. نگاهی بهش انداخت که دو دستش روی صورتش بود. بوی سبزیجات سوخته آشپزخانه رو پر کرده بود. خواست چیزی بگه، اما پیشمان شد و فقط بیرون رفت و در رو به آرامی بست.

هیچ ایده ای نداشت که میخواد کجا بره. به گونه هاش ضربه زد و نفسش رو به شدت بیرون داد. نباید غمگین و افسرده جلوه می کرد. این دعوای عجیب به اندازه ی کافی برای بچه ها آزاردهنده بود.

در نهایت، اولین و نزدیک ترین مقصد ممکن رو انتخاب کرد. بخش تفریحیِ کرانه‌ی رودخانه. موجودی حسابش رو گرفت تا مطمئن بشه برای ناهار پول به اندازه ی کافی داره. بچه ها صبحانه هم نخورده بودن چون مامان مثل برج زهرمار به هر دوشون پریده بود، بابت نمره هایی که برای امتحانات نیم ساله ی اول گرفته بودن. سر یری فریاد کشیده بود با این نمره ی فیزیکش حتی نمیتونه تو یک شرکت به عنوان زمین شو استخدام بشه. به یونگی گفته بود که حتی احمق ها هم از پس نمره ی ادبیات برمیان در حالی که تو افتادی و این خجالت آوره. و جونگین تمام مدت با خودش کلنجار می رفت که آیا بگه مامان قصد طلاق داره یا نه.تا لااقل بداخلاقیش رو توجیه کنه... اما احتمالا این فقط اوقات بچه ها رو خیلی خیلی تلخ تر می کرد.

- پیتزای پپرونی برای یون و... تو چی یری؟

جونگین در حالی که هر دو پشت میزی نشونده بود، پرسید. نگاه یونگی از پنجره ی وسیع رستوران، به رودخانه ی سرد بود و یری با انگشتش دایره های هم مرکزی روی میز می کشید.

- من رژیمم

زمزمه کرد. جونگین دستی به مو هاش کشید : امروز رژیم رو فراموش کن. قارچ و مرغ چطوره؟

دختر شانه ای بالا انداخت. جونگین عقب گرد کرد و آهِ نامحسوسی کشید. داخل رستوران شلوغ و گرم بود و بوی همه چیز به مشام می رسید. سفارشش رو ثبت کرد و به دیوار تکیه داد. نگاهش به خواهر و برادرش بود که حتی با هم حرف نمیزدن. کم کم عصبی و کلافه می شد. چطور باید بهشون می گفت؟ بعدش چطور قرار بود رفتارشون رو کنترل کنه؟ اصلا چرا این اتفاق افتاده بود؟ مامان فقط گفته بود که میخواد طلاق بگیره و دلیل خوبی هم داره. بابا رو هنوز ندیده بود. می دونست که همون روز بالاخره از اداره ی پلیس خلاص شده، اما ترجیح داده بود که کنار خواهر دل نازکش بشینه و دستش رو محکم نگه داره. چون به خوبی می دونست دعوای پدر و مادر، شدیدترین اثرِ ممکن رو روی تنها دخترِ نوجوان خانواده، میذاره.

بالاخره به میزشون برگشت و صندلی رو عقب کشید. لبخند مصنوعی اما قانع کننده ای به لبش بود.
- دیگه لب و لوچه‌تون رو جمع کنین.

یونگی صاف نشست و دستی بین مو هاش برد : به اون بگو

قبل از اینکه جونگین بتونه چیزی بگه، یری حرف زد : یونگی میگه مامان و بابا میخوان طلاق بگیرن. راست میگه؟

جونگین لبش رو گزید. اصلا حواسش نبود که پسر کوچکتر هدفون روی گوش هاش نداشته و تمام مکالمه ی ناراحت کننده رو شنیده. نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خونسرد باشه: به احتمال زیاد همینطوره، یری.

لب های دختر لرزید و انگشت هاش رو دورِ فلفل پاش محکم تر حلقه کرد.
- اونا که مشکلی نداشتن!

جونگین به سمت دختر خم شد : تو تمام رابطه های زناشویی چیزایی هست که هیچکس نمیدونه، حتی بچه هاشون. و ما باید به تصمیم اونا احترام بذاریم.

- تو میگی بذاریم به همین راحتی طلاق بگیرن؟ من دوست ندارم بچه ی طلاق باشم!

