یک بار، سال ها پیش، دیده بود که وقتی سهونِ خردسال با اشک های حاصل از درد زخم زانوش، به دامن جیسو پناه برده بود، همسرش پسر رو توی بغلش گرفت و به حالت گهواره مانندی حرکتش داد. تا مدت ها حسرت انجام این کار رو داشت و بعد فراموشش کرد. حالا دوباره توی ذهنش نقش بسته بود. صدای بوق قطع نمیشد. سهون رو توی آغوشش چرخوند و به طرفین حرکت داد.

- تقصیر من نبود ...
سهون، شاید توی اون لحظه براش حکم بازیگر تئاتری رو داشت که به روی صحنه رفته و در نهایت متوجه شده که نمایشنامه ی از تصورش سخت تر و بی رحمانه تره . چانیول درک می کرد. پسرش رو می فهمید. خودش هم چنین پشیمانی غریب و کشنده ای رو مدت ها احساس می کرد، اما این لحظه، زمان فکر کردن به خودش نبود. به سهون تعلق داشت. به سهونی که بالاخره تونسته بود بهش پناه بیاره و آیا واقعا موفق شده بود از چنگال این نفرت فرار کنه؟ پسر دوباره به حرف اومد.

- به خودم قول داده بودم... قسم خورده بودم که انتقام زندگی مامان رو بگیرم. از اون... از تو، بابا. بعد کم کم ترسیدم، چون داشتم به جونگین دل می بستم. تا زمانی که احساس کردم این آرامش رو دلم نمیخواد از دست بدم، تازه داشتم راحت می شدم، تازه داشتم راحت می خوابیدم... همه چیز رو رها کردم اما بیون بکهیون رو نه. بدم نمیومد حتی یک ذره ذهنش رو درگیر کنم... چون اون بهرحال...

لب هاش رو روی هم فشرد. جهت جملاتش تغییر کرد.

- اما نمیدونستم ممکنه باعث اختلاف بشه.... برام مهم نبود، حتی خوشحال شدم از اینکه داره طلاق میگیره.... ولی واقعا نمیخواستم برای یریم اتفاقی بیوفته... بابا، اون که فقط چهارده سالشه!

سهون این رو گفت و دستش رو به سمت صورتش برد تا محکم چشم هاش رو ماساژ بده. چانیول با ملایمت حرف زد.

- چه اتفاقی افتاده؟
پسرش این بار به هق هق افتاد و به مرد یادآوری کرد که ماجرا کمی جدی تره.

- خودکشی کرده...

کلمات، مثل آمپول بی حسی به مغز چانیول تزریق شد و بدنش رو منجمد کرد. با چشم های بهت زده به سهون گریان خیره شد، انگار که بخواد مطمئن بشه که درست شنیده. یا داشت توهم میزد؟ اصلا شاید سهون هم توهم بود... اون که دلش نمیخواست حتی به چانیول نزدیک بشه و الان توی آغوشش بود! اطلاعاتی که از اطراف دریافت می کرد به مرور براش وحشت آور می شد. به سختی دهانش رو باز کرد.

- چی... گفتی؟
- یری.... خواهر کوچولوی جونگین خودکشی کرده بابا....توی بیمارستانه.... اگه بمیره... اگه بمیره...

اگر بمیره؟! بیون یریم، دختر عزیز بکهیون خودکشی کرده بود؟ همون دختر مو کوتاه که شاید کمی هم اضافه وزن داشت و برای دسر پای آلبالو درست کرده بود و بکهیون بخاطرش بحث راجع به گذشته رو قطع کرده بود تا کیک پنیر بخره صرفا چون دخترش هوس کرده... حتی گفته بود که بدون یونگی و یری می میرم! بدنش به لرزه افتاد و نفس کوتاهی کشید.

- باید... بریم بیمارستان...
سهون رو از آغوشش جدا کرد و یک دستش رو به تاج تخت گرفت تا تعادلش رو به دست بیاره. پس برای همین سهون اینطور ترسیده بود؟ اون که اصلا هیچ تقصیری نداشت... لابد چند کلمه ای حرف زده بود تا بکهیون رو معذب کنه و شیر گاز رو باز کرده بود تا به خودش ثابت کنه که روی حرفش می ایسته... پس تقصیری نداشت. اون پسر بیچاره که تقصیری نداشت! اما خودش چطور؟ آیا میتونست به همین راحتی خودش رو هم تبرئه کنه؟ که بکهیون رو دیده بود و به یاد آورده بود که چطور سال ها توی قفسی از خاطراتش دست و پا زده... که چطور میخواست هم انتقام بگیره و هم بکهیون رو دوباره داشته باشه... که چطور حتی یک نفر رو استخدام کرده بود که از تمام لحظاتی که با هم داشتن، مو به مو عکس بگیره تا بعدها با استفاده از یکی دو تاشون، کارِ ناعادلانه ای انجام بده. درسته، اون لحظه خیال نمی کرد ناعادلانه باشه. قرار بود با یک تیر دو نشان بزنه، انتقام از بکهیون با نابود کردن زندگیِ فعلیش، و برگردوندش. اما این تیر مسیر خطایی رو رفته بود و به دختربچه ی بی گناه برخورد کرده بود. کف اتاق مقابل چشم هاش مواج شده بود. باید همین الان می رفت و مطمئن می شد هیچ دختربچه ای با تیر احمقانه ش از بین نرفته. باید مطمئن می شد.

CancerWhere stories live. Discover now