ماشین مقابل آپارتمان پارک چانیول متوقف شد و بکهیون بی حواس، چند اسکناس مچاله به دست راننده داد و پیاده شد. حالت سگ درنده ای رو داشت که بچه ی هشت ساله ای مسخره ش می کنه اما کاری از دست بر نمیاد چون زنجیر شده. فقط میتونه پارس کنه و دندان هاش رو روی هم بسابه. باید این حرص و خشم رو جایی خالی می کرد. به نفع چانیول بود که خونه باشه، چون اصلا دلش نمیخواست توی محل کارش داد و بیداد راه بندازه.

انگشتش رو روی زنگ گذاشت و بی وقفه فشرد و همزمان، لگدی به در چوبی تقدیم کرد : در رو باز کن!

به زودی در باز شد. چانیول بود، خودش. دقیقا همون کسی که باعث تمام این اتفاقات بود. با تعجب نگاهش می کرد و انگار آماده بود بپرسه: اینجا چیکار می کنی؟ اما بکهیون بهش اجازه نداد، چون بلافاصله کف دست هاش رو روی سینه ی مرد بلندتر گذاشت و با تمام توان به عقب هلش داد : لعنت بهت!

نیروش کافی نبود یا چانیول زیادی قدرتمند بود، چون فقط یک قدم عقب رفت و بعد به سرعت واکنش نشون داد : بکهیون!

- فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی میتونی راه بیوفتی و گوه و کثافت بمالی به زندگی من؟شونزده سال تمام برای خودم این زندگی نفرین شده رو نساختم که از راه برسی و با دو تا عکس احمقانه از بین ببریش! برای خودت چه نقشه ای کشیدی؟ درسته، من ترکت کردم، من از زندگیت رفتم بیرون و باعث شدم بدبخت و مجنون بشی، اما اگر خیال کردی با این نمایش ها و این زیرآب زدن ها میتونی انتقام بگیری، کور خوندی.... تو و اون سولگی احمق.... جفتتونو به فاک میدم! جفتتون پست فطرتین!

بکهیون بین فریاد های مخلوط با گریه ش، صدای چانیول رو نمی شنید که به سختی تلاش می کرد مچ دست های متحرکش رو بگیره و آرومش کنه. نفرت مثل شیری که بیش از حد جوشیده از لبه های قلبش سرریز می کرد و تمام بدنش رو در بر می گرفت. از اینکه چانیول این طور متعجب و غمگین نگاهش می کرد متنفر بود.

- ولم کن... عوضی، مردکِ عوضی...

- بکهیون... بکهیون. عزیزم. یک لحظه آروم بگیر.... چه اتفاقی افتاده؟ از چه عکسی حرف میزنی؟

این بار تقریبا از تهِ حلقش فریاد کشید : خودت رو به اون راه نزن! به جز من و تو دیگه کی توی این خونه بود که از اون بوسه ی مسخره عکس بگیره و برای زنم بفرسته! که این طور به یک ساحره ی وحشی تبدیلش کنه... میفهمی چانیول؟ تمام اموالم رو بالا کشیده، بهم حقارت و درد داده، میخواد برام پرونده ی اعتیاد درست کنه که آبروم رو ببره، میخواد بچه هام رو بگیره! میفهمی؟میفهمی؟

- گوش کن، بکهیون گوش کن. من هیچ عکسی برای هیچ کس نفرستادم، اصلا نمیدونم از چی حرف میزنی...

- خودت رو تبرئه نکن! میدونم که تو این کار رو کردی... که چی بشه؟ ها؟من رو بدبخت کنی؟مگه من تو رو بدبخت کردم؟خودت خودت رو بدبخت کردی! خودت باعث شدی همسرت بمیره و پسرت روانی بشه... به من ربطی نداشت. لعنتی، این به من هیچ ربطی نداشت! حق نداشتی این کارو باهام کنی...

بکهیون با بدبختی هق زد و بالاخره چنگال هاش، پارچه ی لباس تن چانیول رو رها کرد و پایین افتاد. کاش می شد که همون لحظه بمیره. تمام سمت چپش درد می کرد انگار که توی هر تکه یک قلب جداگانه داشته باشه. چانیول دوباره با ملایمت جلو اومد و تلاش کرد که روی مبل بنشونتش. از این رفتار حالش به هم می خورد. از این اداها و این بازیگری ها.