صدای لرزان و گرفته ی یری جونگین رو از قبل هم معذب تر کرد. هیچ جوابی نداشت.

- چطوری میتونن این قدر خودخواه باشن؟
- این زندگی خودشونه یری...
برای اولین بار، یونگی هم به حرف اومد : این زندگی ما هم هست

بسیار خب، جونگین حس کرد دیگه باید تسلیم بشه. درسته، خودش بالای بیست سال سن داشت و بهرحال میتونست یک جوری با همه چیز کنار بیاد اما خواهر و برادرش... یک لحظه به فکر افتاد. یونگی حرف درستی زده بود. این فقط زندگی خودشون نبود.

- منظورم اینه که، نباید لااقل از ما یه مشورت میخواستن؟

جونگین با درماندگی به برادرش نگاه کرد: راستش احتمالا قضیه جدی تر از اونیه که نظر ما اهمیت داشته باشه.

صدای فین فین کردنِ یری، باعث شد که سرش رو به سمتش بچرخونه و ادامه بده: اما طلاق به هیچ وجه باعث نمیشه که ذره ای از علاقه ی اونا به بچه هاشون کم بشه. متوجهی دیگه؟هوم؟یری؟

دختر فلفل پاش رو محکم به عقب هل داد و با صدا هق زد. تکرار کرد : من نمیخوام بچه ی طلاق باشم!

کی دلش میخواست؟! جونگین مطمئن بود که خودش هم چنین نظری داره. هرچند طلاق یک راه حل خوب و یک اتفاق معمولی بود اما پدر و مادری که جدا از هم زندگی می کنن و لابد برای حضانت بچه ها به هم میپرن، جزوی از کابوس های جونگین به شمار می اومد. گارسون دو پیتزا و قوطی های نوشابه رو روی میز گذاشت، و ظرف های سالاد و سیب زمینی سرخ کرده.

- برای خودت؟

پول کافی توی کارتش نداشت.

- من گرسنه نیستم.شما بخورید... تا با مامان بزرگ تماس بگیرم. باشه یون؟باشه یری؟

تماس با مادربزرگ تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید، چون شدیدا احساس نیاز می کرد که یک نفر به جز خودش این داستان رو کنترل کنه. از رستوران شلوغ خارج شد. نگاهش به بچه ها بود که بالاخره خوردن رو آغاز کردن- البته، غم جلوی گرسنگی رو نمیگرفت.

- جونگین عزیزم، یادِ خانم های پیر افتادی!
- سلام، نانا

موبایل رو توی دستش فشرد و چرخید تا پشتش به بچه ها باشه، چون متوجه شده بود از پشت پنجره دارن پنهانی دیدش میزنن.

- حالت خوبه؟اتفاقی افتاده؟
چطور باید میگفت؟شاید اصلا پدر و مادرش نمیخواستن که کسی باخبر بشه! ریسک کرد.
- مامان و بابا دارن از هم جدا میشن.

به سرعت بیان کرد و نفسِ کم عمقی گرفت. مضطرب بود. می دونست مادربزرگش لابد به شدت واکنش نشون میده اما الان چی میگفت؟شاید لااقل از این اتفاق جلوگیری می کرد. سکوت طولانیِ پشت خط، وادارش کرد دوباره زن رو صدا کنه.

- نانا؟
- فکر کردم شاید اشتباه شنیدم. گفتی بکهیون و سولگی میخوان از هم جدا بشن؟

- آره، فکر کنم... همینطوره.
- یا مسیح.... جونگین، چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟دعوا کردن؟مشکلی داشتن؟
- من هیچی نمیدونم نانا...

بغض کمرنگی با لحنش مخلوط می شد.
- فقط بچه ها واقعا ناراحتن و نمیدونم باید چیکار کنم... حتی یری عادت ماهیانه هم هست. اصلا نمیدونم باید چطوری باهاشون حرف بزنم...

- اوه عزیزم، عزیزم! گریه نکن، من الان میام خونه تون. مامانت هم همونجاست؟

جونگین دستی به گونه ش کشید.
- نمیدونم. ما بیرونیم. برای بچه ها ناهار خریدم
- خودت هم چیزی خوردی؟

دروغ گفت.
- آره. لطفا...

