19.Anemone

1.2K 382 52
                                    

پارک چانیول؛ 2015

تلاش کرده بود که مرد رو توی خونه، کنار خودش نگه داره. اما فقط با اون چشم های ریز و اغواگر نگاهش کرده بود و گفته بود: میرم خونه ی دوستم. و چانیول دیگه تلاشی نکرد. چون میدونست فقط کافیه که پسرش با بکهیون مواجه بشه و اصلا معلوم نبود که بعدش چه اتفاقی میوفته.

آیا همین رو میخواست؟ طلاق بکهیون و دوباره تنها شدنش؟ بهش پناه آورده بود. به جلدِ خرگوش لرزان برگشته بود و حالت صورتش طوری بود که انگار به نهایت درماندگی رسیده و چانیول از این بابت ناراحت می شد اما همزمان حسی از شعف پوستش رو گرم می کرد.

یک بازوش رو به کانتر تکیه داد و موبایلش رو چک کرد. میدونست که فردا روز دادگاهه. از مدتی قبل با بهترین وکیلی که میشناخت تماس گرفت بود تا به هر نحوی اجازه نده که کانگ سولگی بچه های بکهیون رو ازش بگیره، و همچنین ازش خواسته بود وکیلی به اسم کیم جونمیون رو براش پیدا کنه اما این مرد شیاد انگار توی زمین فرو رفته بود. موبایل رو روی میز برگردوند و لبه ی بطری سوجو رو به دهانش نزدیک کرد تا وقتی که در با صدای شدیدی باز شد. با تعجب بطری رو کنار موبایلش گذاشت و بیرون رفت : سهون؟

پسر کیفش رو روی زمین پرت کرد و درست همونجا، کنار در نشست و زانوهای لاغرش بالا اومد. چانیول کم کم نگران می شد : سهون، چی شده؟خدای من.... تو چرا داری میلرزی؟!

با یک قدم بلند مقابل پسر نوجوانش نشست و تلاش کرد دو دست لرزانش که بالا گرفته بود رو محکم بگیره. دندان های سهون به شدت به هم برخورد می کرد طوری که انگار یک تشنج رو پشت سر میذاره. عرق سرد تمام بدن چانیول رو می پوشوند : سهون، سهون! آروم بگیر... آروم باش!

- بابا.... بابا...
- بله عزیزم؟ من همینجام، آروم باش!
- قسم میخورم.... قسم میخورم نمیخواستم اینطور بشه.... قسم میخورم نمیخواستم اینطور بشه.... تو باور می کنی؟ ها؟ تو باور می کنی؟!

اصلا نمی فهمید که این بچه راجع به چه چیز صحبت میکنه. فقط یک دستش رو پشت شانه ها و دیگری رو زیر زانوهاش برد و از روی زمین بلندش کرد. شکمش به داخل فشرده شد. شاید تابحال فقط یک یا دو بار سهون رو کاملا بغل کرده بود. لبش رو گزید و پسر لرزان رو به اتاق خواب برد و روی تخت گذاشتش. نمیدونست که الان باید چه کار کنه. پیشش می موند یا می رفت؟ لبه ی تخت نشست و سهون به لباسش چنگ انداخت : بگو که تقصیر من نبوده بابا.... بگو...

- سهون.... عزیز من. یک لحظه آروم باش تا ببینیم چی شده باشه؟ نفس عمیق بکش... آها، همینطور خوبه. یک لیوان آب برات بیارم؟

سهون حالا کمی آرام تر به نظر می رسید. چانیول با تردید دستش رو جلو تر برد و بالاخره به خودش اجازه داد ک صورتش رو نوازش کنه. درست به اندازه ی زمان کودکیش، لطیف بود. پسر سرش رو به طرفین حرکت داد. سیبک گلوش بالا و پایین می رفت.

- دلت میخواد با من حرف بزنی؟

اصلا نمی دونست که این شهامت صحبت کردن با سهون رو از کجا آورده. لابد غریزی بود. غریزه ی پدرانه؟

- من.... من...

چانیول به لمس کردن پوست صورتش ادامه داد و صبورانه نگاهش کرد. صورتش به سفیدی برف شده بود و رنگِ صورتیِ لب هاش، از همیشه بی جان تر بود. پلک هاش به حرکت در اومد، به اندازه ی قبل فریبنده. چانیول احساسات عجیبی رو با خودش حمل می کرد. کمتر پیش می اومد که تا این حد نزدیک به سهون باشه.
- راجع به بیون بکهیونه؟

سهون نیم نگاهی بهش انداخت و لب هاش کش اومد. قلب چانیول کمی سریع تر تپید. حتی دوست نداشت بهش فکر کنه که سهون هم توی ایجاد اختلاف بین بکهیون و کانگ سولگی دستی داشته.

- من میدونستم که تو-
چانیول حرفش رو قطع کرد. به نظرش رسید که احتمالا بیان کردنش برای پسر سخت باشه- اما اگر میخواست صادق تر می بود، در واقع شنیدنش برای خودش سخت بود. قفسه ی سینه ش به جلو حرکت کرد و هوا رو به داخل کشید : خودم میدونم. نیازی نیست بگی

تابحال به عمرش سهون رو با چنین حالت هایی ندیده بود. حتی زمانی که یک بچه ی دبستانی بود، همیشه قدرتمند و مسلط جلوه می کرد و الان غمگین و لرزان بود. یعنی قبلا این حالاتش رو فقط جیسو می دید؟ شاید جونگین هم دیده بود... اما نه. چانیول کمابیش می دونست که پسرش هرگز اجازه نمیده جونگین به کوچکترین ضعف هاش پی ببره. لااقل تا این مقدار پسرش رو میشناخت. بهش خیره شده بود، و چشم هایی که از جیسو قرض گرفته شده بودن و حالا سفیدیشون به صورتی شباهت بیشتری می داد.