- این فیلم بازی کردن رو تموم کن!

دوباره توی صورتش فریاد کشید، اما این بار برخلاف تصورش، چانیول هم در جواب فریاد زد : تو هم این مسخره بازی رو تموم کن! بهت میگم من عکسی نفرستادم! منم مثل تو درگیر بوسه بودم چطور میتونم عکس گرفته باشم احمق؟ حالا هم بتمرگ اینجا یه چیزی بیارم بخوری تا سکته نکردی! بشین!

بکهیون مدت خیلی زیادی بود که صدای فریاد چانیول رو نشنیده بود. حتی زمانی که رابطه داشتن هم مرد به ندرت فریاد می کشید، اما فریادش به اندازه ی کافی محکم و با صلابت بود. اون قدری که بتونه وادارت کنه به حرفش گوش کنی. بالاخره مطیعانه روی مبل نشست و بینی ش رو بالا کشید و زیرچشمی به چانیول نگاه کرد. مرد نگاه خشمگین دیگه ای بهش تحویل داد و توی آشپزخانه محو شد.

سرش رو عقب تر برد و به پشتی مبل تکیه داد. انگار داشت می ترکید. انگار چند نفر توش آتش بازی راه انداخته بودن. تمام بدنش می سوخت و درد می کرد... مگه تصادف کرده بود یا کتک خورده بود؟ احتمالا کتک خورده بود. از زندگی کتک خورده بود، اون هم خیلی خیلی زیاد. ذره ذره صدای شکستن استخوان هاش رو می شنید. این درد از تحملش فراتر بود، پس چرا نمی کشتش؟چرا خلاصش نمی کرد؟ پلک هاش رو روی هم فشرد و باریکه ی خیس و گرم صورتش رو نوازش کرد. زندگیش قربانی زلزله شده بود و هیچکس نمی تونست به دادش برسه. تمام احساسات زیر آوار گیر کرده بودن.

چانیول کمی بعد با فنجانی توی دست برگشت. بکهیون نمی دونست چیه،اما بوی دمنوش هایی رو می داد که جونگین برای سردرد و اعصابش می نوشید. انگشت های لرزانش رو دور بدنه ی فنجانِ گرد حلقه کرد و با خستگی صاف نشست. چانیول، خنثی و صامت کنارش نشسته بود.
قلپی بلعید. مزه آرامبخش و عجیبی داشت.

- حالا آروم بهم بگو که دقیقا چه اتفاقی افتاده

چانیول طوری حرف می زد و دستش رو نوازش می کرد که انگار هر دو بیست سالشونه. اما دیگه اهمیتی نداشت.

- یه نفر از بوسه هامون براش عکس فرستاده... که خیال می کنه من با تو رابطه ی جدی و آنچنانی دارم.... پرونده رو اون بر علیه من درست کرده بود... میخواد برام پرونده ی اعتیاد هم درست کنه.... همه ی پول ها و زندگیم رو بالا کشیده و میخواد بچه هام رو هم بگیره...

مکثی کرد و این بار قلپ حجیم تری رو فرو برد. چانیول توی این دمنوش معجون جادویی خاصی ریخته بود؟!

- زندگیم رو سیل داره میبره چانیول.... دارم بدبخت میشم... همه چی به جهنم، من بدون یونگی و یریم می میرم. بچه هام....

چانیول به آرامی فنجان رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت. آغوشش گرم و وسوسه انگیز به نظر می رسید، اما بکهیون فرصت نکرد بخاطرش حسرت بخوره. چون یک ثانیه بعد توی همون آغوش فرو رفت. چانیول انگار که بچه ی شیرخواره ای رو آرام می کنه، کناره ی گردنش رو نوازش کرد. نفس هاش داغ و حمایتگر بود.

- آروم باش. آروم باش عزیزم. هیچ اتفاقی نمیوفته... من پیشتم. من مراقبتم.

پلک های بکهیون گرم و سنگین می شد. مثل اینکه چندین سال نخوابیده باشه. حالِ یک گمشده توی بوران رو داشت که ناگهان کاروانش رو پیدا می کنه و نزدیک آتش به خواب میره. آتشی که چندین سال ازش فرار کرده و در نهایت فهمیده که برای ادامه ی زندگی بهش احتیاج داره... حتی اگر داغ و سوزان و کشنده ویرانگر باشه.

CancerWhere stories live. Discover now