- من الان دارم راه می افتم. فقط شما برگردین خونه تا ببینم چرا همچین اتفاقی افتاده! و اصلا هم غصه نخور باشه عزیزم؟مراقب بچه ها باش

تماس رو قطع کرد. کمی از این بابت که در نهایت نتونسته این مسئولیت رو بپذیره و به فرد دیگه ای واگذارش کرده، ناراحت بود. اما واقعا هنوز به حدی از توان و تحمل نرسیده بود که بتونه هوای اون دو تا رو هم داشته باشه. داخل رستوران برگشت.

- برگردیم خونه؟مامان بزرگ قراره بیاد

یری بلافاصله ظرف جلوش رو کنار زد و ایستاد. صورتش جمع شده بود و بینی صورتی و مرطوبش خبر از کمی گریه می داد. اما این ناراحت کننده نبود، در واقع اینکه یونگی هم دقیقا همین حالت رو داشت، باعث ناراحتی می شد. دو دستش رو روی شانه های خواهر و برادرش گذاشت و فکر کرد حتما باید سهون رو ببینه. حالش اصلا خوب نبود. سرگیجه ی احمقی مغزش رو به بازی گرفته بود.

قبل از اینکه بتونه کمی احساس آرامش کنه، حقیقت مزخرف بعدی بهش فشار آورد. پول نقد برای کرایه ی تاکسی نداشت و هیچ شماره ی آژانسی که اون اطراف کار کنه رو بلد نبود و برای ایستگاه مترو هم باید راه زیادی رو طی می کرد. هوا رو به تاریکی می رفت و هنوز سردرگم و عصبی نزدیک جاده ایستاده بود و تلاش می کرد از این همه احساسات ناگهانی، زیر گریه نزنه. یونگی درست کنارش بود و با چشم های ریز شده حرکت ماشین ها رو دنبال می کرد. کمی عقب تر یری روی بلوک سیمانی نشسته بود. صدای بالا کشیدن بینی ش می اومد. جونگین کمی متعجب بود که هنوز جیغ و داد رو آغاز نکرده، هرچند می تونست توجیهش کنه. مسئله خیلی جدی تر و ناراحت کننده تر از اونی بود که بشه با جیغ و داد تخلیه ش کرد.

- چیکار کنیم هیونگ؟
- پیاده بریم ایستگاه؟!

پرسید، و یری بلافاصله با صدای تو دماغی جواب داد: من نمیتونم راه برم... دلم درد میکنه... حالم خوب نیست...

- خب کولت می کنم
- بس کن جونگین

نالید و سرش رو بین بازوهای پوشیده شده با کاپشن پف دار، فرو برد. جونگین بزاق تلخش رو قورت داد و به یونگی که اخم کرده بود نگاه کرد.

- چقدر لوس بازی در میاری! خب بیا جونگین کولت میکنه با هم میریم دیگه!

یری با بغض داد زد : تو چرا تو هرچیزی دخالت میکنی! مگه از تو نظر خواستم؟

- فقط همه چی رو با لوس بازیات سخت تر میکنی!
- به تو مربوط نیست!

جمله ش به گریه ختم شد و دستش رو روی صورتش فشار داد. جونگین با کلافگی بازوی برادرش رو گرفت تا به عقب بکشونتش: کاریش نداشته باش یون، حالش خوب نیست

- منم حالم خوب نیست ولی مثل این شاهزاده خانم کارای احمقانه نمیکنم!

اولین باری بود که جونگین می دید که پسر کوچکتر صداش رو بالا میبره. پیشانی داغش رو فشرد و  پسر رو به سمت یری هدایت کرد.

- اینجا بشین تا یک فکری کنم

فکر خوبی نبود، اما دیگه چیکار میتونست کنه؟عمو هاش که مطلقا نمیتونستن کار و زندگیشون رو رها کنن و دنبال سه برادرزاده ی افسرده شون بیان. تنها کسی که به ذهنش می رسید سهون بود. اگر حوصله داشت... حتما می اومد. اگر حوصله داشت.

سهون به سرعت قبول کرد و این خبر خوبی بود، اما درست لحظه ای که میخواست به این نتیجه برسه که برای اولین بار طی اون روز شانس باهاشون یار بوده، با ماشین اسپرت جمع و جور و دو نفره ی سهون مواجه شد. بدنش می لرزید. چیزی رو حس می کرد که توی وجودش رشد میکنه و خیلی زود به شکل فریاد، بیرون میپره. سهون شیشه رو پایین آورد و با تعجب نگاهش کرد: جونگینی؟حالت خوبه؟

- من بهت نگفتم که یون و یری هم همراهمن؟
- گفتی؟

خنده ش گرفت. کاش می شد یک مشت توی صورت خودش بکوبه. اصلا نمیدونست که چطور داره همه ی این ها رو تحمل می کنه.دندان هاش رو روی هم فشرد تا صداش رو برای سهون بالا نبره.