- با جونگین وارد رابطه شدم تا به خانواده شون نزدیک شم... ولی وقتی توی موقعیت قرار گرفتم دیدم که خیلی ترسناکتره...

چه چیز ترسناکتره؟چانیول چیزی نپرسید و فقط در سکوت گوش کرد.
- اما قسم میخورم که توی لحظه ی آخر ترسیدم... به خودم نگاه کردم و گفتم داری چه غلطی می کنی؟من فقط میخواستم بترسونمش... فقط نمیتونستم کسی رو جلوی چشمام ببینم که باعث شد مامان دیگه نباشه... حتی، حتی، روز تولدش... با روز رفتنِ مامان...

بغض توی گلوی پسر رشد می کرد و دست و پای حلقش رو می بست تا باعث بشه ولوم صداش هر لحظه افت کنه. چانیول می فهمید. دست لرزانش رو دوباره روی گونه های سرد سهون کشید. باید چطور بهش آرامش می داد؟ هیچ جمله ی محبت آمیزی برای آرام کردن یک پسر وحشتزده بلد نبود.

- بعدش، پشیمون شدم... چون مامان گفته بود هیچکس رو نباید اذیت کنم...حتی توی لونه ی مورچه ها آب نریزم... ولی نمیخواستم اینطوری بشه... بابا!

چانیول حس می کرد اطلاعات جدیدی توی مغز خونده میشن. حالت صورتش ذره ای جدی تر شد و خودش رو عقب کشید.

- تو شیر گاز رو باز کرده بودی؟
سهون نگاهش رو دزدید. لایه های جدید و ناشناخته ای از شخصیتش برای چانیول نمایان می شد. لایه هایی که احتمالا از دورانِ کودکی جیسو به ارث برده بود. اما این چیزی نبود که بخواد بهش فکر کنه. این پسرش بود، پسر خودش. و آیا واقعا قصد داشت که با گاز پدرش رو نابود کنه؟ پدر و معشوقش رو. احساس می کرد مسیری رو با چشم های بسته طی کرده و وقتی ناگهان چشم هاش رو باز کرده فهمیده که درست لبه ی یک دره ی عمیق ایستاده. چه کار کرده بود؟ بکهیون بهش گفته بود: یک بیمار سرطانی هستی که متوجه نیست رنج سرطانش اطرافیانش رو عذاب میده. گفته بود: خودت باعث شدی که پسرت روانی بشه. چانیول هرگز توجه زیادی نکرده بود، اما حقیقت داشت. حقیقتی که یک نفر به شکل میخ در آورده بودش و تلاش می کرد توی مغز چانیول فرو ببره. نگاه بهت زده ش همچنان روی سهون بود، زیباییِ زنانه ش و چشم های صورتی رنگ و پوستی که انگار از یک مشت برف ساخته شده. و چه چیزی پشت این صورت بود؟ یک نفرت که از نهال خودرویی به درخت تنومندی تبدیل شده بود و وادارش کرده بود که دستش رو جلو ببره و شیر گاز رو باز کنه. آیا اصلا میتونست پسرش رو از این بابت سرزنش کنه؟ اصلا میتونست اون رو مقصر به شمار بیاره؟ صرفا یک نوجوان آسیب دیده بود... آسیبی که هیچ دلیلی به جز پدرش- پارک چانیول- نداشت. خودت کاری کردی که پسرت روانی بشه. چانیول حالا می فهمید. پدری بود که با یک داروی مخدر هوشیاریش رو از دست داده و نوزادش رو بغل کرده و به سمت قبر میبره تا زنده به گورش کنه، و در لحظه ی آخر نوزاد به صورتش چنگ میزنه و باعث میشه که به خودش بیاد. سهون به صورتش چنگ زده بود. سهون به روحش چنگ زده بود و این که چیزی نبود، چون در عوض، چانیول هم قبلا روح پسرش رو پاره پاره کرده بود. این که چیزی نبود.

- بابا؟
از لبه ی قبرِ کنده شده یک قدم به عقب رفت. نفس سنگینی کشید و دست هاش رو زیر شانه های سهون برد تا به آغوش بکشتش. به اندازه ی تمام هجده سالی که این وجود دوست داشتنی توی زندگیش بود و هرگز به عشق ورزیدن بهش، فکر هم نکرده بود. هرچند کافی نبود، هرگز کافی نبود. چانه ی تراش خورده ی پسر رو روی شانه ی خودش احساس می کرد. لال شده بود. چه حرفی باید میزد؟ سهون به حدی از تنفر و دیوانگی رسیده بود که باعث مرگ پدر خودش بشه؟ مثل این بود که از خواب طولانی ای بیدارش کرده باشن، اما نه به درستی و با ملایمت. با یک پارچ آب از دریاهای قطب شمال که به صورتش سیلی زده بود. متوجه شد که نمیتونه این همه احساسات رو توی وجودش تحمل کنه بنابراین فقط اجازه داد بخشی ازشون به شکل اشک تخلیه بشن. نمیدونست که آیا سهون هنوز هم گریه می کنه یا نه، چون صدایی از اطرافش نمی شنید. هدفون نامرئی روی گوش هاش بود که یک صدای بوق پخش می کرد، مثل بوقی که از دستگاه نمایش ضربان، موقع مرگ بیمار، پخش میشه.

CancerWhere stories live. Discover now