اگر فقط یک ثانیه ی دیگه توی آشپزخانه می موند بغضش می ترکید. به سرعت از پشت صندلی ها رد شد و بیرون رفت. قدم هاش تند بود. می تونست صدای حرف زدن خانواده ش رو بشنوه. کمتر پیش می اومد که این طور منفجر بشه. همیشه یک مادر فوق العاده و یک همسر صبور بود. می تونست باشه. می تونست تا هشتاد سال آینده هم فوق العاده و صبور باشه، اما نه توی این موقعیت. نه حالا و با این شرایط. شانه ش طوری درد می کرد که انگار یک نفر با تبر بهش ضربه زده. گوشی موبایلش رو از روی تخت برداشت و وارد حمام شد و در رو قفل کرد. می دونست چند دقیقه ی دیگه بکهیون برای حرف زدن باهاش میاد، و حوصله ش رو نداشت. به هیچ وجه.

کف زمین سرد و نمناک نشست. یادش رفته بود که لامپ رو روشن کنه. رمز ورود رو تایپ کرد. سالگرد ازدواجش- چه زن احمقی! به خودش خنده ش می گرفت. وارد گالری شد و عکسی که تقریبا دو ساعت پیش از یک شماره ی ناشناس دریافت کرده بود رو، نگاه کرد. برای بار ده هزارم بود یا بیشتر. دستش می لرزید. زوم کرد- بکهیون، بوسه. یک مرد دیگه. مرد؟ یک جور حس عجیب و تازه ای بود. حدس می زد که یک زن وقتی متوجه میشه که شوهرش بهش خیانت کرده، چقدر سرخورده، غمگین یا حتی عصبی میشه. اما الان نه سرخورده بود، نه غمگین و نه عصبی. نمی فهمید که باید چه واکنشی نشون بده. باید اصلا چه رفتاری داشته باشه؟ مشکل از پایه بود. از یک جایی توی عمق وجود بکهیون، که دو دستش رو روی شانه های یک مرد گذاشته بود و می بوسیدش و حتی گریه هم کرده بود. بکهیون اصلا بهش گرایش نداشت.

چطور نفهمیده بود؟ سکس های همیشه کوتاه. بکهیون هیچ وقت باهاش معاشقه نمی کرد. فقط خودش ارضا می شد و به پشت دراز می کشید تا نفس هاش رو منظم کنه. گهگاهی می پرسید : خوبی؟ و البته که کانگ سولگی همیشه خوب بود. البته. حتی وقت هایی که مطمئن می شد بکهیون خوابش برده، و آرام از اتاق بیرون می رفت و با کلافگیِ ناشی از ارگاسم نیمه تمامش، یک فنجان چای برای خودش آماده می کرد. یادش نمی اومد که اصلا هیچ وقت ارگاسم رو تجربه کرده یا نه. تمام چیزی که توی ذهنش بود، خودش بود. معذب و سردرگم، نشسته روی مبل یک نفره و فنجان چای توی دستش و ساعت دیواری که نشون میده از نیمه شب هم گذشته.

دستش رو دراز کرد و لامپ رو روشن کرد. یک دنیا شامپو و لوسیون داشت. قبلا، خیلی سال پیش، متوجه شده بود که بکهیون مثل بیشتر مرد های دیگه به رابطه ی جنسی کشش نشون نمیده. پس سعی کرد خودش رو تغییر بده. لوسیون های خوشبو، بدنِ همیشه اصلاح شده- حتی پایین تنه. یک بار هم لباس خواب خرید اما احساس حماقت کرد و قبل از اینکه بکهیون ببینتش توی سطل آشغال انداختش. درد شانه ش توی تمام سمت چپ بدنش پخش می شد. با پشت دست صورت خیسش رو پاک کرد که صدای تقه ای به در رو شنید : سول، چیکار می کنی؟خوبی؟

گلوش رو صاف کرد : خوبم
- میخوای حرف بزنیم؟
- الان نه
- من کاری کردم که ناراحت شدی؟
- نه، نکردی

CancerWhere stories live. Discover now