- خب... هستن. پول نقد ندارم و ایستگاه مترو دوره و یری پریود شده و پدر و مادرم قراره طلاق بگیرن.

همه چیز رو خلاصه کرد و یک دستش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد. سهون فقط پلک می زد.

- پدر و مادرت....؟
- یری رو برسون، اگر میشه. من و یونگی با مترو برمی گردیم.
-جونگین، گفتی پدر و مادرت چی؟

بی توجه سمت بچه ها چرخید: یری بیا اینجا. سهون می رسونتت

از پشت سر، لباسش کشیده شد : با تو ام! الان چی گفتی؟

- میخوان طلاق بگیرن، همین رو میخوای بشنوی؟!

سعی کرد که لحنش محکم باشه اما در عوض لرزان تر از قبل بود. ابروهای سهون به هم پیچید و دهانش کمی باز شد، و بعد نفس گرفت: خدای من

چی می شد اگر همه ی اینها تصوراتِ وحشتناک خودش بوده باشه؟ یا یک فیلم که داره تماشا میکنه و چندان هم لذت نمیبره. روزی خیال می کرد توی یکی از نرمال ترین خانواده ها زندگی می کنه. نهایت دعوای پدر و مادرش سر این موضوع بود که میز تلویزیون کرم رنگ مناسبت تره یا سفید. که چرا مامان به سالاد خیار اضافه می کنه و چرا بابا همیشه ورقه هاش رو روی تخت پهن میکنه. آیا ممکن بود یک زوج بعد از شانزده سال زندگی مشترک، بخاطر همچین دلایلی از هم جدا بشن؟ احتمالا، نه. چیزی وجود داشت که جونگین حتی نمیدونست ممکنه روزی بفهمه یا نه.

سهون یونگی و یری رو روی یک صندلی نشونده بود، به زور، و برده بودشون. گفته بود: جریمه به درک. میپردازمش. بچه ها خسته ن، سردشونه، ناراحتن. این همه راه میخوای ببریشون تا ایستگاه مترو؟ درست می گفت. خودش هم خسته بود. ناراحت بود. سردش بود، و روی بلوک نشسته بود تا سهون برگرده و طبق قولی که داده بود، ببرتش جایی و براش غذا بخره. نگاه خمار و بی حوصله ش به جلو بود بی اون که جزئیات تصویر رو متوجه بشه. ذهنش توی فضا تاب می خورد.

صدای زنگ پیام موبایلش، باعث شد که دست خشک شده ش رو توی جیب پالتو فرو ببره. مامان.

- جونگین. توی فریزر برای بچه ها غذا گذاشتم. گرم کنین، بخورین. یریم پریود شده، یادت نره که قرص های آهن رو بهش بدی. یونگی دو روز دیگه امتحان ادبیات جبرانی داره. یک کم باهاش کار کن. باشه عزیزم؟من یک مدت میرم هتل. زود برمیگردم. اگر بابات رو دیدی بهش بگو که قطره ی چشمش یادش نره. چند وقته که نریخته. اما نگو من گفتم. مراقب خودت و خواهر و برادرت باش. می بوسمت

جونگین لب هاش رو محکم روی هم فشرد و چشم های مرطوبش رو ماساژ داد. خوب می دونست که اگر قرار باشه یک نفر رو برای ادامه ی زندگی در کنارش انخاب کنه، اون یک نفر باباست،اما چطور باید با نبودِ مامان کنار می اومد؟ نفسش رو به شکل بخار رقیقی بیرون فرستاد و شماره گرفت. از صبح صد بار زنگ زده بود و هر بار، هیچکس نبود که جواب بده.

- الو، جونگین؟

صدای گرفته و خفه ی پدر، باعث شده که هیجانزده صاف بشینه.

- بابا؟تویی؟حالت خوبه؟کجایی!
- خوبم پسر.... نگران نباش. خونه ی همکارم هستم. کیونگسو
- چه اتفاقی... افتاد؟!

می دونست بعیده، اما دلش میخواست لااقل بابا تکذیب کنه.

- چیزی نیست.... فقط من و مادرت متوجه شدیم که دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم

- بابا
قطره اشکی که به سختی پشت دیواره ی چشم ها زندانی ش کرده بود، بالاخره راه خودش رو به بیرون باز کرد. صبرش کم کم سر می اومد.

- جانم؟ناراحت نباش. بعدا با هم حرف میزنیم باشه؟یک چیز مهم باید بهت بگم... مراقب بچه ها و مادرت باش

تلاش نکرد چیز بیشتری بپرسه یا خداحافظی کنه، چون صدای بوق قطع تماس توی گوشش می پیچید. موبایل رو به آرامی پایین آورد و توی جیبش برگردوند. کف دست هاش رو محکم به گونه ها کشید و لبش رو گاز گرفت. این یک تغییر بزرگ توی زندگیش محسوب می شد اما اصلا راحت نبود. با کلمه ی راحت مایل ها فاصله داشت.

نور چراغ های ماشینی توی صورتش پخش شد. سهون برگشته بود. از جا بلند شد و پاهای خواب رفته رو کمی باز و بسته کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و کرانه ی رودخانه با وجود سرما، شلوغ و پر جنب و جوش بود. درست مثل مغز جونگین.

تمام مدت، سهون هیچ حرفی نزد. جونگین نمی دونست که درک میکنه یا حوصله نداره. خودش هم بی حوصله بود. از اینکه باید نقش حامی رو بازی می کرد خسته شده بود. حتی باید حامی پدر و مادرش هم می بود؟! پس چه کسی قرار بود از خودش حمایت کنه؟

ماشین مقابل چادر غذا خوری متوقف شد و جونگین کمی حیرت کرد. یک بار گفته بود غذا خوردن توی این دکه های چادری رو دوست داره و سهون با انزجار نگاهش کرده بود. و حالا اینجا؟! باور کردنش خیلی سخت بود که سهون بخاطر اون به اینجا اومده.

- پیاده شو دیگه

از ماشین پیاده شد. باران ریز و کم جانی لکه های تیره روی جاده ی آسفالت شده به جا میذاشت. سهون ماشین رو قفل کرد و دستش رو گرفت : بریم؟

سرش رو تکون داد. دکه، گرم و شلوغ و پر از بو های خوشمزه ی سوپ رامن و گوشت کبابی بود. بعد از سفارش، روی صندلی پلاستیکی روبروی سهون نشست. نور زرد رنگِ لامپ های ارزان قیمت، صورت دوست پسرش رو درخشان و زیبا تر نشون می داد. گونه های برجسته ش به سرعت توی گرما گل انداخته بود و شاید این تنها چیزی بود که بعد از اون روز اعصاب خرد کن، می تونست لبخند رو به لب های جونگین بیاره.

- به چی میخندی؟!
- خیلی خوشگل شدی
- روزی ده بار بهم میگی
- حقیقت رو میگم

سهون لبخند کمرنگی زد و دو دستش توی هم قلاب شد. گرما، مغز جونگین رو به کار مینداخت و بهش می گفت که سهون اون حالت فریبندگی همیشه رو نداره. قبلا تظاهر می کرد یا الان؟

- چیزی شده؟
- من باید اینو ازت بپرسم. پدر و مادرت میخوان از هم جدا شن؟

آهی کشید.
- امروز صبح یک دعوای حسابی راه انداختن. و فکر کنم آره....
- چرا؟

جونگین کمی معذب شد : احساس میکنم که بابا به مامانم خیانت.... کرده. میکنه. یا هر چی

صورت سهون از هم باز شد و ابروهاش بالا رفت. از حالت خمیده به جلو در اومد و صاف نشست : مامانت که زن خیلی خوبیه!

- مگه مامان تو نبود؟

جونگین از مدت ها پیش می دونست که پدر سهون علاقه ی چندانی به مادرش نداره. پسر نیشخندی زد و بطری آبجو رو باز کرد و کمی توی لیوان یک بار مصرف ریخت.

- پس باباهامون به درد نمیخورن. بیا با هم زوجشون کنیم. آبجو؟

لیوان رو از دستش گرفت. بافت سست پلاستیک توی دستش کج می شد.

- واقعا نمیدونم چه مشکلی دارن
- اینکه ندونی خیلی بهتره. وقتی که بدونی.... مثل موریانه به جونت میوفته و مغزت رو به فاک میده

با لحن تلخی بیان کرد و برای خودش هم کمی آبجو ریخت. جونگین باهاش موافق بود. دختر جوانی دو کاسه سوپ رامن مقابلشون گذاشت و ظرفی پر از تکه های گوشت خام.

- من خیلی برای یری نگرانم. کارای احمقانه زیاد میکنه. دفعه ی قبل که مامان و بابا خیلی شدید دعوا کردن وسطشون ایستاد و محکم توی صورت خودش کوبید و عینک مطالعه ش رو شکست.

به آرامی زمزمه کرد و رشته های باریک و لغزنده ای که ازشون بخار متصاعد می شد رو بین چاپ استیک ها گرفت و بالا آورد. معده ش طوری به پیچ و تاب افتاده بود که انگار تازه یادش اومده که از دیشب چیزی نخورده. سهون کمی از آب رامن رو هورت کشید.

- ولی من نگران تو ام، جونگین. فکر میکنم تمام مسئولیت ها رو به تو دادن

سهون همیشه همین قدر با درک بود؟! بهش خیره شد که تکه های گوشت رو روی اجاق میز میذاره.

- یک کاریش میکنم...
- روی من حساب کن، باشه؟

لبخند لرزانی بهش تحویل داد و جرعه ی دیگه ای از آبجو رو بلعید. گوشت روی اجاق جلز و ولز می کرد.

- حتما، عزیزم

سهون حین کباب کردن گوشت ها نیم نگاهی بهش انداخت و لبخند کوتاهی زد. جونگین متفکر بود. آیا واقعا میتونست روش حساب کنه؟خیلی کم پیش می اومد که سهون بازیگری نکنه. طوری نباشه که انگار جونگین بیننده ی تئاتره. و حالا از اون مواقع بود. هنوز هم زیبا و فریبنده بود، اما درصد بالایی از پاکی هم توی صورتش به چشم می خورد. تکه ای از کباب رو بالا گرفت و فوت کرد.

- باز کن دهنت رو

خنده ش گرفت.

- خجالت آوره
- باز کن دیگه!

دهانش رو کمی باز کرد و گوشت کباب شده ی داغ ، لثه ها و زبانش رو گرم کرد. چشم هاش از اشک پر شد خودش رو باد زد. سهون می خندید. با فک کج شده و هلال های دوست داشتنی که جای چشم هاش رو گرفته بود. احساس رهایی می کرد. کاش خواهر و برادرش هم چنین کسی داشتن که لااقل عذاب لحظات رو کمرنگ کنه.

وقتی که از دکه بیرون می اومد، مثل قبل خیس و مرطوب و غمگین و افسرده نبود. سهون سعی نکرده بود بخندونتش یا احساساتیش کنه، اما وجودش کاملا کافی به نظر می رسید. باران ریز قطع شده بود و بوی خاک نمدار با بوی سوپ و کباب مخلوط می شد. درست قبل از اینکه به ماشین برسن، سهون راهش رو سد کرد و دو دستش رو محکم گرفت.

- باید بهم قول بدی که ناراحت نباشی. زندگی اونا به تو مربوط نیست. اولش سخته که بدونی مامان و بابات دیگه هم رو نمیخوان، ولی کم کم عادت میکنی. دیگه از من که لوس تر نیستی... ها؟

جونگین لبخند نصفه و نیمه ای زد : تمام سعی م رو میکنم.

- اگه اونا ناراحت و عصبی ان، حتما کاری کردن که استحقاقش رو داشتن... این تقصیر تو نیست

- میدونم عزیزم
- منم پیشتم
- این رو هم میدونم. حالا بریم توی ماشین؟ دستات داره سرد میشه.
- یک لحظه صبر کن

سهون محکم تر دو دستش رو فشرد و سرش رو به جلو آورد، نوعی از جلو آوردن که به یک بوسه ختم میشه. جونگین به چشم هاش اجازه داد که بسته بشن و روح و روانش با حس لب های نرم و کوچیک دوست پسرش، کمی به آرامش قبل برگرده. یک دستش رو آزاد کرد و تنه ی باریک و کشیده ی سهون رو بیشتر به سمت خودش کشید. می تونست انگشت های استخوانی داغش رو پشت گردنش احساس کنه. مگه تا یک لحظه پیش سرد نبودن؟! منم پیشتم. شاید این جزو معدود جملات محبت آمیزی بود که جونگین تابحال از سهون شنیده بود، اما از همگی بهتر بود. از همگی.

روزهای بعد تا موعد دادگاه، کمی راحت تر سپری شد. مادر بزرگ خونه رو کنترل می کرد، و بچه ها رو. و تلاش می کرد تا پسر و عروسش رو منصرف کنه اما هیچ گوش شنوایی برای شنیدن حرف هاش نبود. و جونگین فقط سعی می کرد با همه چیز کنار بیاد.
یک روز به موعد دادگاه، به وضوح عصبی بود. تا آغاز کلاس بعدیش یک ساعت وقت داشت و تمام دقایق طولانی و خسته کننده ش به فکر و خیال می گذشت. آینده ی بچه ها چی بود؟ آینده ی خودش؟ این طلاق تا چه حد میتونست روی همه چیز تاثیر بذاره؟ موبایلی که سر و صدا می کرد از خیالات نجاتش داد. یک تماس غیرمنتظره.

- بفرمایید؟
- شما بیون جونگین هستید؟
- خودم هستم.

- از مدرسه ی خواهرتون بیون یریم تماس میگیرم. امروز امتحان عملی آزمایشگاه دارن و هنوز نیومده. با پدر و مادر و حتی خونه تون هم تماس گرفتیم اما متاسفانه هیچکس پاسخگو نبود.

مثل اینکه یک ساعت زنگدار توی مغز جونگین به کار افتاده باشه، از جا پرید.

- اوه... الان پیگیری میکنم. امکانش هست با تاخیر امتحان بده؟

- هست، اما هرچه سریع تر بهتره به اینجا بیاریدش

جونگین تقریبا به سمت در خروجی دانشکده می دوید : حتما.... حتما

یری مدرسه نرفته بود؟ به چه بهانه ای؟ امکان نداشت که مادر بزرگ اجازه بده خیلی راحت دختر از زیر مدرسه رفتن در بره. اون هم روزی که امتحان داشته! دستش رو برای نگه داشتن تاکسی بالا برد و سراسیمه شماره گرفت.

- الو نانا؟
- جونگین، چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی!
- برای چی امروز یری مدرسه نرفته؟ تو کجایی؟
- من؟من خب رستوران هستم... یری به من گفت که امروز تعطیلن!

تاکسی مقابلش متوقف شد. با عصبانیت در رو باز کرد و داخل نشست : چرند گفته. امتحان هم داره... بسیار خب نانا، فعلا.

لابد نمایش جدیدش مدرسه نرفتن یا حتی تزِ ترک تحصیل بود. جونگین خوب می دونست که خواهرش بالاخره یک جنجال دیگه به مسئله ی طلاق اضافه می کنه. چند دقیقه ی کش دار بالاخره گذشت و حالا جونگین با حواسپرتی دنبال کلید در اصلی می گشت و بد و بیراه می گفت. باید هرچه سریع تر دختر رو به مدرسه می برد و به کلاس خودش می رسید. همین الانش هم بیش از حد تاخیر داشت.

در رو باز کرد و فریاد کشید : یری! همین الان حاضر شو بریم مدرسه!

طبق انتظار، جوابی نیومد. کفش هاش رو در آورد و با قدم های سریع و محکم به طرف اتاق بچه ها رفت و در رو به شدت باز کرد. خواهرش خواب بود یا خودش رو به خواب زده بود.

- پاشو یری! نمیتونی مدرسه رو بپیچونی.... امروز امتحان داری!

سکوت. کم کم حرصش در می اومد. جلو تر رفت و شانه ی  دختر رو به آرامی تکون داد : پاشو دختر. حسابی دیر-

حرفش رو ادامه نداد، چون بدن شل شده ی خواهرش به راحتی به یک طرف چرخید و سرش کج شد. جونگین ماتش برد. آدم توی خواب همینقدر منعطف می شد؟محکم تر شانه ش رو تکون داد و سیلی ملایمی به صورتش زد : یری؟یریم؟ عزیزم؟

دستش رو به سرعت عقب کشید، انگار که چیز سوزانی رو لمس کرده باشه. اما هیچ چیز سوزانی در کار نبود. دقیقا برعکس، پوست خواهرش سرد بود. سرد. و جونگین تازه متوجه شد که صدای نفس هاش رو نمیشنوه.

CancerWhere stories live. Discover now